۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

قصه‌ی سبز ما و کلاغ‌های سیاه

نوشته بودم؛ این روزها سرنوشت مردم و وطنمان را از پشت شیشه‌های بی‌روح و سرد مانیتورهایمان نگاه می‌کنیم، اشک می‌ریزیم، دعا می‌خوانیم و به کوچکترین روزنه‌هایی دلبسته‌ایم.
آن روزها طعم گسی داشت، تلخی کتک خوردن و فحاشی‌ها از یک طرف و امید از طرفی دیگر سعی در به رخ کشیدن هم داشتند و ما بعد از هر خبر دهانمان از آمیختگی این دو طعم جمع میشد.
کلاغ‌های سیاه قصه به بام‌های بی‌پناه خانه‌های‌مان رسیدند تا رسیدیم به امروز که طعم شور اشک را با لب‌هایمان میچشیم.

گوانتاناموی ایران را بسته‌اند اما راه شهادت را باز نگه‌داشته اند.

هر روز داستان‌های تازه‌ای از شهادت یا جراحتِ رشید پسران و شیر دختران کشورمان را می‌خوانیم و یا آگهی‌های ترحیمشان را بازهم از پشت این صفحه نگاه می‌کنیم و اشک می‌ریزیم؛ داستان‌هایی که بیشتر به کابوس‌های شبانه شبیه است تا به حقیقتِ روزانه.
آنها که جوانان وطن را فله‌ای به بازار دژخیمان میبرند آیا هرگز فکر می کنند که شاید در دژی دیگر قربانی فرزند خودشان باشد؟ روزی که ملت را خس و خاشاک خواندند آیا احتمال میدادند برادرزاده یا عمویشان در میان همین‌ها باشند؟
چند قربانی خودی دیگر باید بدهند تا باور کنند اسلام و حکومت یاقوت مرده است یا شاید اصلا روزی به دنیا نیامده بود تا بمیرد!!

دستگیری از سران اصلاحات گذشت و پله پله پائین‌ترها را نیز فراگرفت تا جایی‌که دیگر کسی به اسم اصلاحات باقی نماند، کسانی که هر کدام به قول خانم نوشابه امیری آرزوی «اوریانا فالاچی» شدن را داشتند حتی با دانستن این نکته که در کشوری دیکتاتور اجازه‌ی شکوفایی نیست.

بیاییم امروز در کنار بردن اسم سران و پله‌های پائین‌تر به جوانانی بپردازیم که بی‌آنکه اسمی در صفحه‌ی تاریخ ایران‌مان داشته باشند یا شاید حتی در این روزها به دنبال کار و تحصیل بودند بازهم در گمنامی طعمه‌ی خونخوارانی میشوند که به اسم حق و به رسم قدرت افسار خود را گسیخته‌اند و قربةالی‌الله هار شده‌اند.
برای ادای کوچکترین وظیفه‌ی انسانی در کنار آرزوهای رسیده و نرسیده نشستیم به اطلاع‌رسانی و پخش اخبار،
اما این روزها شرمنده‌ام از هر اسمی که بر صفحه مینویسم... شرمنده‌ام از مادرانی که در خانه چشم انتظار فرزندان خود هستند تا شاید باری دیگر قامت ایستاده‌شان را ببینند.
این روزها شرمندهام از زنان شیردلی که در مقابل ضربه‌های بیرحمانه‌ی کینه ایستاده‌اند... کاش میشد خبرها را و اسامی را در دل خود نگاه داریم تا شاید دل مادری دیگر از این سرزمین خونین‌تر نمیشد... کاش میشد خبرها را "لاک بخشش" گرفت تا شاید بازهم امید جایی داشت.
در بازداشتگاه‌های ما چه خبر است؟ خیابان مقابل دادگاه انقلاب را چه کسانی با اشک خود آب و جارو میکنند؟
تاریخ تکرار میشود و ما به نظاره نشسته‌ایم. دیگر نه نگران اسلامیم و نه نگران انقلاب... ما امروز نگران فرزندان غریب این خاکیم که زمان را در تاریکی اتاقک‌های مخوف گم کرده‌اند.
اگر ننویسیم شرمنده ایم که حقیقت را نگفته‌ایم و اگر بنویسیم شرمنده‌تر، که با افشای حقیقت چه دل‌ها را که خون کرده‌ایم.
اما کلاغ‌های سیاه خواهند دید که تمام قصه ی سبز ما راست بود و بر این صداقت، کبودی پیکرها و خون شهدای‌مان گواهی خواهند داد.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

اربعین شرابی تلخ

تقدیم به ژیلا بنی‌یعقوب عزیز

زندگی را با عشق شروع می‌کنیم و به امید پرواز چشم به فردا و دل به روشنایی می‌بندیم بی‌آنکه کمی نگران «نشدن»‌ها باشیم.
فشارها کم‌کم سعی در حل کردن ما در خود دارند،‌ تحمل را از آغاز مرور می‌کنیم... و می‌نشینیم با درس انتظار.
انتظار برای همان پرواز و روشنایی...

سال 57، بعد از مدت‌ها تلاش نگاه منتظرمان به روشنایی «ناجی» امیدوار می‌شود و برای ارزش بخشیدن به خاک، آبرو و جان؛ از جانمان می‌گذریم...
و ما بی‌خبر از آنچه در پستوی خاکمان در جریان است زندگی در «مدینه‌ی فاضله‌»مان را دنبال می‌کنیم... چشم می‌گشاییم و فرزندانمان را از زیر کلام حق عبور می‌دهیم تا با جانشان از خاکمان دفاع کنند... شاید هم دیگران را نجات بخشند... و فکر می‌کنیم آنکه ناجی ما شد، ناجی جهان است... و دریغ و صد دریغ که گذشتیم از هر آنچه داشتیم.
فشارها کم‌کم سعی در حل کردن ما در خود دارند، تحمل را از آغاز مرور می‌کنیم... و می‌نشنیم با درس انتظار.
امروز ما و فردای پدر و مادرهایمان رسید؛ بازهم به امید پرواز چشم به فردا و دل به روشنایی بسته‌ایم بی‌آنکه کمی نگران «نشدن»ها باشیم.
برای ارزش بخشیدن به خاک،‌ آبرو و جان؛ از جانمان می‌گذریم...بی‌خبر از آنچه در پستوی خاکمان در جریان است... هنوز به مدینه‌ی فاضله‌مان نرسیده‌ایم.
هنوز وقت گذراندن فرزندان و برادرهایمان از زیر قرآن نرسیده است... و شاید هم نرسد...

امروز وقت عبور مردان و زنان از زیر قرآن و اعطای جان در راه آزادی در خاک وطن با دشمن خودی است...

حمله‌ای از خارج این خاک بر ما رخ نداده،‌ امروز ما با نجات‌‌دهندگان پدرانمان در جنگیم و باید برای باز و باز و بازپس‌گیری همان خاکی که آن‌ها روزی برگردانده بودند ایستادگی کنیم و رو در روی ناجی‌های پدرانمان قرار گیریم که هنوز هم در خیال پاسداری از خون فرزندان شهید و یا مفقود خود هستند...

به دیروز «آریا» نگاه می‌کنیم و هر روز را تکراری از دیروز می‌بینیم...
شاید بهتر باشد ریشه‌ی این همه تکرار را در نوک هرمی پیدا کنیم که مهره‌هایش هر دوره عوض می‌شوند با رنگ و بویی دیگر اما در معنایشان تغییری حاصل نمی‌شود....

آیا برگی از تاریخ خاکمان بدون سلطنت وجود دارد؟ حال به اسم اسلام و لباس روحانیت یا به اسم سلطنت و لباس پادشاهی... تنها تفاوت وجود پارچه‌ای چند متری به عنوان عمامه به جای تاج یاقوت نشان است... سادگی و بی‌پیرایه‌ای تنها در جایگزینی پارچه‌ی ابریشم! و یاقوت حاصل آن‌همه خون شد.
هنوز هم هستند کسانی‌‌که با دیدن این همه فجایع صورت گرفته از طرف پادشاه امروز،‌ مشکل و گمشدن همان مدینه‌ی فاضله را ناشی از اشخاص و مهره‌ها می‌دانند در حالیکه مشکل ما مهره‌ها نیست،‌ اصل هرم باید تغییر کند... هرمی که برای همه ملت یک راس دارد.
وقتی برای نجات بازهم به دنبال ناجی می‌گردیم نتیجه همان خواهد شد که فرزندان ما نیز بعد از مدتی در مقابل ناجی ما به پا خیزند و با «بت»ی که خود انتخاب کرده‌اند یا خیال می‌کنند که انتخاب کرده‌اند به میدان می‌آیند.
وقتی دم از دموکراسی می‌زنیم نگران رئیس‌جمهوری هستیم که پشت ما و در حقیقت پشت آزادی بایستد.. در حالیکه مشکل جای دیگریست.
نیزه‌های عدالت‌خواهی را باید به سمت نوک هرم گرداند و نشانه رفت... امروز که می‌خواهیم بایستیم و فصل تازه‌ای در تاریخ کشورمان رقم زنیم نباید صفحه‌ها را تکرار کنیم... باید «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم».
تا وقتی تخت سلطنت ـ به هر اسم و هر سمتی،‌ با پارچه یا با یاقوت ـ بالای مردم قرار داشته باشد قسمت همان قسمت و تقدیر همان تقدیر است.
کاری باید که بازهم برای پاسداری از جان و خاک نیاز به خون نباشد... خاک مقدس است و شهید عزیز...
اما تا کی باید همه را فدای «بت»هایمان کنیم؟

لسان‌الغیب می‌گوید: چهل روز کافیست تا شرابی به صافی برسد.
«که ای صوفی شراب آنگه شود صاف ـ که در شیشه بماند اربعینی»
اربعینی از «روز واقعه» باید می‌گذشت تا این شراب تلخ را از صافی ذهنمان بگذرانیم: از ناجی بت نسازیم تا مجبور به پرستش آن شویم.

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

طاغوت در لباس توحید

عسل در پاسخ کتاب‌های بی‌شمار گیله‌مرد می‌گوید: «تو عشق، شهادت، زندگی و مردم را از پس کاغذ دیده‌ای و زندگی کرده‌ای. اگر می‌دانستم این همه وقتت را برای خواندن کتاب می‌گذاری، مهریه‌ای سنگین‌تر قرار می‌دادم».

و من این روزها مردم و وطنم را از پس شیشه‌ی سرد و بی‌روحی زندگی می‌کنم که تنها صدای فریادها را به گوشم می‌رساند. بدن‌هایی که عطر آزادگی دارند و یکی پس از دیگری به زمین افتاده یا رنگی می‌شوند را در حرکت می‌بینم و بعد ... سکوت.

دکتر شریعتی بیشتر از سی سال قبل از دینی حرف می‌زد بنام «کفر»، مذهبی که می‌آید و مردم را به اسم دین حق و توحید توجیه کرده و می‌گوید:
«سختی‌های این دنیا را به تن بخرید و صبور باشید كه همانا در بهشتی جاویدان به خاطر صبر خود از رحمت و نعمت‌های بی‌شمار خداوند بهره‌مند خواهید شد ... دریغ از آنکه هر کس در این دنیا ساکت بماند، در دنیایی که نمی‌دانم چیست و چگونه، در سکوت گم خواهد شد».

ما کفر را به اشتباه، بی‌دینی و بی‌مذهبی می‌پنداریم؛ اما به حقیقتی که این روزها در خاک خود می‌بینیم ایمان می‌آوریم که کفر خود یک دین است. مذهبی که همراه با مذهب و دین توحید و حق و موازی با آن در حرکت است.

دین حق و توحیدی که شریعتی از آن یاد می‌کرد، همزمان با رفتن پیامبرانی که به اسم حق در مقابل بت‌ها ایستادگی کردند، از بین رفت و در هر دوره شاهد دین شرکی بودیم و هستیم که توهمات خود را به خورد مردمش می‌دهد و تاثيرگذارترین راه برای مقابله با این توجیهات را اطلاع‌رسانی و آگاهی می‌داند؛ دقیقا همان چیزی که این روزها از آن می‌ترسند.

سال 57 پدران و مادران ما گمان بردند در مقابل ظلم به اسم دین می‌ایستند. آنها به حق ایستادند و به خیال خود حق را جایگزین باطل کردند ... آن‌هایی که فهمیده بودند چه بر سر دین همراه با قدرت می‌آید، کنار کشیدند و در حوزه‌ها که جایگاهشان بود باقی ماندند و ما ماندیم و «بلعم باعور»هایی در لباس توحید و حق، در لباس آگاهی و حقیقت.

دین حق و توحید بازهم بعد از چند صباحی رفت و باقی ظلم و خفقان شد.

امروز باز هم با همه‌ی تلاش‌های دولت کفر برای نا‌آگاه نگاه داشتن مردم و اشاعه‌ی هرچه بیشتر جهل در جامعه، این خواسته طاغوت بازهم با شکست روبرو شد و مردم «حق» خود را خواستارند.

حکومتی که دم از جمهوری اسلامی می‌زد به راحتی و بدون اندکی فکر جمهوريت خود را با مرکبی از خون نداها و سهراب‌ها خط زد، به خیال آن‌که «اسلام کفر»ش پایدار خواهد ماند و مردم ساکت خواهند شد.

نزدیک به یک ماه است که فرزندان، برادران، خواهران و عزیزانمان را به اسم همان حق و توحید در مقابل گلوله‌های بی‌رحم قرار داده‌اند و ما از پس شیشه و کاغذ، عکس‌ها و فریادهایشان را می‌بینیم و می‌شنویم ...

بيش از سی سال از پرواز ابدی دکتر شریعتی می‌گذرد؛ اما خواندن مقالات و سخنرانی‌هایش هنوز نشانی از زنده بودنش است و انگار نه انگار که مخاطب این نوشته‌ها، ظلم دوران شاه بود ... سال‌ها گذشت، اما ما هنوز خواستار حق خود هستیم و هنوز در مقابل طاغوت ایستادگی می‌کنیم و هنوز حاکمان جائر بر ما حکومت می‌کنند.

راهی دیگر ... نجاتی دیگر ... هوایی دیگرم آرزوست

هوایی که جان و آبروی «ندا»ی کشورمان و «سهراب» رشیدش در آن ارزشمند باشد ... هوایی که بوی آزادی و قلم و فریاد دهد ...

ما اینجا فریاد در گلو خفه شده برادر و خواهرمان را به گوش دنیا می‌رسانیم و به دل شیر آن‌ها غبطه می‌خوریم.

چشم‌ها را ببندید، گوش‌ها را بگیرید، پاها را ببرید ...
اما،
بالاتر از چشمان و گوش و توان خدا
نیرویی نیست.

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

یک ندا... تا ابد


برای هجده تیر و به حرمت یکایک آنها که شیرینی شهادت را بر تلخی تحمل این روزها ترجیح داده اند


تظاهرات تمام شده و انگار همه را به خانه‌ها رانده‌اند
اما دختری هنوز در خیابان مانده و نمی‌رود
روز به شب رسیده و چشمها را بسته‌اند
اما چشم‌های باز دختری هنوز به خیابان خیره مانده است
دیب‌ها بر همه دیوارهای زندگی رنگ سیاه پاشیده‌اند
اما دختری هنوز با انگشت‌های بی‌جانش زندگی را رنگارنگ نقاشی می‌کند
نمایندگان خدا با وعده بهشت ما را با خود به جهنم می‌برند
اما دختری با آرزوهای خونین‌اش همه را به بهشت فرا میخواند
گلها را طعمه‌ی گلوله‌ها کرده‌اند
اما یک ندا،
بلندتر از صدای گلوله‌ها،
به جای همه گلها حرف می زند ... تا ابد