۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

اعدام یک زن در دادگاهی مردانه

سهیلا قدیری, مادری که فرزند 5 رو‌ز‌ه‌ی خود را کشته بود شب گذشته اعدام شد.
با توجه به تمام پیگیری‌هایی که توسط وکیل وی خانم مینا جعفری برای اثبات جنون بعد از زایمان و گرفتن رضایت از ولی دم صورت گرفت بازهم دادگاه رای به سلامت عقلی وی داد و مدعی العموم، شاکی شد تا بازهم اعدامی دیگر انجام شود و پرونده ای دیگر پر از سوال و ابهام، بدون رسیدن به پاسخ‌های عادلانه و حقوقی بسته شود.
زنان بر دو دسته اند: زنانی که طعم مادری را چشیده‌اند و می دانند فرزند پاره‌ی تن آدمی‌ست و از خراشیدن دستش نیز ساعت‌ها به درگاه خدا دعا می‌کنند و زنانی که در آرزوی مادری به سر می‌برند و باز هم به درگاه خدا ملتمسانه آرزوی برآورده نشده‌شان را فریاد می زنند.
زن حس مادری را موهبتی از جانب خداوند میداند و برای باروری ثمره‌ی وجودش هرکاری حاضر است انجام بدهد.
هر زنی معترف است که کشتن فرزند به دست مادرش جز از جنون بر نمی‌آید و درک این مطلب تنها از عهده‌ی زنان بر می‌آید نه حاکمانی که همه‌ی مقولات جهان را مردانه می‌بینند و درکی از جهان‌بینی زنانه ندارند.
این روزها پیدا کردن لیست اعدامی‌ها نیاز به جست‌وجو ندارد و به راحتی می‌توان با یک نگاه گذرا به سایت‌ها و اخبار، هفته‌ای چند نفر را بر چوبه‌ی دار تجسم کرد؛ اعدام دلاراها, بهنودها و سهیلاها کارنامه‌ی حکومتی‌ست که ادعای اسلامی بودنش می‌شود و علی(ع) را سرلوحه‌ی اقدامات خود می‌داند.
همان علی که نگران اثبات گناه در حق زنی بود که به جرم زنا و بارداری نامشروع برای مجازات پیش او می‌اوردند و براي اثبات نشدن آن تلاش می کرد!
یکبار دیگر این بخش از دادگاه را (به نقل از روزنامه اعتماد سوم مرداد 86) مروز کنید:‌ "قاضی: چرا از خانه فرار کردي؟ سهیلا: 15 ساله بودم که عاشق شدم و به پيشنهاد پسر مورد علاقه ام از خانه فرار کردم. من 4 سال با او و همراه خانواده‌اش در کشور آذربايجان زندگي کردم، اما يک روز او را در يک تصادف از دست دادم و بعد از مدتي مجبور به ترک آن خانواده شدم و به ايران برگشتم. من هيچ کس را در اين دنيا نداشتم، جايي براي ماندن هم نداشتم و در خيابان پرسه مي زدم که پسر جواني مرا به خانه‌اش برد، من فکر مي‌کردم فقط او در خانه است اما درخانه هفت نفري به من حمله کردند. بعد از يک سال تصميم گرفتم ديگر تن‌فروشي نکنم، اما آقاي قاضي مي‌دانيد تحمل سرماي زمستان در دي ماه و در خيابان يعني چه؟ در آن سرما در خيابان‌ها پرسه مي‌زدم و تا مغز استخوان مي‌لرزيدم.
شما اين چيزها را مي‌دانيد؟ در آن مدت دچارسخت‌ترين بيماري‌ها شدم و باز بي‌پناه بودم و مجبور شدم به خواسته‌هاي کثيف مردان نه به ميل باطني بلکه به اجبار تن دهم.
ديگر از من که درحال حاضر 28 ساله هستم چه باقي مانده، مي‌دانيد چقدر به من الکل و مشروب خوراندند تا بتوانم رفتارهاي وحشيانه‌شان را تحمل کنم؟ مي دانيد چقدر سيگار کشيدم تا در قالب دود عصبانيتم را بيرون بريزم؟چرا در آن زمان کسي مرا نمي‌ديد؟
قاضی: از کي فهميدي اشتباه کردي و چرا به سمت خانواده‌ات نرفتي؟
سهیلا: از 20 سالگي مي‌خواستم از اين کاردست بکشم، اما نشد البته قبل از اينکه از خانه فرار کنم پدرم که يک سارق و بيمار جنسي بود فوت شد. پدرم سه زن داشت اما با زنان ديگر نيز رابطه داشت و من اين صحنه‌ها را از زماني که کودک بودم، مي‌ديدم. پدرم به آنها پول مي داد و مي‌رفتند. او هميشه مي‌گفت نفرين اين زن‌ها و خانواده آن‌ها پشت سر من است. پس بعد از مرگم تو اين کار را بکن تا من بخشوده شوم.
البته به خاطر حرف پدرم نبود و بعد از يک سال يعني 8 سال پيش به بهزيستي مراجعه کردم ولي مرا بعد از مدتي بيرون انداختند. تمام وجودم نفرت بود، هيچ کس به من محبت نکرد، همه از من سوءاستفاده کردند و من هم بچه‌ام را کشتم، مي‌خواستم بدانم جان انسان از کجاي بدنش بيرون مي‌زند، مي‌خواستم شهامت و جسارت قتل را پيدا کنم تا بتوانم انتقام بگيرم."
شاید اگر دادگاهی زنانه داشتیم می‌توانست درک کند که سهیلا سزاوار کیفرخواست نیست بلکه جامعه‌ی بیمار ماست که مستحق محاکمه و درمان است و عادلانه نیست که سهیلا به جای همه‌ی نابه سامانی‌های ناشی از فقر و فساد و تبعیض، تاوان پس دهد.
هرچه بیشتر در جامعه‌ی امروز ایران مثلا اسلامی نگاه میکنیم بیشتر به عقده‌های موجود پی می‌بریم و بیشتر شاهد جو "مرد سالار" حاکم می‌شویم؛ فضائی که در آن "زن" موجودی بی‌پناه و ناقص‌العقل خوانده می‌شود و برای تکامل خود باید مردی داشته باشد تا برای او تصمیم بگیرند؛ از حکم زندگی تا حکم مرگ!
آنهم به دست قاضیانی که در صدور حکم فرقی میان شیشه و چاقو نمی‌بینند؛ درست مثل رومیان باستانی که برای تفریح، انسان‌ها را با دست خالی به میدان مبارزه با شیرها می‌کشاندند.
سهیلا قدیری مادری که فرزندش را با دستان خود کشت تا ببیند جان انسان از کجای بدنش خارج می‌شود بلکه بتواند انتقام مردهایی که در طول فرار از منزلش تا رسیدن به خانه‌ای امن را بگیرد به سلامت عقل متهم شد اما کسانی که به اعتراض به این حکم نامشروع به فریاد درآمدند متهم‌اند به نقصان عقل!
عادلانه است نه؟!
کافی بود برای قاضی، دادگاه داستان سهیلا و تجاوزهای حتی گروهی که به این زن شده بود را از اول می‌خواندند و او چشمانش را می‌بست و به جای سهیلا دختر یا همسرش را بر روی صندلی اتهام می‌دید شاید آن وقت می‌توانست بفهمد مادری که فرزندش را با چاقوی میوه‌خوری می‌کشد مسلما دچار جنون شده است تا به این راحتی وضوی نماز خود را با خون یک مادر نگیرد.

+ لینک در کانون زنان

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

از آزادی چی می خوام؟

به دعوت آرتاهرمس عزیز دعوت شدم به بازی "از آزادی چی می‌خواین؟"

امشبم توی یکی از همین شبهای تنهایی حس نوشتن اومد و خواستم از توقعاتم از آزادی بنویسم.
با این که مطمئنم این روزها طعم آزادی رو بیشتر از هموطنانم توی ایران می‌چشم و زندگی میکنم.
اما برای یک آدم هیچ‌جا خاک خودش نمی‌شه مخصوصا وقتی خودش رو تو خاک دیگه‌ای پیدا کرده باشه.
توقعاتم از آزادی زیادتر از اونیه که بشه مثل بعضی از دوستان در موردش فکر کرد و اونو توی پارکهای تهران بین دختر و پسرها پیدا کرد (اشاره به کامنت دو پست قبل از این که امیدوارم جواب سوالاتش رو توی این پست بخونه و بتونه به یک ایرانی با عقاید متفاوت احترام بگذارد).
دلم می‌خواست اول از همه طعم آزادی رو که میگم توی خاک خودم می‌چشیدم و بدون حسرت از دور به گربه‌ی پر بغض این روزها خیره نمی‌شدم.
دلم می‌خواست صبح‌ها که از خواب بیدار میشدم روزنامه‌ای که دوست داشتم رو می‌خوندم؛ صفحه‌هایی که پر بود از گزارش‌ها و اخبار کاملا حرفه‌ای و بی‌طرف تا نتیجه‌ رو به خوردم نده و به شعورم توهین نکنه.
دلم می‌خواست می‌تونستم با خیال راحت بچه‌ام رو به مدرسه‌ای بفرستم که ترس و نگرانی از آموزشهای مذهبی فرسوده و دور از روح دین, در مدارس نداشته باشم.
دلم می‌خواست خیالم از بابت پسرم راحت بود و میدونستم چیزی بهش دیکته نمی‌شه و تو مدرسه فقط یاد میگیره و زمان پاسخ‌گویی خودشه که "تصمیم" میگیره.. دلم میخواست تصمیم‌گیری توی فرهنگمون بیشتر از "تصمیم کبری" بود و به کلاسهای بالاتر هم میرفت.
دلم می‌خواست وقتی به عنوان یک زن, وارد یک اداره،‌ محیط کاری یا حتی مغازه میشم قبل از این که به من به عنوان یک "تن زنانه" نگاه بشه منو به چشم یک انسان ببینند و بهم احترام بگذارند.
دلم می‌خواست می‌تونستم به راحتی نارضایتی خودم رو ابراز کنم و سرکوب نشم... یادمه دبیرستانی که بودم فقط به این دلیل که دوست صمیمی‌ام "بهائی"‌بود کلاسهامون رو عوض کردند و من توی حیاط اعتصاب راه انداخته بودم!
آخرش هم یک هفته از مدرسه اخراج شدم و تنها دلیل پذیرش دوباره‌ام سطح نمراتم بود برای حفظ آبروی مدرسه!
برای همین دلم میخواست مذهب و عقیده‌ی هرکسی مال خونه‌اش بود و توی خیابون همه آدم بودیم... مثل هم... برابر با هم.
دلم می‌خواست وقتی توی خیابون راه میرم کسی بهم اهانت نکنه، کسی جرات نکنه با الفاظ رکیک باهام حرف بزنه و حتی اگر هم این اتفاق می‌افتاد کسی صدایش در میومد...
دلم میخواست پلیس توی خیابونها (یا کمیته‌ی قدیم) به جای این که این همه به فکر تارهای موی من باشه و تنگی یا گشادی مانتوم،‌ کوتاهی یا بلندیش, یک کم احترام رو فرهنگ سازی میکرد که اگر من از دست یک مزاحم بهش شکایت میکنم به حالت تمسخر بهم نگاه نکنه و به جاش به من تشر نزنه که "خانم روسریت رو بکش جلوتر".
دلم میخواست هر آهنگی میخوام گوش بدم, با صدای بلند, بدون ترس از آهن ربای آقای پلیسی که به جای این که شبهای خواب ما به دنبال دزدهای قصه‌ها باشه, داره نوارهای موسیقی رو پاک میکنه؛ یعنی روح زندگی رو از بین میبره.
دلم میخواست سر ساعت 1 به زور و برای ترفیع نمی‌رفتم برای نماز ...
دلم می‌خواست آزادی اونقدری بود که اگر ماه رمضان شده و یک نفر توی خیابون داره ساندویچ میخوره مجازات نشه...
دلم میخواست تبعیدی نبودم...
دلم میخواست به خاطر فکر و عقیده‌ام و خواسته‌هایم که حق هر شهروندی هست مجبور نبودم شبی مثل امشب که آخرین شب حضور خانواده‌ام پیشمه تو فکر ثبت خاطره‌هام باشم تا چهره‌ى پدر و مادرم رو حفظ کنم...
دلم می‌خواست مادرم به جز تلویزیون غصبی ایران و روزنامه‌های باقی مونده که همه مثل هم مینویسند (انگار کاربن زیرشونه) یک کم از دنیا مطلع بود و فقط به خاطر وظیفه‌ی شرعی نمی‌رفت به ا.ن رای بده،‌ میدونست توی دنیا هم (نه فقط اطراف خوذش) چه خبره و بهم نمی‌گفت: نوشته هاتو به اسم مستعار بنویس.
دلم می‌خواست توی وطنم وقتی اینترنت میگرفتم و میخواستم یک صفحه باز کنم یک ساعت علاف نمیشدم و وقت ارزش داشت.

دلم میخواست حق فکر کردن داشتم،‌ حق نوشتن،‌ حق فریاد زدن،‌ حق گریه کردن،‌ حق خندیدن،‌ حق مطالعه کردن،‌ حق راه رفتن، حق ایستادن،‌ حق زندگی کردن.

********

به رسم همه ی بازی ها باید یک عده رو هم دعوت کنم... منم از همسرم علی مهتدی, استادم محمدجواد اکبرین, دوست غربت نشینم مسیح علی نژاد, قلمرو سعدی, زیتون, عطیه وحیدمنش, شراره, کیمیا و هرکس که این پست رو میخونه میخوام که چند خطی به رسم دل بنویسه...

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

حکم تازه, بازی تازه

پس از تئاتر دادگاه معترضین به انتخابات ریاست جمهوری دهم، پرده ی دوم از این نمایش، صدور احکامی جالب تر از خود دادگاه بود؛ بازی از پیش معلوم.

محمدرضا علی زمانی که بعد از انتخابات غیرقانونی اخیر بازداشت شده بود، بهترین طعمه برای محک زدن سبزهاست تا بلافاصله برچسب از پیش آماده "سلطنت طلب" را به آنها بچسبانند. حاکمیت خیال پرداز بر این باور است که می تواند از زمانی و حکم اعدامی که برایش صادر کرد، "چوبی دو سر طلا" برای جنبش سبز بسازد؛ به طوریکه در باور خام آن ها، اعتراض سبزها به این حکم به مثابه سلطنت طلبی بوده و سکوت در مقابلش نیز تبدیل چراغ سبزی برای تکرار این جرم می شود.

روندی که بعد از انتخابات آغاز شد در ابتدا اعتراض به تقلب آشکار در شمارش آراء و سپس انتصاب احمدی نژاد به عنوان رئیس جمهور ایران بود؛ اما پس از ادامه ی این اعتراضات و عدم توجه حاکمیت، اعتراض شکل گسترده تری به خود گرفت و بعد از شهادت شماری از معترضین، خشم مردم به اوج خود رسید و چشم هایی که نظام همیشه به دنبال خواب کردن آن ها بود، ناگهان و به دست خود نظام به روی حقیقت گشوده شد تا مردم کوچک ترین حقوق ضایع شده ی خود را نیز به متمدنانه ترین شکل ممکن و با جدیت از حاکمیت و دولت دست نشانده آن طلب کنند.

امروز اما با گذشت نزدیک به چهار ماه از این فاجعه ی حکومتی، اشتباهی دیگر بر تاریخ کم دوام این دولت رقم خورد و حکم اعدام برای یکی از معترضان صادر شده است.

به طور قطع سکوت در مقابل این حکم، فاجعه ای انسانی و حقوقی به بار خواهد آورد؛ واقعه ای که هزینه اش بیشتر از دستاوردش خواهد بود و به قربانی شدن انسان و انسانیت ختم خواهد شد، اما ایستادگی و مقاومت برای به اجرا در نیامدن این حکم که همانا جز ترس حاکمیت نیست، لزوم ادامه ی این جنبش است.

نظام ناپخته ی ما که تمامی سرمایه ی پیروزی انقلاب 57 را بر باد داده و سعی در محکم کردن پایه های سست خود بر ظلم و خون شهدا دارد، بعد از صدور حکم اعدام محمدرضا زمانی سعی دارد ذهن مردم را منحرف کند. روزی نیست که اخباری جدید به شکل گسترده میان مردم منتشر نشود. اين رفتار حاكميت را به راحتی می توان در جنگ های زرگری مجلس پیرامون مدرک تحصیلی رحیمی معاون اول رییس دولت کودتا، موضع گیری لاریجانی در سکوت بر کشتار دهه ی 60 یا بیانیه ی جدید ناجا در مورد عدم لزوم گشت ارشاد به خوبی دید.

روند چهار ماه اخیر نشان داده که نظام برنامه های خود را قدم به قدم طراحی کرده و به اجرا در میاورد؛ اما آنچه مهم است جلوتر بودن موج سبز در قدم های خود است. این بار نیز نباید اجازه داد تا آن ها این بازی از پیش باخته را به شكلی پیش ببرند که به قربانی شدن بیشتر مردم ختم شود. جنبش سبز تاکنون نشان داده که کنش مند بوده و حاکمیت را وادار به واکنش می کند. جنبش در قدم بعدی خود قصد دارد نشان دهد که برای 13 آبان نیز مثل روز قدس برنامه دارد و قصد دارد نشان دهد که دانش آموزان امروز بیناتر از آنند تا با حذف تاریخ از کتاب های خود، ننگ امروز را فراموش کنند.

ما باید نشان دهیم که در مقابل ضایع شدن کوچک ترین حقی می ایستیم و در جامعه ی ایده آل ما عقیده ی شخصی انسان ها دلیل بر زنده بودن و یا مرگ آن ها نیست. برای ما زن یا مرد، کودک و پیر، مسلمان و مسیحی فرقی ندارند و سربلندی کشور ما باید برابری و عدالت زیر پرچمی از آزادگی باشد و ما برای رسیدن به این آزادی است که می جنگیم.

امروز ما ساکت نخواهیم نشست. هر کدام از اعضای شبکه اجتماعی جنبش سبز امروز باید با تکیه بر سلاح منحصر به فرد خود برای مقابله با این گونه احکام ننگین به میدان بیاید. سلاح ما اما آنی نیست که حاکمیت؛ کیهانی ها، پلیس های ضد شورش یا لباس شخصی ها را به آن مفتخر کرده است. سلاح ما همچنین، تفکر توتالیتر و خشونت طلب کیهان و کیهان اندیشان نیز نیست. سلاح ما بوی باروت نمی دهد، بلکه سلاحيست كه صدایش ذکر یاحسین و رنگش خون شهداست. سلاح ما بوی مرکب و دوات می دهد و تاریخ ثابت کرده و خواهد کرد کدام سلاح نزد خدا معتبر تر است و اجابتش به حق

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

تا رهایی از پادشاه و رعیت

چندی پیش میر حسین موسوی در یکی از حرف‌های عمیق و ماندگارش از مردم خواست "نگذارید حركت شما به كیش شخصیت آلوده شود. امیدوارم این كلمات مرا صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شكسته‌نفسی بی‌حقیقت و تعارف‌گونه تلقی كنید".
تاریخ ما ایرانیان اگرچه تمدنی 2500 ساله را در خود دارد اما در تمام این قرن‌ها دچار داستان پادشاه و رعیت بوده است؛ داستانی که انگار پایانی بر آن نیست. حاکمیت، حتی اگر از ابتدا نیز در جوامع مدرن با نیت دموکراسی و در جوامع سنتی با نیت خیرخواهی همراه باشد همیشه آلوده به "طمع" قدرت بوده و هست و نه تنها قدرتمندانی که دل از جاه‌طلبی نمی‌بُرند بلکه تک‌تک انسان‌ها وقتی به قدرت می‌رسند ابتدا دچار توهم و سرانجام مبتلا به این طمع و زیاده‌خواهی خواهند شد.
تا رسیدیم به تاریخ پنجاه ساله‌ی تازه‌ای از داستان پادشاه و رعیت؛ در آن روزها مردم برای فرار از روزگار تلخ و فشارهای ناشی از دیکتاتور‌منشی شاه و رهایی از جوّ خفقان، به سوی انقلاب "فرار" کردند تا طعم پیروزی را چشیدند و حوزه‌نشینان را به صندلی‌های مجلس و قضاوت کشاندند و قرار بود دین، دریچه‌ای به آزادی باشد و هرگز گمان نمی‌کردند باز هم به اسارت درآیند.
در سال 57 بعد از ماه‌ها تلاش و درگیری‌های خیابانی و زیرزمینی, مردم به قدرتی بالاتر از قدرت حاکمیت رسیدند و با استفاده از همان قدرت, مدینه‌ی فاضله‌ی خود را در حکومتی دینی یافتند و سرمایه‌های خود را فدای رسیدن به آن کعبه‌ی آمال و آرزوها کردند.
انقلابی صورت گرفت؛ جوانانی جهاد کردند و شهید شدند و امروز بن‌بست، کوچه، خیابان و اتوبانی نیست که نام یکی از آن جوانان بر آن نباشد ولی بازهم به روزی رسیدیم که توهّم و جاه‌طلبی، جای آزادی‌خواهی حاکمان را گرفت و قصه‌ی تکراری ما ایرانیان از سر گرفته شد.
سی سال پیش، مردم با آرمان رسیدن به "حکومت"ی دموکرات که شعارش برابری، عدالت و آزادگی بود در مقابل رژیمی شاهنشاهی ایستادند در حالیکه امروز با رژیمی مواجه‌اند که به نام اسلام، رفتاری مقابل مردم دارد که به گواهی بعضی از مبارزان و پیش‌کسوتان انقلاب اسلامی، "طاغوت" آن دوره هم نداشت.
با همه‌ی سرکوب‌هایی که شاه نیز در کارنامه‌ی خود مثل 17 شهریور دارد گویا در حقانیت روش‌های سرکوب گرانه‌ی خود تردید داشت چنان که به روایت اسدالله علم، در سال 42 و قیام 15 خرداد وقتی نخست وزیر از محمدرضا پهلوی خواست تا مردم را سرکوب کند پاسخ شنید که "من در مقابل ملتم سلاح نخواهم کشید" در حالیکه گویا امروز نمایندگان رهبری در حقانیت سرکوب مردم تردید ندارند و از رویارویی مسلحانه با مردم دفاع می‌کنند و فیلم‌هایی می‌بینیم که در آن پلیس، لباس شخصی‌ها و موتورسواران چوب و تفنگ بر مردم کشیده‌اند و در مقابل شعارهای آن‌ها، تیر مستقیم به هدف بدن‌هایشان رها می‌کنند و نام آن را دفاع از ارزش‌های انقلاب می‌گذارند.
حال با گذشت بیش از سی سال، همان مدینه‌ی فاضله برای فرزندان همان مردم رنگ باخت و بازهم دچار درگیری‌های خیابانی و زیرزمینی شدند با این تفاوت که این‌بار در مقابل ریشه‌های خود ایستادند و به این نتیجه رسیدند که حکومت دینی نیز می‌تواند به حکومتی استبدادی تبدیل شود؛ همانطور که دکتر شریعتی، در دوران حکومت شاه و در انتقاد به روحانیت گفته بود: دین‌فروشان در لباس دین، مذهب کفر تبلیغ می‌کنند و به اسم دین، دیکتاتوری و استبداد بیشتری از خود نشان میدهند.
در انقلاب سال 57 و حتی پیش‌تر از آن، اگر از مردم معترض می‌پرسیدیم آیا از رهبران انقلاب و طمع قدرت و مبتلا شدن آن‌ها به دیکتاتوری واهمه‌ای ندارید پاسخ، تعجب -حتی از طرح این سوال- بود زیرا نسل معترض پیش از ما، مطمئن بودند که زندان رفته‌های شاه، خود زندانبان نمی‌شوند. امروز هم اگر از مردم معترض همان را بپرسیم همان تعجب و اطمینان به رهبران سبز را پاسخ خواهیم گرفت.
آیا برای تغییر، نیاز ما به کسانی است که به عنوان "همراه"، در سطوح بالای کشور بتوانند صدای ما را به گوش همه برسانند؟ یا نیازمند کسانی به عنوان "رهبر" هستیم که اسمشان را در بوق و کرنا کنیم و بعد از به انجام رسیدن حرکت‌مان از آن‌ها بت بسازیم تا بعد از گذشت شاید سال‌ها، بازهم شاهد قربانی شدن فرزندان این مرز و بوم در پای بت‌های "خود ساخته" باشیم؟
آیا این روند تکراری که در به قدرت رسیدن و سقوط یا اصلاح یک نظام، طی می‌شود ناشی از تغییر نسل و تغییر مدینه‌ی فاضله‌هاست و یا دلیلی بر اقتضای قدرت و توهمات ناشی از آن است؟
آیا می‌توان از مردمی که برای نجات به انقلاب و تغییر روی می‌آورند انتظار داشت که برای خود "بت" نسازند تا دچار تکرار روابطی از جنس "شاه و رعیت" نشوند؟
اولویت چیست؟ آیا ما باید "اول" به دنبال رهبر و پیشرو باشیم یا آموختن اخلاقی که بت‌پرستی را در ما بشوید تا بتوانیم قصه‌ی این مملکت را از نو بنویسیم و دوباره به دردهای تکراری و قربانی دادن دچار نشویم؟
برای جلوگیری از تکرار تاریخ 2500 ساله باید این سخن میرحسین موسوی را جدی بگیریم و نگذاریم "حركت ما به كیش شخصیت آلوده شود". كلمات او را چنان که خود خواسته است "صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شكسته‌نفسی بی‌حقیقت و تعارف‌گونه تلقی كنیم".

+لینک در جرس

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

تاوان نقد بی‌لکنت

بيش از یک هفته از بازداشت غیرقانونی خانم "آذر منصوری" معاون دبیر کل جبهه مشارکت می ‌گذرد.

در جامعه ‌ای که بسیاری از زنان، تنها در زمان ضرورت برای تایید مردان باید در اجتماع حضور یابند ترس و نگرانی شدید حاکمیت از زنان شجاع،‌ مستقل و مقاوم، رو به افزایش است.

آذر منصوری همسر شهید است و فرزند دلبندش را نیز در حادثه ای از دست داده است. یک دهه پیش، از حوزه ورامین برای عضویت در جبهه مشارکت ثبت نام کرده و بعد از سالها فعالیت تدریجی و اثبات لیاقت و توانایی های خود تا عضویت در شورای مرکزی این حزب و سپس معاونت سیاسی دبیرکل ارتقا مقام یافته است.

او در تاریخ 14 اردیبهشت ‌ماه گذشته یعنی بیشتر از یک ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری در نشستی با انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده مهندسی نفت اهواز، شرکت در انتخابات را کم ‌هزینه‌ترین و در دسترس ‌ترین راه اصلاحات دموکراتیک در ایران خواند و شاید نمی دانست تنها 40 روز بعد از تاریخ این نشست، انتخابات به کودتایی از جانب حاکمیت تبدیل می شود.

آن روزها با همه ی آنچه چه در 4 سال ریاست جمهوری احمدی‌نژاد و قبل از آن در دوره‌ی سید محمد خاتمی بر مردم گذشته بود بازهم یک نقطه ی امید وجود داشت به نام انتخابات که علیرغم تمام تقلب هایی که در گذشته هم صورت گرفته بود توقّع کودتا نمی‌رفت؛ حداکثر نگرانی ها همان بود که آذر منصوری در همان نشست گفته بود:‌ "طیف اصول‌ گرا به دنبال مشارکت حداقلی هستند تا نتیجه را به نفع خودشان تغییر دهند."

بنا به گفته‌های او، اصلاح‌طلبان به دنبال برگزاری انتخاباتی پرشور،‌ عادلانه و قانونی بودند تا مثل همیشه در راستای خط امام گام بردارند و از اهداف انقلاب، منحرف نشوند؛ انقلابی که همیشه نوید دهنده‌ ی جمهوریت و اسلامیت از طریق انتخاباتی عادلانه و قانونی بود.

منصوری در آن نشست به حکومت یادآوری کرد که: " بنا بود پس از انقلاب، ما شاهد استقرار مردم ‌سالاری سازگار با دینی باشیم که بتواند برابری،‌ آزادی و عدالت و رفاه را برای ما به ارمغان بیاورد و مردم بتوانند در یک فضای آزاد بدون لکنت زبان به نقد حاکمیت و حاکمان خودشان بپردازند..." و همین رمز بازداشت او و دیگر فعالان سیاسی است که تصمیم گرفته اند بدون لکنت، حکومت رانقد کنند.

او امروز تاوان نقد بی ‌لکنتش را می‌پردازد؛‌ امتیازی که از دید امام علی (ع) نشانه ‌ی جامعه و نظامی موفق، مطمئن و مترقی‌ ست.

اما آذر منصوری جرم دیگری نیز دارد و آن "زنی متفاوت بودن" است.

در پی بازداشت‌های فله‌ای، و غیرقانونی، زنان بسیاری نیز دستگیر، بازجویی و شکنجه‌ شدند.

در این سالها کشور ما بیشترین اقدامات زن ستیزانه را شاهد بوده است از سهمیه‌ بندی کنکور برای دختران و‌ تقلیل ساعات کاری زنان که نتیجه ‌اش حذف زن از عرصه‌ ی اشتغال کشور بود تا لایحه ‌ی چند همسری که اگر پیگیری ‌های مداوم و فعالیت‌ فعالان عرصه‌ ی حقوق زنان نبود امروز شاهد تصویب این لایحه و سیطره ی هرچه بیشتر مردسالاری بودیم.

بعد از آغاز به کار دولت کودتا نیز دلیلی بر تغییر این روند وجود ندارد؛ مروز زنان ایرانی در نگاه حاکمیت دو دسته اند؛‌ دسته‌ ی اول زنان دولت پسندی هستند که هر روز در نظام تقدیرشان می ‌کنند و از آن ‌ها به عنوان مفاخر این سرزمین یاد می ‌شود مانند دختر 16 ساله ‌ای که توانست در زیرزمین منزل خود با خریداری کیت ‌های آزمایشی و وسائل آشپزخانه اتم را بشکافد یا زنانی که به مجلس راه پیدا کرده ‌اند و از قضا پیشنهاد دهنده یا طرفدار لایحه‌ هایی می‌شوند که تبعیض و ظلم بیشتری به زنان را رقم می زنند.

دسته ‌ی دوم زنانی هستند که به دنبال صلح،‌ عدالت و برابری ‌اند و هر روز بیشتر از قبل با آن ‌ها برخورد می ‌شود، زندان،‌ ممنوع الخروجی و شکنجه را در کارنامه‌ی "تاوان ها" ی خود دارند و در وطن خود محکومند حتی اگر از سوی جامعه ‌ی جهانی جوایز صلح و مقاومت دریافت کنند.

تکلیف قضاوت جامعه روشن است؛ می‌توان پی برد کدامیک از این دو دسته، باعث افتخار بیشتر زن ایرانی ‌ست: اتم شکافی و وزارت انتصابی یا شجاعت به قیمت حبس در زندان وطن و شکنجه! و البته تکلیف حکومت هم روشن است و سراغ زنانی می رود که در مقاومت و شجاعت با بقیه متفاوتند.سرمایه‌های انقلاب و ایران ما را یکی بعد از دیگری در سیاه‌ چال ‌های کینه‌ می ‌اندازند تا ساکتشان کنند در حالیکه شجاعت و امیدواری سرمایه ‌ایست که نسل به نسل به ارث می‌رسد و در حال تکثیر است.

امروز همه ‌ی دختران و زنانی که در این روزها "بودن" شان را در مقابل باطوم‌ها و چاقوهای حاکمیت فریاد می‌زنند نشانه های تکثیر آذر منصوری ها ‌هستند.

چند زبان بی لکنت را بسته و چند زن متفاوت رابه بند کشیده اند ، با بقیه چه می کنند؟

+لینک در جرس

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

شیرینی عید و میهمانی تلخ

عید فطر با طعم شیرین اش از راه می رسد اما ایران هنوز تلخ کام از بغضهای فروخورده است.

ایرانیان، همه میهمان "ماه خدا" بودند چه آنها که "مدعی میزبانی" اند و چه بقیه ی مردم؛ مردمی که با حضور ملیونی شان در روز قدس، کلمه‌ی ترس را از یاد بردند و در برابر ظلم حاکمیت، نه با مظلومیت بلکه با شجاعت و تکیه بر حقانیت راه خود، قدم در خیابان‌ها گذاشتند و تیغ تهدید را با سرهایی برافراشته و دستانی به نشانه پیروزی پاسخ دادند.

هتک حرمت خاتمی،‌ و نگرانی دستگیری مهدی کروبی و حضور دیرهنگام میرحسین موسوی در میان مردم نه تنها از استقامت آن‌ها نکاست بلکه خشم آنان را افزایش داد و فریادهای خاموش را نیز از حنجره‌ها آزاد کرد.

در سوی دیگر این میهمانی، حاکمیتی بود که از هر تریبون برای ترساندن ملت خود استفاده کرد و هر گردهمایی مسالمت‌آمیز را با ضرب و شتم و دستگیری‌های گسترده و خونین پاسخ داد تا گواهی باشد بر قدرت و دیکتاتوری بر پایه‌های ظلم.

این مهمانان ناسپاس خدا که مدعی میزبانی اند روزگاری همرنگ بقیه بودند اما با غصب خانه و ادعای فرعونی شان کار را به جایی رساندند که همان میهمانان، چشم در چشم آنها دوخته و در کنار شعار همیشگی "مرگ بر اسرائیل" مرگ رفتار ظالمانه شان را فریاد زدند و آخرین جمعه‌ی ماه رمضان که بنیان‌گذار جمهوری اسلامی آن ‌را روز ایستادگی یک ملت در حمایت ملتی مظلوم خوانده بود، خود خاری شد در گلویشان و تاریخی تازه شد برای ایستادگی مظلوم در برابر ظالم.

بعد از سالها، زمان تایید خط قرمزها از طرف "یک نفر" گذشت و حالا این ملت سبزند که رای داده و نداده به میدان آمدند تا با حضور خود خط قرمزهای دموکراتیک را برای دیکتاتورمنش‌ها ترسیم کنند.

انگار تاریخ مصرف رنگ خاکستری این میهمانی به پایان رسید و سفید و سیاه در مقابل هم به صف ایستادند.
میهمانان هر لحظه با شایعات و تهدیدات تازه‌ای روبرو شدند؛ دیگر نه وجهه‌ی بین‌المللی خاتمی به کار آمد و نه گذشته‌ی پر افتخار کروبی و نه سایقه ی میر حسین موسوی؛ در عوض وقاحت و دروغگویی و تجاوز، فضایل اخلاقی شمرده شدند و ایران پر شد از شریعتی‌هایی که "می‌توان به آن‌ها ناسزا گفت اما نمی‌توان آن‌ها را نادیده گرفت".

آن همه تدابیر امنیتی و آن همه وحشی‌گری‌ در مقابل دل‌های شکسته‌ اما به خشم‌ آمده‌ی میهمانان و در مقابل "مادرانی که سر از سجاده‌های خونین فرزندانشان بلند کرده‌اند" به زانو درآمد تا جائیکه رهبر بی‌تدبیر این سرزمین را "از آسمان به زمین"‌ آورد تا در وجدان همین خاک و همین سرزمین، قبل از فرا رسیدن روز جزا محاکمه شود.
مدعیان میزبانی و ملت میهمان، هر دو لحظه‌های نفس‌گیری را پشت‌سر می‌گذارند؛‌ یکی در پایان و دیگری در آغاز.

شیرینی عید با تلخی شایعات و نگرانی ها تهدید می شود؛ شایعاتی از جنس احتمال بازداشت میرحسین و کروبی و نگرانی‌هایی از جنس سلامتی زندانیان شکنجه های سفید و سیاه، و اعترافاتی از جنس محمد علی لبطحی و دوست صمیمی اش: آقای بازجو!

میهمانان به عید فطر می رسند و عیدی که همیشه نشانه ی آغاز زندگی و تولدی دیگر بود امسال نشان از پایان میزبان های دروغین دارد.

ضیافت "ایران" آبستن تحولات تازه و خشم‌های فروخورده ایست و مدعیان میزبانی، سر در قباهای خود فرو برده‌اند و حرفی جز دروغ های ملال آور ندارند و تصویرشان آلوده به باطوم،‌ چاقو،‌ گاز فلفل،‌ گاز اشک‌آور است بی‌خبر ازآن‌که میزبان حقیقی بالاتر از آن‌ها به نظاره‌ نشسته و اوست که رای به فنای ظالم و بقای مظلوم می‌دهد.

+لینک در جرس

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

آنچه خطیب جمعه نگفت!

دیشب بزرگترین و برترین شب قدر بود، همه در درگاه خدا جمع بودند تا بزرگترین آرزوها و خواسته‌های خود را از خانه‌ی دلشان روانه‌ی خانه‌ی خدا کنند.
به سمت کعبه دست به دعا بودند یک شب پس از آنکه رهبر ایران از حکومت امام علی گفت اما از واقعیت‌ها گریخت، ردای عدالت وهم‌آلود بر تن خویش کرد و لباس نفاق بر تن فرزندان انقلاب و کتک خوردگان مظلوم این روزها پوشاند.
او از علی گفت که در چنین شب‌هایی تاب اشک‌های زینب را نیاورد و همراه با او گریست و خطاب به او گفت تو اگر این شبها این‌چنین بی‌تابی میکنی فردای عاشورا چه خواهی کرد؟
اما نگفت که از حکومت خویش برای ما "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" ساخته است!
نگفت که این شب‌ها زینب‌هایی هستند که بر بستر بی‌پدری می‌گریند و آغوشی نیست تا تسلای شان باشد.
نگفت که درست در روزهایی که باید لباس عدالت بر تن می‌کرد تا به داد شاکیان برسد خود را به مردم، عریان نشان داد تا ملت و حکومت، برای همیشه، رنگ خاکستری خود را ببازند و همه چیز سفید و سیاه شوند.
نگفت اما با همه ناگفته‌هایش، نوید شجاعت و شهامت به ملتی داد که همه، آنها را خواب می‌پنداشتند.
نگفت تا ما بگوییم که این ردای آوارگی که او بر تن فرزندان این مملکت پوشاند تا مثل "مسیح"‌ها منتظر فرزندشان باشند و یا مثل "حنیف"ها به فرزندان به دنیا نیامده‌شان نامه بنویسند، بسیار برازنده‌تر از ردایی است که او از سر ثبات سلطنت‌اش بر تن خود و یارانش کرده است و عزت این لباس که با خون مظلومان رنگین شده بسیار بیش از لباسی است که با دست قدرت، رنگ آمیزی‌اش کرده است.
حتی اگر آوارگان و خانه به‌دوشان این روزها گمنام باشند و از هر ده نفر ما تنها نام یکی از آنها را بدانیم.
نگفت تا ناگهان استعداد دانش آموزان "قلم" شکوفا شود و در کنار استادان و پیش کسوتان، قلم به راحتی در دستان‌شان به حرکت در‌آید و بدون لرزش، برای حق‌خواهی برادران و خواهران مظلوم‌شان بر صفحه‌ی تاریخ بنویسند.
نگفت تا امروز هر یک نفر به یک رسانه تبدیل شود و از این شکوفایی بر خود ببالد حتی اگر ستادها پلمپ، روزنامه‌ها توقیف و اطلاع‌رسانی محدود شود.
نگفت زیرا نمی‌تواند درک کند که امروز به ازای هر یک نفر که مظلومانه و پاک به آسمان‌ها رفته ده اسم بر صفحه‌ی تاریخ به دادخواهی بلند شده و نمی‌تواند بفهمد که وقتی پیروان سرسپرده‌اش که قربة الی الله بر تن‌های شریف پسران و دخترانی که مادرانی سر بر سجاده و پدرانی چشم انتظار دارند میتازند چه وقیحانه دل به ظالم و تن به معصیت سپرده اند.
نگفت مثل همه معماهایی که ناگفته ماند از دخترانی که اعدام‌شان حلال و باکره ماندن‌شان حرام بود تا تماشاگرانی حرفه‌ای در لباس پیامبر که امروز بر تخت سلطنت تکیه داده‌اند.
خطیب جمعه از ترس گفت و آنها که از مخالفت های جهانی می‌ترسند را ملامت کرد، اما نگفت که چه کرده است که خود، این همه از مردمش می‌ترسد؟!
چرا مراسم مذهبی و مجالس ترحیم را لغو می‌کند و به عزاداران و سیاه پوشان اجازه‌ی سوگواری نمی‌دهد؟
چرا به جای کشف مسلخ جوانان، اسناد جنایت را می‌ربایند؟
چرا حکم به رودررویی ملت با ملت در روز قدس میدهند و سبزی این روز را با حضور همیشه سیاه خود سرخ می‌کنند و نمی‌گذارند سبزی چمن، خشکی بیابانهای‌شان را بیاراید؟
او از ترس گفت اما از شجاعت کسانی نگفت که آوارگی به تن می‌خرند و خاک و فرزند و همسر خود را به امید هم‌آغوشی دوباره، به خدایی می‌سپارند که با رئوفیّت و عدالت‌اش بیگانه است!
از شجاعت آنها که دست خالی در مقابل باتوم‌های پاسداران ولایت او با سری افراشته، چشم در چشم‌شان می‌دوزند، از شجاعت کسانی که قلم به ترس نمی‌فروشند، سبزپوشان امروز آوارگی و سرهای برافراشته و قلم‌شان مایه‌ی افتخارشان است و تن به ابطال و ردای کفر و حاکمیت نمیدهند.
آن که می‌ترسد اوست؛ ترس از روزی که عاشورای ملت سبزپوش ایران فرا برسد روزی که نه از سلاح ترسی دارند و نه از کلمات موهوم، نه از زندان و نه از شکنجه و بالاتر از همه نه از مرگ!
دیشب بزرگترین و برترین شب قدر بود، همه در درگاه خدا جمع بودند تا بزرگترین آرزوها و خواسته‌های خود را از خانه‌ی دلشان روانه‌ی خانه‌ی خدا کنند.
به سمت کعبه دست به دعا بودند و نتیجه‌ی همه گفته‌ها و ناگفته‌های خطیب جمعه را به خدا شکایت بردند تا اجابت دعای مظلومان و نفرین به ظالمان را تنها از او بگیرند.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

زنان مردسالار کابینه؛ موانعی از جنس خودمان


بیش از دو ماه مانده به آخرین انتخابات ریاست جمهوری ایران فعالان حقوق زنان تصمیم گرفتند تا در زیر یک پرچم مطالبات خود را بیان کنند،؛ خواسته هایی که بر دو محور اصلی بنا شده بود: اول، پیوستن ایران به کنواکسیون امحای اشکال تبعیض علیه زنان و دوم، بازنگری اصولی از قانون اساسی که در آن تبعیض جنسیتی وجود دارد.
با متحد شدن تمامی فعالان و تشکیل وحدتی بنام "همگرایی جنبش زنان" کاندیداها به صورت جدی متوجه شدند که باید مساله ی "احقاق حقوق زن" را در دستور کارشان قرار دهند.
با کودتای 22 خرداد 1388 و دستگیری شمار زیادی از فعالان سیاسی، این هم پیمانان ساکت ننشستند و راه جدیدی را برای مبارزه در پیش گرفتند.
با تأثیر تدریجی این جنبش بر نیمی از جمعیت کشور، رئیس دولت کودتا نیز برای جلب حمایت زنان به نتیجه جالبی رسید: ورود ناگهانی سه زن در کابینه!
اما به راحتی میتوان نوع نگاه و خواسته ی احمدی نژاد از جامعه زنان را با معرفی این سه زن به کابینه (با آگاهی کافی از رد صلاحیت آنها) فهمید.
حرکت تبلیغاتی وی برای نشان دادن ظرفیت و روشن بینی خود از معرفی سوسن کشاورز آغاز شد و با اینکه این شایعه قوت گرفت که کشاورز عضو ستاد میرحسین موسوی بوده است او را به مجلس معرفی کرد آنهم در روزهایی که اعضای این ستاد یا در زندانند و یا در حال شناسایی و پیگرد قانونی اند.
فاطمه آجرلو دیگر نامزد وزارت، خود طراح گزینش جنسیتی دانشجویان بود و عقیده داشت برای تحصیل دختران در دانشگاهها و در همه ی رشته ها باید اندازه قائل شد. گفته می شود او در افشاگری پالیزدار علیه مسئولان نظام، یازده ساعت مورد بازجویی و محاکمه قرار گرفته بود.
مرضیه وحید دستجردی نیز مخالفت با طرح پیوستن ایران به کنواکسیون رفع تبعیض را در کارنامه خود دارد و پیشتر طرح جداسازی جنسیتی بیمارستانها را ارائه کرده بود.دلیل احمدی نژاد برای معرفی وی "حجب و حیای زنان در بیان مشکلات زنانگی است که بهتر است یک خانم متخصص برای این وزارت (بهداشت و درمان) در نظر گرفته شود". گویا از نظر رئیس دولت کودتا مهمترین مشکل زنان در جامعه، ناتوانی بیان مسائل و مشکلات زنانگی شان است.
این سه زن اما در دفاع از خود بدترین روشها را اتخاذ کردند به طوری که از طرف نمایندگان دیگر نیز مورد تمسخر قرار گرفتند تا سرانجام یک زن باقی ماند.
از گذشته ی این سه زن به راحتی میتوان به نوع نگاه احمدی نژاد و برنامه های که برای آینده ی زنان در نظر گرفته است پی برد.
همان طور که برای ریاست مرکز امور زنان، تهمینه دانیالی (مديركل سابق دفتر امور زنان روستايی و عشاير وزارت جهاد كشاورزی) را معرفی کرده است؛ کسی که معتقد است: "وظیفه ی زن همسری و مادری نمونه است و برابری جنسیتی معنایی ندارد".
ماجرا روشن است:
احمدی نژاد در ابتدا به عنوان یک کار تبلیغاتی، سه زن را به کابینه معرفی می کند با علم به این که بدون هماهنگی با مراجع سنتی قم و رایزنی با آنها نمی تواند رأی اعتماد بگیرد و آنها مطمئنا به مخالفت برخواهند خواست چنان که در سال 1342 برای وزارت "فرخ رو پارسا" با دولت وقت به شدت مخالفت و پس انقلاب نیز وی را به عنوان "مفسد فی الارض" اعدام کردند.
در نتیجه او می دانست که بافت سنتی باقی مانده از آن زمان با وزارت زن مخالف خواهد بود اما این ریسک تبلیغاتی را انجام داد تا توضیح یا توجیه جامعه این باشد که به نظر احمدی نژاد وزارت، حق جامعه ی زنان است! این درحالیست که جنبش زنان هم این مطلب را در اولویت مطالبات خود قرار نداده بود زیرا بافت سنتی ـ مذهبی ایران را می شناخت.
در مرحله ی دوم به دفاع از این سه زن برخاست و برای ارتقای منزلت آنان درخواست کمک کرد تا ثابت کند دولت و شخص او مشکلی با ارتقای منزلت سیاسی و اجتماعی زنان ندارند و هزینه این مخالفت را بر دیگران و مشخصا مجلس شورای اسلامی تحمیل کند.
در مرحله ی سوم و علیرغم عدم رأی اعتماد به دو زن نامزد وزارت، سرانجام به خواسته ی خود رسید و توانست اسم خود را به عنوان اولین دولت بعد از انقلاب که یک وزیر زن را در جمع خود پذیرا شد ثبت کند تا در آخر این بازی از پیش برنامه ریزی شده، برنده ماجرا باشد.

