۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

هذیون


فعلا كه همه‌ی چراغها سرخند
و من بی‌تاب و بی‌قرار
تنمو به دیواره‌های قفس می‌کوبم
و پرهام هر روز بیشتر میریزن
آخرش هم بی‌حال میافتم کف قفس
شاید یکی بیاد آب توی قفس رو عوض کنه
منم نوک بزنم
دوباره تن بکوبم به میله‌های زندان

آخرش هم نفهمیدم
اونی که آب میاره دوستمه یا
آزارم میده

هیچ نظری موجود نیست: