۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

مساله‌ی چاقی یا لاغری برای ما شرقی‌ها


عادت غریب ما شرقی‌هاست که به همه‌ چیز هم کار داشته باشیم. حریم یکدیگر را بشکنیم و بی‌تعارف در تمام مسایل طرف مقابل نظر دهیم. یکی از این مسایل، هیکل مخاطب‌مان است. کافی‌ست تا مدتی ولو یک هفته دوست یا آشنایی را نبینیم و در اولین برخورد بگوییم «چرا اینقدر چاق شده‌ای» یا برعکس «چه لاغر شده‌ای».

طرف مقابل نیز اگر با جمله‌ی «چاق شده‌ای» مواجه شود یا به بهانه‌تراشی فکر می‌کند یا با لبخندی شرم‌گین به «دفاع» از خود بر می‌خیزد اما در مقابل، اگر بشنود که لاغر شده است، خوشحال می‌شود. یا از رژیم موفق‌اش می‌گوید یا در عین خوشحالی از درگیری‌های فکری سخن می‌راند که زندگی چه سخت است و حرص خوردن‌های مداوم، اشتهای‌اش را از بین برده است.

برای ما شرقی‌ها، چاقی یا لاغری یک «مساله» است. انگار به ما هویت می‌دهد و باعث می‌شود در قضاوت دیگران در ما، اثر بگذارد که البته بیشتر در مورد زنان دیده می‌شود تا مردان؛ چراکه چاقی مردان امری پذیرفته شده است اما از رفتار عمومی این‌گونه بر می‌آید که چاقی در زنان قابل قبول نیست. البته تعریف مشخصی نیز از این چاقی وجود ندارد. هرچه لاغرتر بهتر است. زنان در جوامع مردسالار به عنوان جنسیتی که «باید» زیبا باشد، تعریف پیدا می‌کنند و البته این زیبایی نیز تعریف مشخصی ندارد بلکه تابعی از مد روز است.

با نگاهی گذرا به عکس‌های گذشتگان درمی‌یابیم زمانی‌که مادران و پیشتر مادران آن‌ها، دوران جوانی خود را می‌گذراندند، زنان تقریبا قدی کوتاه داشتند، ناحیه‌ی کمر، باسن و سینه‌های‌شان درشت بود. آن‌ها زنان مقبول از نظر جسمی در نگاه جامعه بودند. چه بسیار داستان‌هایی که از خواستگاران و خانواده‌های آنان در مقبولیت عروس‌ خانم با چنین جثه‌ای شنیده‌ایم.

امروز اما به کوشش تبلیغات چنین جا افتاده که زنان باید لاغر باشند. دوره‌ی آن «خمره‌ای»ها تمام شده و هرچه بدن در قیاس با سر کوچک‌تر به چشم آید، مقبولیت بیشتر است. چه بسا این مساله به چشم و هم‌چشمی میان بسیاری تبدیل شده و میان زن و شوهر نیز کار به اختلاف کشیده شده است. زنی که معیارهای مورد قبول تبلیغات را نداشته باشد، اعتماد به نفس خود را از دست می‌دهد و مرتبا خود را در رقابت می‌بیند و در نتیجه هزار و یک جور رژیم غذایی متفاوت را بدون در نظر گرفتن هماهنگی آن با بدن خود، امتحان می‌کند.

نگاهی به آگهی‌ها در بخش تبلیغات رسانه‌ها نشان می‌دهد که این مساله تا چه اندازه برای جامعه مهم است. هزار مدل کرم، قرص، چسب و رژیم که به «شما» کمک می‌کند لاغر شده و مقبول واقع شوید. یا بهتر بگوییم؛ دیگر با این جمله مواجه نشوید که «چقدر چاق شده‌ای». در نتیجه دیگر به دنبال جواب نخواهید گشت بلکه شما همانی شده‌ای که همگان می‌پسندند.

در تحقیقاتی که پیرامون مانکن‌ها و مدل‌های لباس یا عطر یا زیورآلات توسط پژوهش‌گران منتشر شده، مشکلات روحی این مدل‌ها، عقده‌ی غذا و خوراکی‌هایی که می‌خواهند اما نمی‌توانند بخورند و بیماری‌های جسمی به کرات به چشم می‌خورد اما این مسایل، چیزی نیست که مورد توجه تبلیغات قرار گیرد. مهم جلوه‌ی ظاهری‌ مساله است که بتواند بازار رقابت ارایه محصول را رونق بخشد.

مساله‌ی تبلیغات مختص به ایران نیست اما قضاوت شخص بر اساس تغییرات فیزیکی یا حجم جسم او و عنوان این موضوع به شکل افراطی را می‌توان در شرق ـ که مرزهای مشخصی میان افراد آن وجود ندارد ـ بیشتر دید. اگرچه تبلیغات راه خود را در پیش گرفته و چون اسبی سرکش بر جوامع، می‌تازد اما فضای باز اطلاعاتی را می‌توان از عوامل تفاوت در رفتار و نگاه افراد جامعه به یکدیگر دانست.

در فضای باز جوامع آزاد، نهادها و فعالان مدنی می‌توانند آزادانه به مقابله با چنین اقداماتی بپردازند و در آگاهی‌بخشی به جامعه نقش داشته باشند. اما در جوامع بسته که اقدامات مدنی در مقابله با حکومت‌ها تعریف می‌شود، آگاهی‌ست که سرکوب می‌شود و افراد ساده‌تر تحت تاثیر قرار می‌گیرند.

امروز اگر در خیابان‌های جوامع آزاد قدم بزنیم، به راحتی زنان و مردان را با هیکل‌های مختلف می‌بینیم که از پوشش و بدن خود ـ هر اندازه برای ما ناشناخته باشد ـ شرم‌سار نیستند. مهم نیست چاق و لاغر کنار یکدیگر قدم بزنند، کسی آن‌ها را قضاوت نمی‌کند اما به طور مثال در ایران، اگر زنی به معیار ما «چاق» باشد، مجبور است لباس‌های گشاد بر تن کند تا اندام‌اش کم‌تر به چشم آید و به قول عامه‌ی مردم «طبقه‌های» تن‌اش، خودنمایی نکند. اما اگر زنی لاغر باشد باز هم به قول عامه‌ی مردم «هر لباسی بر او زیباست».

مدت‌هاست که جنبشی مدنی در غرب به راه افتاده که نسبت به انتشار تصاویر زنان «بی‌نقص» بر مجله‌ها اعتراض کرده و معتقد است: «این تصاویر واقعی نیست. چنین زنان بی‌نقصی در واقعیت وجود ندارند.» در نتیجه بسیاری از نشریه‌ها اقدام به انتشار تصاویر زنان با تغییرات فیزیکی آنان کرده‌اند؛ به طور مثال زنانی که زایمان کرده‌اند، به ندرت می‌توانند حالت شکم و پوست خود را به شکل اول درآورند پس اگر عکس مادری با کودک‌اش بر صفحه‌ی نشریه‌ای منتشر می‌شود، تغییراتی با قبل از زایمان دارد. یا در مثالی دیگر می‌توان به این اشاره کرد که اگرچه هنوز این زنان «بی‌نقص» در صدر تبلیغات و تصاویر نشریه‌ها قرار دارند اما می‌توان تصاویر زنان چاق را نیز در نشریه‌ها مشاهده کرد.

اگر چاقی یا لاغری افراد در نسبت با سلامت آنان مورد نظر باشد، می‌توان با محاسبات پزشکی قد، سن،‌ تاهل یا تجرد و بچه‌ داشتن یا نداشتن، میزانی نسبی از وزن را برای سلامت خود به دست آورد، تن به تبلیغات نداد و تحت تاثیر اظهارنظرهای شرقی تاثیرگرفته از مد روز واقع نشد و در نهایت از بدن و زندگی خود، لذت برد.

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

زندانیانی این سوی میله‌ها


تصور ما از زندان، محیطی محصور میان دیوارهاست که میله‌هایی هم دارد. میله‌هایی که راهی برای نفس‌کشیدن در فرار از خفگی‌ست. برای همین سلول‌هایی که میله‌‌ای ندارد، قبری برای زندانی می‌شود. نفس را می‌گیرد؛ انگار روزنه‌ای نیست. زندانی در زندانی‌ست که به چشم ما می‌آید. او را می‌بینیم، به سراغ‌اش می‌رویم، پشت دیوارهایی بلند در انتظار مرخصی یا آزادی او با دسته‌ گل‌ می‌ایستیم. برای آن‌هایی که نامی دارند، کمپین حمایت و پیگیری به راه می‌اندازیم، با خانواده‌های‌شان صحبت می‌کنیم و صدای آن‌ها در فضای این سوی میله‌ها می‌نویسیم و می‌شنویم.

پیش از این و در روزهایی که نه رسانه‌ی آزادی بود و نه راه‌های مختلفی که امروز برای ارتباط میان داخل و خارج از کشور به وجود آمده، زندانی در حبس می‌ماند و فراموش می‌شد. بسیاری از آن‌هایی که زندان را زندگی کرده‌اند، می‌گویند:‌ «بزرگ‌ترین نگرانی زندانی، فکر به فراموش شدگی‌ است.» همان چیزی که امروز سعی شده در مقابله با فراموشی، کم‌رنگ شود و البته هستند زندانیان بسیاری که نامی از آن‌ها به میان نمی‌آید و چه بسا پس از اجرای احکامی که ضد حقوق بشر است، مانند اعدام یا سنگسار، خبری چند خطی با نامی که به بسیاری از نام‌های دیگر شباهت دارد، منتشر می‌شود.

در این میان اما افرادی هستند که نه پشت میله‌های زندان و نه در سلول‌های قبر مانند قرار دارند. کسانی‌که از مرخصی یا آزادی آنان خوشحال شدیم و برای‌شان جشن گرفتیم؛ نام‌هایی که هر از چند ماه، صدایی از آنان شنیده شد. قلم‌هایی که زمانی، روزگار ما را پر می‌کرد اما امروز خطی از آنان به چشم نمی‌خورد؛ تنها به این دلیل که آزاد شده‌اند.
ما عادت کرده‌ایم که آن‌چه را که می‌بینیم یا با حس‌های پنج‌گانه لمس می‌کنیم باور کنیم. تا مساله‌ای مقابل چشمان‌مان نباشد، آن را نه می‌بینیم و نه پررنگ می‌کنیم. فراموش می‌کنیم که اصلی فراتر از این حس‌ها وجود دارد و آن «حافظه» آدمی‌ست. حافظه است که می‌تواند به مقابله با فراموشی بایستد.

در این میان، زندانیان دیگری نیز هستند؛ آن‌هایی که امروز پشت میله‌ها یا محبوس در چهاردیواری‌های بی‌روزنه به انتظار آزادی ننشسته‌اند. زندانیانی که نه کمپینی در حمایت از آن‌ها وجود دارد و نه صدای‌شان به گوش می‌رسد، بیانیه‌ای برای‌شان امضا نمی‌شود و کسی به دنبال خبر گرفتن از آن‌ها نیست. ساکت، بدون سر و صدا می‌آیند و می‌روند و نام «زندانی سابق» را بر دوش می‌کشند در حالی‌که انعکاس فکر، قلم و نقش ‌آن‌هاست که در حبس قرار گرفته است. روزنامه‌نگاران ممنوع‌القلم، هنرمندان ممنوع‌الکار، وکلا ممنوع‌الوکالت و نویسندگان ممنوع‌النشر و ما در این میان، فراموش‌کار شده‌ایم.

احکام ممنوعیت 10، 20 ،30 سال و مادام‌العمر برای روزنامه‌نگار، هنرمند، وکیل و نویسنده اگرچه آن‌ها را پشت میله‌ها قرار نداده و از تنفس زیر آسمانی که خورشید و ماه آن پیداست، برخوردارشان کرده اما آن‌ها هم‌چنان اسیر، زندانی و در بندند. زندانی‌اند و ما نیز تن به حبس آن‌ها داده‌ایم.


چه خوب گفت برایم: «بازجویم به من پیام داده بود که می‌دانم اگه ده سال تو را به زندان می‌انداختم، این‌طور شکنجه نمی‌شدی که الان تو را خانه‌نشین کردم و نمی‌گذارم در روزنامه‌ها کار کنی.» 

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

نطفه‌ای که با خیانت بسته می‌شود


اولین شکست: عشق

سال گذشته بود که محمد (پسرکم) در نه سالگی عاشق شد؛ عشق کودکی که در مدرسه بین هم‌کلاسی‌ها اتفاق می‌افتد. از نامه‌ تا قرار روز والنتاین و شاخه‌ی گل رز قرمز. هنوز هم نامه را نگه داشته‌ام. به قدری زیبا نوشته بود که انگار یک جوان برای جوانی دیگر نوشته است. روزهای پرالتهاب و نابی بود؛ قرار برای درس خواندن در ساعت‌های تفریح یا بازی‌های گروهی که هر دو در یک گروه قرار بگیرند. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا یک روز با بغض از مدرسه برگشت. هرکاری کردیم، مشکل‌اش را نگفت. شب شد، نمی‌توانست بخوابد و در نتیجه بغض‌اش شکست و با استرس و اضطراب، در حالی‌که چشمان‌اش سرخ و نگران بود، ماوقع را شرح داد. دختر هم‌کلاسی یک جمله گفته بود: "دیگر نمی‌خواهم با هم باشیم". اشک بود و ترس، ترس بود و هق‌هق. از طرفی شوکه شده بودم ـ اولین بار بود که به عنوان مادر در این موقعیت قرار می‌گرفتم ـ و از طرفی می‌خواستم سعی کنم به او بفهمانم که "تازه اول راه است" و طرف سومی هم وجود داشت؛ به این معنا که هم می‌خواستم از بار غم‌اش بکاهم و هم بگویم که دوست داشتن یا نداشتن، رابطه داشتن یا نداشتن یک حق است که باید برای هر دو طرف محترم شمرده شود. سخت بود اما گذشت و قرار شد با او صحبت کند، دلیل را بپرسد و در نهایت به انتخاب طرف مقابل احترام بگذارد. هنوز نمی‌دانم دلیل آن دختر چه بود اما دو روز بعد دیگر نه از اشک خبری بود و نه از غصه ولی یک جمله برای محمد باقی ماند: "تا 18 سالگی نمی‌خواهم عاشق شوم".

اولین انتخاب: هندبال

یک‌سال تمرین در تیم هندبال منطقه‌مان، مربیان و خود محمد را به این نتیجه رساند که در پست دروازه‌بانی می‌تواند موفق شود. امسال هنگام ثبت‌نام رشته‌های ورزشی ـ که در فرانسه برای کودکان فقط هم‌زمان با مدرسه امکان‌پذیر است‌ ـ هندبال رشته‌ی اول بود اما علاقه‌ی محمد به فوتبال که توسط ایکس‌باکس به وجود آمده و فضای مشترکی را که بیشتر با پدرش به دست آورده بود باعث شد که بخواهد در تیم فوتبال هم ثبت‌نام شود. اما فوتبال و هندبال برای سن محمد، هر دو در دو روز مشابه و هم‌زمان بود. روزی که برای ثبت‌نام به دفتر فوتبال منطقه رفتیم، هرکاری کردیم، مربی قبول نکرد که با گروه بالاتر وارد زمین شود. منطق محمد می‌گفت که هندبال را ادامه دهد وگرنه یک سال تمرین و آموزش دیدن، بر باد می‌رود اما دل‌اش هر دو را می‌خواست. هرچه صحبت کردم، نهایت‌اش باز هم بغض و اشک و چه بسا هق‌هق‌های وسط خیابان بود. باز هم کارم سخت شد؛ صحبت از «انتخاب» و باز هم آن‌که "تازه اول راه است". آن وسط به این هم فکر می‌کرد که اگر هندبال را کنار بگذارد، تیم بدون دروازه‌بان می‌ماند. حالا در این میان می‌خواستم معنای «فردیت» را هم آموزش دهم. در نهایت بعد از 24 ساعت بحث و گفت‌وگو، تصمیم‌اش آن شد که هندبال را ادامه دهد. فردای آن روز اما یک جمله برای پسرک باقی ماند: "انتخاب کردن خیلی سخت است، نمی‌خواهم بزرگ شوم و مدام مجبور شوم که بین دو چیزی که دوست دارم، انتخاب کنم".

اگرچه این دو مثال ساده در مجموع یک زندگی، نه شکست سختی بوده و نه انتخاب وحشتناکی ـ که البته به نظر من برای کودکی 10 ساله به همان اندازه سخت بود که برای هرکدام از ما در بزرگ‌سالی ـ اما اولین شکست و اولین انتخاب برای کودک، دقیقا به معنای آغاز بزرگ شدن است. دیگر از آن دنیای شیرینی که همه چیز بر وفق مراد است، خارج شده و به دنیایی پا می‌گذارد که چه بسا تا آخرین لحظه هزاران بار شکست بخورد و هزاران بار مجبور به انتخاب شود؛ دنیای این روزهای ما.

حال در این میان،‌ ما انسان‌های مثلا عاقل و بالغ، پس از دوره‌ای که از زندگی مشترک‌مان می‌گذرد، هوس بچه‌دار شدن می‌کنیم. بچه‌های کوچک و زیبا و دوست داشتنی و پاک! آن هم برای همان چند سال اول، که وقتی او پا به عرصه‌ی انتخاب و استقلال می‌گذارد، تازه اول مصیب، چه برای خودش و چه برای خانواده است. بچه‌ی دوم اما باز هم یا به علت علاقه‌ی ما باز هم به بچه‌ای دیگر به وجود می‌آید یا به دلیل هم‌بازی آوردن برای کودک قبلی. باز هم می‌خواهیم از کودکی که هنوز به وجود هم نیامده، استفاده کنیم؛ برای خودمان یا برای کودک قبلی.

مسلم است که هیچ‌کدام از این نظرها نمی‌خواهد اصل عشق بی‌بدیل به فرزند را زیر سوال ببرد؛ همان عشقی که تا نباشد،‌ قابل درک نیست. اما در عمل آن‌چه در واقعیت این زمین رخ می‌دهد این است که ما خودخواهانه، موجودات پاک، بی‌آلایش و بی‌نظیری را به وجود می‌اوریم تا نه تنها شکست بخورند، درد کشیده و انتخاب کنند بلکه در کنار آن‌ زجرهای زمینی را بچشند، دروغ یاد بگیرند ـ بخواهیم یا نخواهیم، با دروغ هم آشنا می‌شوند ـ زخم شوند، در جنگ قدرت آدم‌ بزرگ‌ها شریک شوند و ... در نهایت آن‌چه از دست ما بر می‌آید آن است که در قبال این موجودیت، آن‌ها را مسلح کنیم. به علم و دانش، چشم‌های باز، هنر و ورزش و هزار آموزه‌ی دیگر تا بتوانند در همین دنیایی که ما بدون دعوت و دانستن نظر آن‌ها به آن راه‌شان داده‌ایم، برای مقابله با تک‌تک بازی‌ها، نامردی و نامرادی‌های آن، آماده باشند.


ما با خودخواهی خود، از همان ابتدا، به عاشقانه‌ترین، پاک‌ترین و زیباترین عشق زندگی‌مان خیانت کرده‌ایم؛ بدون آن‌که او را به این بازی دعوت کرده و بدون آن‌که حق انتخابی برای‌اش قایل باشیم، در حالی از او می‌خواهیم که "انتخاب" را تمرین کند که از اول به این واقعیت‌، راه‌اش نداده‌ایم.

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

دخالت و بی‌حدی شرقی


: تلفن رو کجا گذاشتم؟ 

ـ می‌خواهید من زنگ بزنم تا پیدا شود؟

نگاهی پرسش‌گر و سکوت.

چند دقیقه‌ی کوتاه از جلسه‌ی چندم روانکاوی بود. چرخش‌های سیبی که به هوا انداخته بودم باعث شد که «تابو»ی روانکاوی را برای خودم بشکنم و قدم به آن بگذارم. سه سال می‌شود. از ماه هشتم فهمیدم که این «سیب» را تنهایی بالا ننداختم و بعضی از آن‌ها را دیگران برایم به هوا انداخته بودند؛ خواسته و ناخواسته. 

جرقه‌ی «دخالت» شرقی از همین مکالمه خورده شد. دکترم تلفن‌اش را پیدا نمی‌کرد و من به قصد کمک، پیشنهاد دادم که با تماس گرفتن ـ راهی که هر روز خودم تلفن‌ام را پیدا می‌کنم ـ مکان احتمالی گوشی را پیدا کنیم. اما چه کسی از من کمک خواسته بود؟
شاید نتوان این مثال را قطعیت «دخالت» دانست اما جرقه‌ای‌ است که ما تا کجا می‌توانیم به دیگران به اصطلاح کمک کنیم؟ آیا نوع رابطه، می‌تواند تعریف متفاوتی از کمک، مشاوره و دخالت بدهد؟ مقابل ما چه کسی ایستاده است؟

امروز اما فکر می‌کنم که ما «شرقی»ها بدون خط و حد، خیرخواه دیگران می‌شویم و به قصد کمک، تصمیم می‌گیریم که بی‌اجازه وارد اتفاقات و تصمیمات زندگی دیگران شویم. حالا چرا می‌گویم شرقی‌ها؟ به نظرم آن‌چه ما از روابط غربی‌ها با خودمان ـ در این مورد خاص ـ سردی تلقی می‌کنیم، حد و حدودی‌ست که ما نداریم.

