نام زهرا رهنورد اگرچه در یکسال گذشته با عرصه پر التهاب سیاست در ایران گره خورده است اما به گفته خودش، وی بیش از آنکه یک فعال سیاسی یا اجتماعی باشد یک نقاش و مجسمه ساز است. این استاد دانشگاه تهران، به تازگی کار تابلویی به نام ندا را به پایان برده و تابلویی دیگر با نام ما " بی شماریم " را نیز در همین ماهها نقاشی کرده است؛ تابلویی که یادمان شهدای جنبش سبز است.
خانم رهنورد خبر داده که این آثار را به زودی منتشر خواهد کرد و همین خبر، بهانه گفت و گویی متفاوت شد؛ گفت و گویی که برخلاف همه مصاحبه های یکسال گذشته، می خواست تنها به فعالیت های هنری او بپردازد اما وقتی یک نقاش با جنبش سبز نفس می کشد و زندگی می کند نمی توان هنر و سیاست را از هم تفکیک کرد.
شیرین عبادی در پاسخ به پرسش خبرنگار جرس با تاکید بر حق قانونی مردم برای برگزاری راهپیمایی تصریح کرد که در شرایط فعلی برای جلوگیری از خونریزی بیشتر توصیه می شود مردم به خیابان نروند، اما به ابتکارات دیگری بیندیشند.
وی از شرکت های یوتل ست و نوکیا نیز خواست با دولت ایران در زمینه سانسور همکاری نکنند و لوازم کنترل مردم بوسیله تلفن را به ایران نفروشند.
شیرین عبادی، نخستین زن مسلمان برنده جایزه صلح نوبل، بعد از ظهر روز پنج شنبه طی مراسمی در ساختمان شهرداری پاریس، شهروندی افتخاری پاریس را از شهردار این شهر دریافت کرد. دلانوئل (شهردار پاریس) هنگام اعطای شهروندی به شیرین عبادی پس از ابراز همدردی و همراهی با مردم آزادی خواه ایران شهروندی برنده ی جایزه ی نوبل را افتخار خاک فرانسه دانست.
ساعاتی پیش نوشته ای از محمد نوری زاد در جرس منتشر شد که در آن دیدار میان خود و دادستان تهران را روایت کرده است. او در پاسخ به توصیه دادستان مبنی بر نوشتن نامه به رهبری و تقاضای عفو از او گفته است: "من تقاضای عفو نمیکنم؛ چراکه معتقدم خطایی مرتکب نشدهام".
سؤال اول: چرا نوری زاد فکر می کند که خطایی مرتکب نشده است؟
الف) اعتقاد و انتقاد
محمد نوری زاد به اتهام نوشتن سه نامه ی انتقادی به آیت الله خامنه ای در تاریخ بیست و نهم آذر ماه سال گذشته بازداشت شد که مدت 70 روز در سلول انفرادی بود و از زمان انتقال به بند عمومی روزه ی سیاسی گرفته است.
در تاریخ 28 اردیبهشت ماه, زندانبانان با وعده ی هواخوری او را به حیاط اوین برده و وی را مورد ضرب و شتم قرار دادند به طوریکه جراحات وارده بنا به نظر دکتر اوین منجر به ضربه ی مغزی تشخیص داده شده و بینایی او دچار اختلال گشته است.
نگاهی گذرا به سابقه ی فعالیت های او، فیلم ها و دستنوشته هایش که همگی در حمایت از آرمان های انقلاب و شخص آیت الله خامنه ای بوده است حکایت از ایمان و باور وی نسبت به رهبر ایران است؛ اعتقادی که اجازه ی انتقادی دلسوزانه را به او داده است:
"عزیز ما، درهمه این سالها، من ندیدم یا نشنیدم که شما، درمقام شخص اول این کشورپرمخاطره و پرآوازه، یک بار، حتی یک بار، مسئولیت یک خطا و خبط و عقب ماندگی و درجا زدن را شخصا بپذیرید. امید دارم بسیار بوده باشد اما من که یکی از آحاد این مردمم، شخصا ندیده یا نشنیده ام".
نوری زاد سالهای جنگ را در کنار شهید سید مرتضی آوینی گذراند و همکار وی در مجموعه مستند "روایت فتح" بود و به دلیل نزدیکی صدای آنها به یکدیگر، نریشن متن این مجموعه، گاهی به صدای او و گاه با صدای آوینی خوانده می شد. برخی از رسانه ها (مانند رادیو فردا) در گزارش های اخیر خود از فعالیت های محمد نوری زاد، به اشتباه افتادند و از صدای آوینی به جای صدای نوری زاد در برنامه استفاده کرده اند و البته تشخیص این دو صدا از یکدیگر جز برای مخاطبان همیشگی مستندهای جنگ چندان ساده نیست.
به گواهی نزدیکان آوینی، او در سال آخر عمر، روند پیش روی نظام را دور از آرمانهای اولیه ی انقلاب می دید و با طرح برخی از دیدگاه هایش در حوزه سینما، مورد انتقاد شدید روزنامه کیهان قرار گرفت و به "انحراف و نامسلمانی" متهم شد.
شاید در میان معرکه نگاه سیاسی به جنسیت و شخصیت زن، “نگاه اجتماعی” به فراز و نشیب روحی و اجتماعی او کمی غریب باشد؛ اما هیچ تغییری بدون نگاه همه جانبهی اجتماعی و روانی میسر نیست.
اوج گرفتن خشونت علیه زنان پس از انتخابات ریاست جمهوری ایران و جنبش اعتراضی مردم، نشانهای از تلاش حاکمیت برای حذف نهایی زنان از جنبشهای مدنی است.
خشونتی از جنس محدود کردن فعالیتهای آنان با از هم پاشیدن تشکلها، زندانی کردن و اعمال فشار بر موثرترین افراد گروهها، شکنجه و ضرب و شتم زنان و دختران در خیابانها؛ خشونتی که میتوان آن را خشونت فیزیکی دانست.
نگاهی به درون جامعه نشان میدهد پیش از آنکه “حکومت”، متهم اعمال خشونت فیزیکی علیه زنان باشد؛ “جامعه”، متّهم به تحمیل خشونت روانی نسبت به زنان است
.
یکی از مهمترین صورتهای اعمال خشونت علیه زنان، صورتی روحی ـ روانی است به شکلی که آسیب وارده بر اعتماد به نفس، عزت نفس، غرور و آبروی شخص، واکنشهایی چون احساس تحقیر، انزجار، نفرت و ترس را در پی دارد.
این نوع از خشونت میتواند به صورت تمسخرهای ناهنجار، محدودیتهای سنتی یا مذهبی بیش از حد، انتقادات بیمورد، توهین و ناسزا، تهدید به قتل یا طلاق و حتی قتل، بر زنان وارد شود.
کارشناسان، خشونت روانی که باعث تخریب شخصیت میشود را خطرناکتر از خشونت فیزیکی میدانند؛ زیرا در چنین شرایطی، زن ابتدا اعتماد به نفس خود را از دست میدهد و دچار حس ضعف و ضعیف بودن میشود، اما این تنها شروع یک نابودیست.
با ادامه یافتن این کنش روانی، زن دچار حس انزجار از زنانگیهای خود میشود که نوعی “از خود بیگانگی” به حساب میآید و اگر ادامه پیدا کند رفته رفته، به قتل روحی میرسد؛ چه خود، خویشتن را در درون بکشد و چه به مرور کشته شود.
کنشهای خشونت روانی ممکن است از سوی مردان تحصیل کرده و آگاه نیز بروز کند؛ اما به علت عدم آگاهی نسبت به این پدیده و پیامدهای مرگبار آن، رفتار خود را نشانهای از مزاح یا عصبانیت توجیه کنند.
از خواص که بگذریم، آزار و اذیتهای عوامانه و خیابانی یا خشونت علیه زنان چه از نظر فیزیکی و چه روحی، یکی از بزرگترین معضلات جامعه ماست؛ مزاحمتهایی که از تعرض به تن و لمس متجاوزانهی بدن تا آزار روح را در بر میگیرد. با آنکه طبق ماده ۶۱۹قانون مجازات اسلامی “هر کس در اماکن عمومی یا معابر، متعرّض به اطفال و زنان شود یا با الفاظ و حرکات مخالف شؤون و حیثیت به آنان توهین نماید، به حبس از دو تا شش ماه و ۷۴ضربه شلاق محکوم خواهد شد”؛ اما وقتی نیروهای گشت ارشاد یا نیروی انتظامی در سطح شهر پراکندهاند، به جای آنکه مسئول حراست از این ماده قانونی در برابر مزاحمان باشند، مسئولیتی جز پرداختن به مو و آرایش زنان ندارد.
