۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

فراموشی؛ بن‌بستی به پهنای ابدیت

«من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که قبل از هر فریادی لازم است».

جایی خواندم؛ انسان با «یاد» زنده است.

اما این روزها شیرینی همه یادهایم به تلخی زنجیر، پیوند خورده است.
دیگر نه به دنبال سکه‌های ته جیب که خرج تنها یک لبخند پسرک فال‌فروش می‌شد، هستم و نه نگاهم به دنبال دخترک گل‌فروش برای خرید شاخه‌ای محبت می‌گردد ...

هر چند در این دیار شراب هنوز هم در خاطره و آرزوی یک شاخه نرگس زرد روزشماری زمستانی را می‌کنم که نرگس ندارد.

وقتی یاد، زنجیر امروز می‌شود به قول نادر «امروز را هم به یاد تبدیل می‌کنم».

در کناری دیگر،
شاملوست که می‌گوید: «عشق، خاطره‌ایست در انتظار حدوث و تکرار».
اما یاد عشق؟

آیا باید از «یاد»ش گذشت یا به «عشق»ش دل بست؟
عشقی که روزی خانمان‌سوز بود و روزی گرفتار تردید شد و روزی به سختی افتادن برگی در خزان سقوط کرد و رفت به دنبال درختی دیگر ...
برگ ماند ...

پشیمانی و احساس گناه امروز دیگر به کار گذشته‌ی دیروزیمان نمی‌آید و شاید فرمولی برای رهایی از امیدهای واهی از آنچه گذشت، لازم است.

شاید باید به چشمان امروز نگاه کنیم که خود؛
راهیست برای نشنیدن «سمفونی حماقت» روزهای رفته ... که فراموشی «بن‌بستی به پهنای ابدیت» است.

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

برای وطن، آزادی و زندگی

فردا دوم خرداد است؛
تصوری از فردا ندارم،‌ هنوز هم با یاد 8 سال و شاید هم 12 سال پیش هیجان زده می‌شوم.

4 سال پیش وقتی دکتر معین توسط شورای نگهبان رد صلاحیت شد اصلاح طلبان رای به تحریم انتخابات دادند و همه یکصدا بلند شدند و تا بازگشت معین جز فریاد بی‌عدالتی حرفی نزدند.

شورای نگهبان رای به پنج نامزد داده بود؛
علی اکبر هاشمی رفسنجانی 70 ساله، رئیس جمهور دو دوره (76-68 ).
محمد باقر قالیباف 43 ساله فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که از سال 1379 فرماندهی نیروهای انتظامی کشور را برعهده داشته است.
علی لاریجانی 48 ساله؛ مشاور رهبر ایران در مسائل امنیتی.
محسن رضایی 53 ساله یکی از پایه گذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که از سال 1360 لغایت 1376 فرماندهی آن را بر عهده داشت.
محمود احمدی‌نژاد 49 ساله شهردار تهران و مهدی کروبی 68 ساله، رئیس سابق مجلس شورای اسلامی در سال‌های ( 83-79 ).

تبلیغات موثر واقع شد و آنچه نباید اتفاق افتاد.

4 سال قبلش را یادم هست وقتی در خیابان‌ها، تاکسی و مغازه، هرجا که می‌رفتیم تصویر خاتمی در دستان جوانان بود و همه با امید و انرژی مشغول بودند.«زندگی» در دم و بازدم همه وجود داشت.
حتی 4 سال قبل‌ترش را هم یادم هست وقتی رقابت بالا گرفته بود و به زور مادر خودم را بردم پای صندوق تا شاید رای موثری باشد؛ تصور ما کجا و بیست میلیون رای کجا!

دور بعد وقتی قبل از انتخابات خاتمی در تلویزیون گریه کرد (همه خوب به خاطر داریم) و مردم با این‌که نگران و ناراحت از توقیف روزنامه‌ها و زندان و خاطره‌ی تلخ 18 تیر و برآورده نشدن توقعاتشان بودند بازهم به همان عظمت حاضر شدند.

سال‌ آخر بود، خاتمی در مقابل همه‌ی دانشجوها ایستاد و در پاسخ به شعارها گفت پس از من کسی خواهد آمد که برای همین دوران دلتنگ شوید.

راست می‌گفت.

حالا بازهم دوم خرداد فرا رسیده است؛
گردهمایی ده‌ها هزار نفری حامیان خاتمی ـ موسوی در ورزشگاه آزادی

دلم هوای فضای «زنده» و «امیدواری» را دارد.

دور قبل وقتی در غربت اسم دکتر معین را به صندوق انداختم امیدی برای انتخاب شدنش نداشتم همان‌طور که فکر رای آوردن احمدی‌نژاد هم در مخیله‌ام نمی‌گنجید.
این دوره اما با حضور خاتمی به عنوان حامی میرحسین موسوی و هیجانی که در قشر جوان و دانشجو بوجود آمده امیدوارم...

امیدوارم که شاید در دوره‌ی بعد بتوانم بی‌شرم از بی‌‌شرمی‌ها ایرانی بودنم را فریاد بزنم و سربلند به یاد مرحوم «گفت‌و‌گوی تمدن‌ها» ننگ این سال‌ها را بشویم.

امیدوارم همان‌طور که احمدی‌نژاد!! در شو‌های انتخاباتی دور قبل گفت: «مشکل کشور و مردم ما مدل موی پسران و مانتوی کوتاه و بلند دختران نیست و باید به فکر سامان‌دهی به وضع اقتصاد باشیم».

امیدوارم اما دلتنگ وطنی که این روزها همه در داخل و خارج آن بی‌وطن‌ترین شده‌ایم.

دلم ‌می‌خواست تا پرچم‌های رنگی را در دستم می‌گرفتم، فریاد می‌زدم و

بودم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

مرگ شراب

هرچه توان در خودم سراغ داشتم جمع کردم تا شاید مطلبی بنویسم؛
اما از بد روزگار هرچه گشتم بیشتر غم و شکستگی یافتم.

خواستم از "زن" بودن بنویسم اما هرچه بیشتر تلاش کردم کمتر به نتیجه رسیدم؛‌ هرچه در اطرافم نگاه کردم انگار چشمانم تنها ناامیدی‌ها را می‌دید.

خواستم از "انسان" بودن بنویسم فقط یک جمله آمد؛‌ از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
خواستم از مرادهایم بنویسم دیدم در این روزهای سیاه و طوفانی هریک در تلاش بدست آوردن آویزه‌ی درختی از ایمانند و ناامیدانه به دنبال گریزگاه.

از خودم نوشتم؛‌ اما آنقدر تلخ و سیاه شد که نفهمیدم از زن مینویسم یا از انسان،‌ مرید است یا مراد.

دلبستم تنها به نوشتن؛‌
هنوز هم کلمات هرچقدر هم دور از کاغذ و جوهر باشند،‌ هرچقدر هم ماشینی استفاده شوند بازهم توان پاسخ‌گویی دل را دارند؛ اگر بال‌هایشان را نسوزانیم.

کلمات را همان‌گونه که آمدند نقش کاغذی مجازی کردم و انگشت‌هایم قلمی شدند برای برقراری ارتباط میان انسان و ماشین.
فاصله‌ی هر کلمه تا کلمه‌ای دیگر تنها دود غلیظی بود که با خیره‌‌گی من به همین کاغذ شیشه‌ای ـ که هیچ‌گاه نفهمیدم اوست که من می‌نگرد یا منم که با او هم‌آغوشی می‌کنم ـ همراه شد که چیزی جز این کلمات تلخ حاصلش نبود.

این همه پریشانی که تنها از آن من نیست؛‌
نه فقط به رنگ‌بازی این روزها مربوط است و نه فقط به آرزوی انسان بودن و انسان دیدن،‌ نه فقط به دلخوشی‌های روزانه یخ کرده است و نه حتی فقط به عزیزانی که از دست دادم و می‌دهیم...

این تلخی‌ها از آن زندگی است؛‌
زندگی همان چیزی‌ست که هر روز سعی داریم بیشتر از قبل از آن جلو بزنیم و هر روز بیشتر از قبل عقب می‌افتیم،‌ هر روز که بلند می‌شویم تیشه‌ای دوباره ریشه‌هایمان را در معرض سوختن قرار می‌دهد اما بازهم سعی در بلند شدن داریم.

بحث اعدام نیست،‌ بحث اسیدپاشی‌های هر روزه در "شهری که دوستش می‌داشتم" نیست،‌ بحث سنگسار و مرگ عشق نیست.

ما خود هر روز خودمان را اعدام می‌کنیم، بر صورت زخمی از زمانه‌مان اسید می‌پاشیم ـ و شاید این بار دور از شهری که دوست داشتیم ـ و هر روز عشق را در درونمان سنگسار می‌کنم.

مرگ عشق در ما،‌ مرگ انسانیت ماست
و دیگران را نادیده گرفتن.

من هنوز هم دلتنگم؛ کلمات هرچقدر هم سبک کنند،‌ شراب هرچقدر هم مستی دهد؛ اما این‌بار جز تا کنار بستر خوابم نمی‌برد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

فصل اول:‌ تعلیق

تعلیق همیشه هم بد نیست.
با شنیدن این کلمه یاد بادبادکی می‌افتم که رها در آسمان گاه به این سو و گاه به آن سو در حرکت است،‌ نخی بر زمین در دستان تعلقی دارد که باعث گم نشدن می‌شود.

می‌گویند هرکسی در زندگی خود در فصلی از زندگی دچار این تعلیق خواهد شد. گاه در جوانی و گاه در پیری.
و ای کاش که در جوانی باشد... تا شاید در ساحلی قبل از پیری آرام گیرد.

هدف مشخص است؛‌ پرواز
مقصد اما...

نمی‌دانم در این تعلیق باید در انتظار نشست و یا تقلایی کرد.

این تقلا باعث پاره شدن نخ خواهد شد یا بادبادک را مقاوم‌تر خواهد کرد... هنوز نمی‌دانم

یا شاید در سکوت باید انتظار کشید.

این روزها فصل،‌ فصل تعلیق است؛
روزهایی پر از دلهره برای سرنوشت... سرنوشت ملتی که گاه قیام کردند و گاه در سکوت به نظاره نشستند.
ملتی که این روزها خسته از هر تندبادی تن به سرنوشت سپرده‌اند اما ناامید نگشته‌اند. امیدی که گاه از خدا به آدم‌ها و گاه از آدم‌ها به خدا تغییر مسیر داده است.

ما اما نگران نشسته‌ایم برای سرنوشت کودکان اعدام،‌ دانشجوهای در بند، زنان در قیام،‌ تجار شکست خورده، دین‌های بر باد رفته و شاید پدر و مادری بازنشسته که این روزها در بالکن خود با موهایی سپید چشم به جوانک‌های خیابانی دوخته‌اند که روزی برای سرنوشتشان قیام کردند و خواستار حق شدند و امروز در گذشته‌ی خود معلق مانده‌اند؛‌ چه کرده‌اند.

نگران نشسته‌ایم؛
برای قلم‌هایی که باید بر کاغذی سپید بچرخند و رای به فال‌های قهوه و یا دلخوری از پوشش نامناسب فرزندان خود دهند،‌ نگران قلم‌هایی که دل به وعده‌ها داده‌اند، نگران هزاری‌های واریز شده به حساب... نگران دستبندهای سبز و قرمز و سفید...

این فصل تعلیق هم خواهد گذشت.
منتظر بر پای رسانه‌ها خواهیم نشست تا قلممان نسوزد و امیدهایمان به ترس تبدیل نشود.

اما با تعلیق فصل‌های زندگی خود چه کنیم؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

به خاطر دلارا و 130 اعدام دیگر

در همه ي مدتي كه بحث دفاع از حق زندگي براي دلارا دارابي سوژه‌ي داغ دنياي وب، فيس‌بوك وفعالان حقوق بشر بود بعضي انتقاد مي‌كردند كه او يك قاتل است و نبايد از يك مجرم، يك بي‌گناه ساخت و از هنرمندي او سپري ساخت تا جرمش پنهان شود.

مدافعان حق زندگي براي دلارا بارها گفتند و نوشتند كه بر دو چيز تاكيد مي‌كنند:
اول اينكه حتي بر فرض مجرم بودن دلارا او نبايد اعدام شود زيرا صرف نظر از اينكه اعدام حكمي انساني هست يا نيست، دل‌آرا در هنگام بازداشت کمتر از ۱۷ سال داشت و بر اساس پیمان‌نامه حقوق کودک که ایران نیز به اجرای آن متعهد شده‌ است، کودک محسوب می‌شد. این پیمان‌نامه اعدام افراد زیر ۱۸ سال را ممنوع کرده‌ است.

دوم اينكه عبدالصمد خرمشاهی وكيل دلارا دلايل حقوقي قابل توجهي بر بي‌گناهي دلارا دارد كه نمي‌توان به سادگي از كنار آن گذشت و وقتي آن دلايل مورد توجه همه‌ي علاقمندان حقوق بشر و هزاران انسان پيگير وضعيت دلارا قرار دارد نظام قضايي ايران حق ندارد بي‌اعتنا به پرسش‌هاي افكار عمومي و اعتراضات حقوقي و عاطفي و انساني جامعه، حكم اعدام را اجرا كند.

اما منتقدان كه گويا فراموش كرده بودند كه با توجه به وضعيت قضايي آشفته و غير پاسخگوي ايران نبايد فرصت را براي چنين انتقاداتي از دست داد و بايد تمام توان براي نجات يك جوان در آستانه اعدام به كار گرفت باز هم ساز مخالف زدند و به هر حال تراژدي تازه اي به وقوع پيوست.

اكنون علاوه بر پرداختن به خبر اين فاجعه، وظيفه‌ي بزرگتري بر عهده‌ي ماست.

فراموش نكنيم كه هم رئیس قوه قضاییه به خانواده و وکلای دلارا فرصت داده بود تا رضایت خانواده مقتول را جلب کنند و هم بر اساس قانون باید اجرای حکم به وکیل دل‌آرا ابلاغ شود اما عبدالصمد خرمشاهی وکیل دل‌آرا با شنیدن این خبر، «شوکه» مي شود و يك وكيل دادگستري به راديو زمانه مي گويد:
«علت اجرای ناگهانی حکم اعدام، غرض‌ورزی اداره اجرای احکام رشت و خانواده مقتول بود و اگر قانون در کشور ما حکومت می‌کرد این حکم به این صورت اجرا نمی‌شد و اصلاً حکم اعدام برای دل‌آرا صادر نمی‌شد».

معلوم مي‌شود كه بازي با جان آدم‌ها راحت‌تر از آن است كه با قانون و يا با دستور رئيس قوه قضاييه بتوان مهارش كرد.
اگر درست عمل كنيم مي توانيم ماجراي اعدام دلارا را به « كيفرخواست جامعه عليه بي‌.عدالتي قضايي» تبديل كنيم.

در سه سال گذشته ۳۲ کودک در جهان اعدام شده‌اند که ۲۶ مورد آن در ایران بوده‌ است. سال گذشته، شش نوجوان در ایران اعدام شدند و هم‌اکنون ۱۳۰ نوجوان زیر ۱۸ سال با دریافت حکم اعدام، در مسیر اجرای حکم قرار دارند.

مي توانيم از تمام ظرفيت هاي رسانه‌اي از تلويزيون و راديو تا سايت و وبلاگ و فيس‌بوك استفاده كنيم تا مجبور نباشيم براي 130 اعدام ديگر عزاداري كنيم و يكي را پس از ديگري به فراموشي بسپاريم.