این «دخالت» از خانواده شروع می‌شود؛ از همان موقعی که پدر یا مادر ـ استثناها را کنار بگذاریم ـ از خیرخواهی، تمام زندگی ما را زیر و رو می‌کنند تا مبادا اشتباهی مرتکب شویم و سعی می‌کنند با روش‌های عجیب و غریب خود، جلوی ما را بگیرند. در حالی‌که نه آن‌ها می‌توانند با ما مقابله کنند و نه ما اشتباه نمی‌کنیم. فقط دروغ و دو رویی و دوری از آن‌ها را مشق می‌زنیم.

در مدرسه و دانشگاه هم همین‌طور، معلم و استاد به هر اسمی بیش از حد به ما نزدیک شدند و از مسایل غیردرسی سوال پرسیدند و راهنمایی دادند؛ در حالی‌که نه ما از آن‌ها کمک خواستیم و نه برای‌شان حدی گذاشتیم. در روابط دوستانه و خانوادگی همین‌طور.
آن‌جایی هم که تصمیم گرفتیم مستقل باشیم، باز هم حد و حدود مشخص نکردیم. در قبال خانواده هم که احترام به پدر و مادر یا در برخی، عذاب وجدان نسبت به آن‌ها، تابوهای سنتی و گاهی مذهبی و قداست والدین باعث شد نتوانیم مقابل‌شان بایستیم. چه بسا آن‌هایی که ایستادند ـ مثل خودم ـ به گستاخی یا سرکشی متهم شدند.

سرک کشیدن به لپ‌تاپ همدیگر، دست کردن در کشوی میز بغلی و هزار اتفاق کوچک را می‌توان به حد و حدود گذاشتن منحصر کرد اما وقتی در روابط دوستانه یا نزدیک تصمیم می‌گیریم دیگران را ـ خواسته یا ناخواسته ـ قضاوت یا نصیحت کنیم، برای من مصداق دخالت است؛ چراکه طرف مقابل نیز شرایط و محیط متفاوتی داشته و با عقل خود تصمیم گرفته است. زمانی‌که از ما کمک خواسته شد می‌توانیم وارد شویم اما بدون دعوت چطور می‌توان دستورالعمل صادر کرد و با عقل و عینک خود، جای دیگری تصمیم گرفت و این تصمیم را القا کرد؟‌

واکنش آن دوست یا شخص مورد نظر اما در محدوده‌ی ترسیم حد می‌گنجد. اگر بحث کند، به طرف مقابل اجازه داده که با او به مجادله بپردازد و اگر نشنیده بگیرد باز هم خطی برای نفر اول رسم نکرده. در واقع دو طرف این ماجرا ناموفق عمل کرده‌اند. یکی از روی خیرخواهی و دیگری از روی سهل‌انگاری. ممکن  است در روابط بسیار نزدیک این مساله، به شکل معضل به نظر نرسد اما به عنوان یک نوع «رفتار» می‌تواند غلط جا بیافتد. یکی مدام حمله کند و دیگری دفاع یا فرار.

یک سال پیش که هر روز در دفتر، کار می‌کردم، اتاق کناری یک خانم سوریه‌ای و یک اقای فرانسوی، دو میز داشتند. خانم سوریه‌ای به اتاق‌ام آمد و در حین آن‌که جواب سوال‌اش را می‌دادم، خودکاری خواست تا یادداشت کند. کوله‌پشتی‌ام کنار میز بود، خم شدم تا پیدایش کنم که دیدم در وسایل روی میزم به دنبال خودکار است. اگر او به اشتباه قدم به حریم من گذاشت، به تنهایی مقصر نیست، من هم برای او حدی نگذاشته بودم.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

"چون پرده برافتد/ نه تو مانی و نه من"



تمام آدم‌ها سعی میکنند که از خودشان تصویری ارایه دهند. تصویری که لزوما گویای واقعیت افراد نیست. تک‌تک ما در این دنیای مجازی از خودمان تصویری ارایه می‌دهیم که خوب است، فهمیده، با شعور، مهربان، خیرخواه، نگران و حساس و ... است. اما چندتای ما در زندگی‌‌هایمان در دنیای واقعی و در پشت پرده با ادعاهای‌مان هم‌خوانی داریم؟

زمانی‌که دنیای مجازی وجود نداشت و افراد بی‌تصویر کنار یکدیگر زندگی می‌کردند، پرده، حکم آبرو داشت و واقعیت‌های زشت آدم‌ها با تعداد مخاطبان کم آن‌ها، به آبروداری ختم می‌شد و اگر اتفاقی، رفتاری یا کنشی درز پیدا می‌کرد، از پچ‌پچ‌های درگوشی شروع شده و در نهایت در آن حجم از مخاطب، تعداد زیادی از دست می‌رفت تا شخص خاطی مجبور به ترک آن محله یا شهر می‌شد. امروز اما به لطف شبکه‌های مجازی، دیگر نه محله‌ای باقی مانده و نه شهری، 5000 دوست و صدها دنبال‌کننده کجا و یک محله‌ی چند صد نفری کجا؟

امروز اگر رفتاری از شخصی به‌ وسیله‌ی درگوشی‌های حتی مجازی درز پیدا کند، نیازی به تغییر شهر و محله نیست، همان تعداد 
مخاطب، کم می‌شود که در محله و شهر کم می‌شد اما در عوض صدها و بلکه هزاران رفیق و دنبال‌کننده باقی می‌ماند و شخص، در دنیای مجازی خود، با تصویر ساختگی‌اش باقی می‌ماند.

امروز شناخته‌شده‌ها، معروف‌تر و دسترسی به آن‌ها آسان شده است. ناشناس‌ها هم جمعی را برای شناس شدن یافته‌اند و در نتیجه هرکس در یک دنیای ساختگی با تصویری ساختگی‌تر، خوش است؛ چه فرق می‌کند که گناهی شاید هم نابخشودنی را چند نفر آن طرف‌تر و اسیر در دنیای مجازی دیگر، شنیده باشند؟ چه خیال اگر تمام رفتار زننده با شعارها و ادعاها متفاوت باشد؟

ساختگی بودن همان چیزی‌ست که روزگاری رویای آدم‌ها بود؛ خوب بودن، فهمیده و با شعور بودن، برابری‌ و آزادی‌خواه بودن، مبارز و شجاع بودن و هزار «بودن» دیگر که در نبودن واقعیت، پشت شیشه‌های مانیتور شکل می‌گیرد. چه چیز بیشتر از تمام این «بودن»ها می‌تواند انسان را به تن دادن به اسارات دنیای مجازی، ناچار کند؟


۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

مساله اين است؛ برنده یا بازنده؟


آخرین خاطراتی که از کودکی دارم ـ همان‌جایی که دیگر قبل از آن هیچ‌ چیز وجود ندارد ـ در مقایسه‌ای از سوی خانواده و همسایه با محوریت من، خلاصه می‌شود. اولین رقیب، دختر دایی‌ام بود. دختری نیمه تپل با موهای مشکی بلند تا کمرش، چشمانی کشیده که او را شبیه آسیای شرقی‌‌ها می‌کرد. من؟ دختری لاغر ـ به تعریف عام مردنی ـ با موهایی که بی‌توجه به علاقه‌ی من توسط مادرم کوتاه می‌شد و چتری‌هایی که هیچ‌وقت دوست‌اش نداشتم.

دختر دایی که فاصله‌ی سنی پدر و مادرش با او کم‌تر از فاصله‌ی سنی پدر و مادرم با من بود و در دهه‌ی شصت ـ همان‌ دهه‌ی گنگی
 که کشته‌ها فراوان دارد ـ مدرن خوانده می‌شدند در مقایسه‌ی با خانواده‌ی سنتی من ـ با داشتن پدری غیرتی که اجازه نداد به کلاس موسیقی بروم تا مبادا از خانه‌مان صدای دلنگ دلنگ خارج شود ـ برای‌اش عروسک باربی می‌خریدند و من؟ موهای عروسک‌های خواهرم ـ که ده‌ سال پیش‌اش با آن بازی می‌کرد ـ را کوتاه می‌کردم.

اما در ارتباط با همسایه‌ها ـ جهان‌شهر کرج ـ وضعیت متفاوت بود؛ آن‌جا همیشه «برنده» بودم! «زیبا»، «شیرین‌زبان»، «خانم»، «شیطان اما نه به معنای بی‌ادب» عبارت‌هایی بود که در وصف‌ام گفته‌ می‌شد و در آخر به خانواده‌ام کاپ قهرمانی می‌دادند که «چه دختری تربیت کرده‌اید» و «چقدر در همسایگی نمونه‌اید که از خانه‌تان هیچ صدایی نمی‌آید» و همین سکوت دایمی بود که مرا به کندن از آن خانه و راهی متفاوت کشاند؛ راهی که نهایت امروزش، تبعید است!

سال‌های قبل از مدرسه به همین مقایسه‌ها و خاطراتی دور از «مامان بازی» و «وسطی» و ... گذشت تا پا به مدرسه گذاشتم و هنوز نمی‌دانستم «برنده»ام یا «بازنده» و با خودم اعتماد به نفسی را حمل می‌کردم که هر روز بازی‌چه‌ی قضاوت‌های خانوادگی یا همسایگان می‌شد. از کلاس اول دبستان خاطره‌ای ندارم جز مسابقه‌ی هوش که آن‌هم از بس ترسیده بودم، تمام راه مدرسه تا محل برگزاری را گریه کردم و دست آخر با پفک ـ که در خانه ممنوع بود ـ آرامم کردند.

دوره‌ی تحصیلی موفقی داشتم؛ از مسابقات المپیاد ریاضی تا مدرسه‌ی تیزهوشان، از گریه‌های شاگرد دوم شدن ـ و نه اول ـ تا کمک‌ معلمی‌ها، از دانشگاه‌ رفتن و معدل خوب آوردن در حالی‌که با بچه‌ای در بغل سر جلسات امتحان شرکت می‌کردم ـ و مدرکی که هیچ‌گاه نه رنگ‌اش را دیدم و نه مهر آن را ـ و در نهایت ورزش بدمینتون و تیم ملی و نفر اول کشور در مسابقات کتاب‌خوانی و ... اما واقعا موفق بودم؟

موفق بودم که بازی 10 ـ 3 را به جای به دست آوردن امتیاز آخر از شدت استرس باختم؟ موفق بودم که در همان مدرسه‌ی تیزهوشان هر روز به عنوان دختر خلاف ـ به خاطر داشتن دوست‌پسر و شیطنت‌های نوجوانی ـ سر صف معرفی شدم؟ موفق بودم که ناظم مدرسه بهم پیشنهاد داد که جاسوسی کنم؟ نکردم و بعدتر گفت: "اخراج‌ات می‌کنیم تا معنی همکاری و اطاعت را بفهمی". موفق بودم که درس خواندم و آخرش در حسرت ماندم که به جای شنیدن پاسخ برای سوال‌های همیشگی‌ام، جواب یا سکوت بود یا تحقیر؟

در مدرسه می‌گفتند که «رقابت» کنید اما سالم! درس بخوانید اما تقلب نکنید و هزار توصیه‌ی ایمنی زیبای دیگر که می‌توانست عملی شود ـ در جایی که هیچ‌ عملی وجود نداشت و همه در تئوری‌های زیبا خلاصه شده‌ بودند ـ اما بر کدام بستر؟ انگار ما در مقایسه با دیگران به دنیا آمده بودیم و باید تلاش می‌کردیم تا نه بهتر، بلکه «برتر» باشیم؛ برتری ظاهری، برتری نجابت، برتری موفقیت‌های باز هم ظاهری، برتری چاپلوسی، برتری جاسوسی، برتری و برتری و برتری.

حالا اما سال‌ها از آن روزهای پر رقابت که خیلی وقت‌ها خلاف رغبت بود، گذشته است؛ دختر دایی در ایران و من در حسرت آن. مدال‌های ورزشی و تحصیلی در کارتن‌های مقوایی زنگ زده‌اند، مدرک تحصیلی در کشوی میز ستاره‌دار شد و من؟ فرسنگ‌ها دورتر از بستر برترپرور همچنان راغب به رقابت‌ام و هنوز نمی‌دانم آیا بهتر شده‌ام یا در ناخودآگاه ذهنم «برتری» ـ خلاف تمام باورها و تئوری‌هایم ـ جا خوش کرده است. 

.پینوشت: وبلاگستان را بیشتر دوست دارم؛ به آن بازمی‌گردم

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

No Money No Honey

تو راه برگشت بودیم، سوار بر تاکسی و بازگشت به پاریس؛ راننده تاکسی فکر می‌کرد اگر بلند بلند صحبت کنه ما بهتر انگلیسی‌اش را متوجه می‌شیم! بی‌امان داد می‌زد و از زندگیش می‌گفت: "کینگ رو دوست دارم، از وقتی اومده همه‌چی رو درست کرده، تایلند این شکلی نبود که!".

پرده آخر؛ درآمد 300، رتیل سرخ‌شده 500

ازش پرسیدم زندگیت رو هم دوست داری؟ جواب داد: "آره معلومه که دوست دارم، از ساعت 6 5 بعد از ظهر کار می‌کنم تا 7 صبح، بعدش میرم خونه و مواظب پاپا و ماما هستم، غذا درست می‌کنم و بهشون می‌دم، بعدش می‌خوابم تا دوباره شب بشه و بشینم تو تاکسی".

ـ درآمدت چقدره؟

: ماهی 1500 بت اما میدونی که پائین‌ترین درآمد 300 بته اینجا؟

300 بت؟ یادمه شب گذشته وقتی از چرخ سوسک و ملخ و عنکبوت سرخ‌شده قیمت گرفتم گفت هر عنکبوت (شما بخونید رتیل) 500 بت است!‌

ـ ازدواج کردی؟

: نه!

ـ عشقی تو زندگیت داری؟

: نه! اینجا دخترها دنبال مهندس و دکتر هستند، کسی به من توجه نمی‌کنه، درس نخوندم، فقط تا

 اول دبیرستان رفتم و بعدش پدر و مادرم دیگه پول نداشتند منو بفرستند مدرسه. 

No Money, No Honey


۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

شب ششم بانکوک؛ خستگی و رستوران کاندوم

این چند روزه با دیدن اسم تایلند، ترانس‌سکسوال‌ها یا لابد کاندوم بازدید وبلاگ بالا رفته، نمیدونم کسی اصلا بقیه حرفها‌ رو میخونه یا نه، بعضی‌ها مسخره می‌کنند که باز یک ژورنالیست رفت تایلند، یکی دیگه میگه مقاله تکراری از ترانس‌ها و لابد یکی میاد عکس‌های پائین رو میبینه و میره؛ اما وبلاگ خونه منه، اولین بار هم هست به آسیای شرق اومدم، در نتیجه هر چه در نگاه اولم از این تجربه باشه در وبلاگم می‌نویسم، اونهایی که با سرچ رسیدند اینجا یا می‌تونند این تجربیات شاید کم‌رنگ اما برای من جالب رو بخونند یا می‌تونند اگه دنبال مساله خاصی هستند بیخیال بشن و به سرچشون ادامه بدن. این وسط یک عده هم منو به جاسوسی باز متهم کردند، نمی‌دونم کجای این حرفها جاسوسیه!

فرق وبلاگ با روزنامه، سایت، رادیو یا هر رسانه‌ای اینه که من از خودم می‌نویسم از یک نگاه شاید برای اونهایی که دنبال یک نگاه گذرا هستند وگرنه اگر بنا بود مقاله‌ بنویسم که در یک رسانه منتشرش می‌کردم.

امروز کارگاه خسته‌‌کننده بود، فکر کنم همه دیگه کم آوردند، هر روز از ساعت 9 صبح تا 8 شب برای آموزش و یادگیری انرژی زیادی می‌خواهد که با گرمای اینجا، بدون تفریحی و فشار کار هماهنگی ندارد، خصوصا وقتی کار به بخش ادیت ویدئو می‌رسه.

بچه‌ها بی‌وقفه از روز گذشته مشغول ادیت ویدئوهاشون بودند، بعضی‌هاشون فکر می‌کردند که این کار انگار قراره تو تلویزیونی پخش بشه برای همین حساسیت‌ زیادی داشتند، بعضی‌ها هم از زیر کار در می‌رفتند؛ "وجود" دختر یمنی نصف کلاس‌ها رو نیومد و در جواب محبوبه و من گفت: "نگران نباشید، خودم یاد میگیرم"، یه جورایی به خاطر این که به تازگی از کشورش به نروژ پناهنده شده فکر میکنه خیلی آدم مهم و خاصی است و رفتارش به شدت خودخواهانه و از بالا به پائینه، امروز باهاش حرف زدم و گفتم رفتارت خوب نیست، بقیه رو از خودت زده می‌کنی یکی هم نبود بگه باز تو با این همه عیب و ایراد شدی مصلح جمع!




تا ساعت 8 شب، به جز ابا که ویدئوش در مورد تراجنسی‌هاست بقیه کارهایشون رو برای فردا آماده کردند، فردا صبح بعد از نمایش ویدئوها، آموزش تبلیغات و پخش کارهای ساخته شده رو داریم و همین طور امنیت اینترنت (که خدا رو شکر شاگردم تو این یکی بلکه یک کم یاد گرفتم) و از ظهر به بعد همه خلاص می‌شوند.

خوبی وبلاگ، شبکه‌های اجتماعی یا همین اینترنت (با همین سرعت کم اینجا) اینه که از زمین و 
آسمون دوستانی پیدا می‌کنی که می‌تونی روشون حساب کنی یا از کمکشون استفاده کنی، به لطف همین چند پست، تعدادی از هموطنان رو در تایلند و مالزی پیدا کردم که با نظرات و انتقاداتشون کمکم کردند.


یکی از این دوستان آدرس یک رستوران رو بهم داد، رستوران "کاندوم"، بعد گفت نگران نباشید، اونجا هیچ خبری از روابط جنسی نیست، جای جالبی است و سورپرایز می‌شید! به بچه‌ها گفتم با همه خستگی امشب می‌خوام برم ببینم داستان این رستوران چیه، به جز محبوبه که خیلی خسته بود و ابا که کارهایش مونده بود بقیه اومدند. با تاکسی رفتیم و تا "ترن آسمانی" (که به قول دوست ناشناخته یک پله از خدا پائین‌تره) برگشتیم. 





۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

روز چهارم و پنجم؛ تراجنسی‌ها در تایلند

روز چهارم سفر از شدت خستگی و کار تعریف کردنی نداشت؛ یا سر کارگاه و تو اتاق خواب بودم یا مشغول فیلمبرداری با بچه‌ها اما روز پنجم یعنی همین امروز پر بود از تجربه‌های عجیب و دوست داشتنی.


صبح طبق معمول چند شب گذشته به دلیل دو ساعت خوابیدن به سختی بیدار شدم، امروز تا ظهر آخرین مهلت بچه‌ها برای فیلمبرداری بود و اونهایی که هنوز ویدئوهاشون کسری داشت برای تکمیل، از هتل خارج شدند و بقیه مشغول تمرین ادیت بودند.

سلما و ابا (دفعه‌های قبل اسمش رو اشتباه نوشته بودم) تصمیم گرفتند با توجه به ویدئوهای موجود از میدان تحریر در یوتیوب به گپ بنشینند و من و محبوبه ازشون فیلم بگیریم تا بعد از این که همه  
ویدئوهای خودشون رو ساختند به عنوان نمونه بهشون نشون بدیم.



سه پایه‌‌ام مشکل داشت برای همین بیشتر از این که حواسم به حرف‌های بچه‌ها باشه، مشغول صاف نگه داشتن دوربین بودم. قرار شد فردا با ابا در مورد تجاوزهایی که در میدان تحریر اتفاق افتاده گفتگو کنم. برام جالبه بدونم نظر خودش که همون شب‌ها رو تو خیابون‌ها بوده چیه و در مورد حضور اخوان المسلمین چی فکر می‌کنه، در نتیجه موضوع روزنوشت‌ فردا هم مشخص شد.

سوژه‌ای که ابا برای ویدئوی خودش انتخاب کرده، تراجنسی‌ها (ترانس سکسوال‌ها) است، شب گذشته به طور تصادفی یک رستوران جلوش ظاهر شده که تراجنسی‌ها اداره‌اش می‌کردند و اون‌ها از قصه‌هاشون براش گفتند اما قصه تکمیل نشده و شات‌های خوبی هم نگرفته بود در نتیجه امشب با هم رفتیم و از اونجایی که مدت بیشتر از یکماه است که خودم روی این سوژه کار می‌کنم با 
خوشحالی استقبال کردم (امیدوارم این مقاله زودتر منتشر بشه).