همیشه دنبال یک پنجره بودم؛ جایی که بشینم و از توش شهر رو نگاه کنم ... مردم رنگارنگ رو... حتی اگه اون پنجره از قدم کوتاهتر باشه!
الان، یک دیوار، پنجره داریم... پنجرههایی که از قد من خیلی بلندتره... این ور شیشه هجده متره با سه تا آدم اما اونورش یک شهره، با یک عالمه مردم رنگارنگ؛ آخه از قد من خیلی بلندتره...
شبهای زندهی پاریس از دریچههای این پنجره بعضی وقتها لبخند میزنه و بعضی وقتها فخر میفروشه و دهنکجی میکنه.
از تمام این هجده متر، من پنجرهی عاریهایش رو بیشتر از همه جاش دوست دارم... میتونی بشینی لبش، پاهاتو جمع کنی توی بغلت، آهنگهای دلتنگیات رو گوش بدی و به روزی فکر کنی که یک روز، میتونی لب پنجرهی خودت بشینی و شهر خودت رو نگاه کنی؛ هرچقدر هم دلش خواست میتونه از قدت کوتاهتر یا بلندتر باشه.
توی مترو نشستم و به موضوع گزارشی که باید تا دو روز دیگه آماده کنم فکر میکنم؛ حقوق بشر در ایران!
به نوشته ی قبلی فکر میکنم که از تلاش ایران برای عضویت در سازمان حقوق بشر ایران حرف میزد.
بدو بدو خودش رو به ثانیه ی آخر قطار رسوند و شروع کرد به فرانسه حرف زدن؛ اسمت چیه, چیکاره ای... از بد ماجرا هیچی زبان بلد نبودم. نگاهش کردم و گفتم: no French.
آهی کشید و بازم حرف زد. انگلیسی باهاش حرف زدم.. میفهمید اما جواب فرانسه میداد.
ازش پرسیدم کجائیه, گفت تونسی. گفتم پس عربی بلدی. خوشحال شد و به عربی شروع کرد به حرف زدن, این که چه کاره هستم و چرا لپ تاپ جلوم بازه.
گفتم ایرانی ام.
بلند شد ایستاد و سلام نظامی داد!
خندم گرفت؛ در باور خودم می پرسیدم میخواد به جنبش سبز سلام بده یا به مدعیان حقوق بشر؟
اسمش عادل بود. بهش گفتم بیا روبروم بشین ببینم حرفت چیه.
اومد و گفت آخرین امید ما ایرانه!
جلوی یهود و آمریکا ایستاده.
یا لبنان افتادم و خانم مصری و آرایشگر لبنانی ام.
بهش گفتم میدونی توی اوضاع داخلی ایران چه خبره؟ میدونی ایران سیاستش مقابله با یهود و آمریکاست؟ میدونی در سیاست خارجی شخص مهم نیست؟ میدونی توی ایران چند نفر رو کشتن؟ میدونی آوارگی به چی میگن؟ میدونی زندانی کیه؟ میدونی روزنامه نگار بی وطن یعنی چی؟
فکر کرد و گفت من هیچی از اوضاع داخلی نمیدونم... برای من به عنوان مسلمون یهود و آمریکا مهمه که اگه ایران جلوش نایسته همه دنیا رو میکنه عراق و افغانستان.
تو دلم گفتم هرکی خشونت طلب و مسلمونه افراطیه شده طرف ایران. هر کی هم صلح میخواد و آرامش و زندگی شده ضدش. چه افتخاری!
باید پیاده میشد, شماره اش رو داد که با هم قهوه بخوریم و گپ بزنیم. شاید تونست منو قانع کنه که ریختن خون یهود واجب تر از رعایت حق یک ایرانیه چون ممکنه مثل عراق بشیم!
بازهم یک عرب دیگه و یک عالمه خشم و کینه و ناآگاهی.
دوباره رفتم توی فکر حقوق بشر!
کدوم حق؟
شاید همون حقی که برای اولین در دنیا روی سنگ توسط کورش کبیر تراشیده شد. شاید همونی که به انسان ها اجازه میداد زنده باشن. انتخاب کنند. مدرسه برن. جنگ برن. شاید همون حق.
ایرانی که به تمدن بیست قرن پیش خودش و ستون ها و کنده کاریهاش می باله, حرف از نسلهای قدیم و آگاهی بیشتر نیست. من از اواخر دهه ی 50 تا اوایل دهه ی 70 حرف میزنم.
یک دهه و نیم جنگ و ترس و کشتار و عزاداری که باید ننگ نظام حاکم باشه.
تا میرسیم به اواخر دهه ی 80 که دیگه باید یک نظام بعد از تجربه های زیاد و اشتباهات فراوان به ثمر برسه نه این که سرنگون بشه. نظامی که دم از اسلام میزنه.
کدوم اسلام؟
همون اسلامی که دم از عدالت و برابری و حق و راستی و قانون میزنه.
همون عدالتی که باعث شد روزنامه نگاران برای افشای حقیقت عدلانه راهی زندان بشن و احکام عادلانه تر بخورن. همون برابری که باعث میشه زن برای طلاق گرفتن نیاز به هزار و یک جور دلیل داشته و باشه و مردم با یک عدم تمکین بره سراغ 4 تا عقدی و بی نهایت صیغه اش. همون حقی که به راحتی آب خوردن بازیچه ی باطوم میشه. همون راستی که باعث میشه در چشم مردم زل بزنه و بگه 24 میلیون رای آورده. و کدوم قانون؟ همون قانونی که اجازه داد رای 5 میلیونی به 24 میلیون برسه, به شکل کاملا قانونی!
حالا آقایان میخواهند دم از حقوق بشر بزنند و برای رسیدن به صندلی عضویت پشت سر هم آدم بگیرند و آزاد کنند, آدم بکشند و پنهان کند و برای اعراب با محمود الف شون پز ضد یهودیت بیان.
بدون این که بدونند توی ایران چند نفر یهودی زندگی میکنند. بدون این که بدونند توی ایران به جز شیعه کس دیگری هم هست که اعتقاداتش براش مهمه. شاید هم بدون این که اصلا بدونند اعتقاد به چی میگن.
حالا هی بیایند کتیبه به رخ بکشند, هی بیایند زندانی آزاد کنند, هی بیایند چهارتا نیروی انتظامی به جرم ضرب و شتم و تجاوز دادگاهی کنند, غافل از این که کوروش رفته, زندانها پره و به هویت ایرانی همه ی ما تجاوز شده.
قرار نبود اینجا, توی فرانسه هم عرب و عجم حرف از نژادپرستی بزنن. قرار بود اینجا برابری باشه, قرار بود یهود و مسلمون سر میز شام باهم بشینند. قرار بود سیاه و سفید به هم لبخند بزنند.
اما حیف از اسلامی که اومد به جای محبت و صلح, نژادپرستی و کینه آفرید.
حقوق بشر که سهل است؛ خود بشر را هم زیر سوال برد.
الان دیگه عادل باید رسیده باشه خونه اش. من هنوز توی ترنم.
او رو نمیدونم به چی فکر میکنه, اما من از پنجره ی ترن به آدمهایی رنگی خیره میشم که یا با هدفونهای توی گوششون خوشند, یا سگهاشون رو نوازش میکنند, یا بوسه هایی آتشین میزنند, یا بهتره بگم دارند زندگی میکنند, و به این فکر میکنم چند سال دیگه ما میتونیم آزادانه موسیقی گوش بدیم, به سگها بدون فکر به نجاستشون نگاه کنیم, یا عشق را از پستوی خانه ها در کل زندگی جاری کنیم یا بهتره بگم؛ زندگی کنیم.
من هنوز به دنبال عطر نرگسهای وحشی، لابهلای کتابهای پوسیدهام را میگردم؛ به خیال آنکه کتابهایم هنوز بوی کاغذ و نرگس میدهند...
اما آینه حقیقت را بیرحمانه بر صورتم میکوبد.
هنوز غرق در شعرهای کلاسیک و نو، مست از سفر در سپیدی میان هر دو کلمه، حیران و دلتنگ به تماشا مینشینم...
من نقش غروب را نکشیده، پیر شدم.
و آینه چیزی جز گودی و کبودی چشمانم، چروکهای روح من و نگاهی حیران و منتظر را به رخم نمیکشد.
صفحههای کتابم به آخر میرسد، نرگسها خشک شدهاند، بوی نا، فضا را در بر گرفته، مسافر عزم سفر کرده و کتاب من همچنان پوسیده و پاره روی میز، کنار کیک دو هفته ماندهی 27 سالگیم به من فخر میفروشد.