اینک آیا فاطمه آلیا که علیرغم همه جنجال ها بار دیگر به عنوان نامزد وزارت به مجلس معرفی شده است با آن سه تن متفاوت است؟
واقعیت این است که نه تنها در کارنامه ی هیچیک از این زنان فعالیتی برای احقاق حقوق زنان وجود ندارد بلکه سوابقی در ترویج مردسالاری از خود نشان داده اند.
مردسالاری یا حمایت از حقوق زنان به صرف مرد یا زن بودن نیست که اثبات میشود؛ چه بسیار مردانی که برای احقاق حق این جامعه فعالیت دارند و حاضر به پرداخت هر بهائی نیز هستند و بالعکس چه بسیار زنانی که با نگاه و عمل خود به بقای سنت و تاریخ مردسالاری کمک می کنند.
شاید احمدی نژاد و مرضیه وحید دستجردی این کابینه را افتخاری برای زنان ایران بدانند اما جنبش زنان بی خبر از حقوق ضایع شده ی خود نیستند و وظیفه ی همسری و مادری را به عنوان "تنها" وظیفه ی خود نمی دانند و به ویترینهای سیاسی دل خوش نخواهند کرد.
آنها راهی دشوارتر از گذشته در پیش رو دارند زیرا کسی از جنس خودشان در برابرشان ایستاده و در برابر "تغییر" مقاومت می کند.

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

کالبد شکافی بازداشت یک روزنامه‌نگار


دو هفته پیش, یکی از فعالان جبهه‌ی مشارکت به اتهاماتی نامعلوم بازداشت شد و چند روز بعد از زندان اوین خبر رسید که برای اعترافات سیاسی و اخلاقی تحت فشار بازجویان قرار گرفته است.
فریبا پژوه روزنامه‌نگار و عضو فدراسیون بین المللی روزنامه‌نگاران که این‌بار طعمه بازجویان دولت کودتاست سابقه‌ی همکاری با روزنامه اعتماد ملی (با مدیریت مهدی کروبی) و خبرگزاری ایلنا را در کارنامه خود دارد و با آشنایی‌اش به زبان‌های انگلیسی و فرانسه گزارش‌های مختلفی را در مطبوعات مهم دنیا به چاپ رسانده است.
او تاکنون برای فعالیت‌های مطبوعاتی‌اش به ایتالیا, فرانسه, آلمان و لبنان سفر کرده است, در رفت و آمد به این کشورها نه ممنوع‌الخروج بوده و نه مورد بازخواست قرار گرفته است. اما ناگهان در اوج نمایش دادگاه‌های فعالان سیاسی بازداشت می‌شود.
این بهترین فرصت است که یک عضو عادی جبهه مشارکت که سفرهایی به خارج داشته و به دو زبان نیز مسلط است را به دام اندازند و از او اعتراف بگیرند. در این مدت پژوه ناشناخته نبوده است؛ او وبلاگ‌نویس است و دیدگاه‌های پنهانی ندارد چنان‌که بیست روز قبل از بازداشت و با آغاز دادگاه‌های نمایشی فعالان سیاسی به اتهام انقلاب مخملی به نقل از گالیله نوشت: "در هفتادمین سال زندگی در مقابل شما به زانو درآمده‌ام و درحالیکه کتاب مقدس را پیش چشم دارم و با دست‌های خود لمس میکنم توبه میکنم و ادعای خالی از حقیقت حرکت زمین را انکار میکنم و آن را منفور و مطرود میدانم" و ادامه داد "گالیله همزمان پایش را سه بار به زمین زد و زیر لب گفت تو گردی!"
وی در ادامه‌ی این پست می‌نویسد: "وقتی گالیله در اثر شکنجه و تهدیدات کلیسا مجبور شد به اشتباه خود پی ببرد و به صاف بودن کره‌ی زمین اعتراف کند یکی از شاگردان گالیله به سمت او آمد و گفت تف به سرزمینی که قهرمان ندارد و پاسخ شنید تف به سرزمینی که به قهرمان احتیاج دارد".
فریبا شب بیست و سوم خرداد با آغاز دستگیری‌های گسترده, توقیف سه روزنامه و مسدود کردن سایت‌های خبری یادداشتی را در قلم‌نیوز نوشت که در آن این حوادث را مشابه کودتا علیه دکتر محمد مصدق توصیف کرد.
قرار است به زودی نعمت احمدی وکیل وی از دادگاه خبر بیاورد که او را به چه جرمی بازداشت کرده‌اند اما مصیبت اینجاست که در این فصل از از تاریخ غم‌انگیز کشورمان هرکس استعداد بیشتر و کارنامه‌ی روشن‌تری دارد اتهامش بیشتر و جرمش سنگین‌تر است.
فریبا می‌تواند طعمه‌ی خوبی برای اتهام جاسوسی باشد چون زبان می‌داند و به اروپا سفر کرده است او میتواند طعمه‌ی مناسبی برای اتهامات اخلاقی باشد چون زن است و با حزبی همکاری کرده که سران‌اش مظلومانه بیش از دو ماه را در سلول‌های انفرادی گذرانده‌اند و به انقلاب مخملی متهم‌اند و چه بهتر که به فساد اخلاقی نیز متهم شوند و کارشان را یکسره کنند.
باید خود را برای رسوا کردن طراحان این پرونده جدید آماده کنیم؛ این تازه اول بازی است.