روز دوم اقامت در
بانکوک بعد از یک خواب سنگین، طولانی و آروم شروع شد؛ ساعت نه صبح باید سر کارگاه
آموزش "شهروند خبرنگاری تصویری" به عنوان دستیار استاد حاضر میشدم. سر
صبحانه با فعالان کشورهای مختلف آشنا شدم؛ نرگس، زینب، سیمین و مریم از افغانستان،
سلما و عبا از مصر، وجود از یمن و اسرا از لیبی فعالان حقوق بشر، ژورنالیست یا
فعالان سیاسی در کشورهای خودشون هستند که برای آموختن تهیه ویدئوی شهروند خبرنگاری
به تایلند اومدند.
نرگس، سلما و
اسرا حجاب دارند و مشکلی هم با این مساله ندارند، یکجوری فرهنگ خودشون
میدونند تا
این که مذهب. بعد از یکساعت و نیم کلاس تئوری همگی با هم برای تمرین کار عملی به
خیابونها رفتیم (نگه داشتن همه با هم خیلی سخت بود و کلا درگیر گم نشدن بچهها
بودم)! وقتی برگشتیم تو کارگاه قرار شد هر کس ایده و داستان خودش رو با عکس یا
فیلمهایی که گرفته بود برای بقیه بگه تا همه کمک کنیم سوژه فیلم کوتاهش آماده بشه
تا در آخر کارگاه بتونه نمونه کاری ارائه بده.
نگاه همهشون به
خیابونهایی که توش رفتیم جالب و معترضانه بود، کسی به چشم توریست به جزئیات خیره
نشده بود یا هوای گرم مسالهاش نبود. این اولین قدم مثبت شمرده میشد. یکی از
کودکان خیابونی میگفت، یکی دیگه از توریستهایی که اینجا خوش میگذروندند و زیر
پوست شهر رو نگاه نمیکردند (اما مگه قراره توریست زیر پوست شهر رو نگاه کنه؟) بهش
پیشنهاد دادم به این فکر کنه که چه تبلیغاتی اینجا رو توریستی کرده؟ کی مسئولشه و
این همه درآمد از توریست چیش به مردم میرسه. اما کار سنگینی بود و با نصف روز
فیلمبرداری و اونهم اولین تجربه کار نمیشد به
این سوژه پرداخت اما اشتیاق دختر یمنی عالی بود.
این سوژه پرداخت اما اشتیاق دختر یمنی عالی بود.
سه نفر هنوز سوژههاشون
رو پیدا نکرده بودند و قرار شد تا فردا ظهر به نتیجه برسند چون زمان زیادی باقی
نمونده و بعد از ثبت اولین ویدئوها باید بریم تو بخش ادیت تصویر و صدا و ... اما
بحث جایی جالبتر شد که دخترهای افغان از تجربه رویاروییشون با مردم تایلندی تو
خیابونها گفتند و بخشهایی از این برخوردها رو که به تصویر کشیده بودند برای بقیه
به نمایش گذاشتند.
قبل از این که
سوژه بحث بین دخترهای افغان رو باز کنم از برخورد مردم تو خیابونها بگم؛ فکر کنم
مردم عادی که در منطقه مرکزی شهر که توریستی هم هست زندگی یا کار میکنند به اکثر
زبانها سلام و احوالپرسی بلدند. به ظاهرت نگاه میکنند و بعد اولین جمله اینه:
"اهل کجایی؟"، برای من وقتی گفتم ایرانی هستم، گفت: "به به، خیلی
زیبا، چشمهای دخترهای ایرانی همیشه معروفه"، بچههایی که روسری سرشون بود با
"سلام علیکم" مواجه میشدند، یکی دیگه شبیه اسرائیلیها است، در نتیجه
اولین برخورد "شالوم" بود! اگر هم تشخیص ندهند یا براشون کشفنشده باشه
طرف مقابل، "هللو" کفایت میکنه و سوال بعدی: "تاکسی میخوای یا
توک توک؟ (توک توک سه چرخههای موتوری است که یک راننده داره و دو یا سه نفر هم
جا برای نشستن)".
برخوردی که با دو
تا از بچههای افغان شده بود، یکی از سوژههای ساختن ویدئو است، اما به قول خودش
"این سوژه برای شما سوژه است یا جالب، برای من درد داره و تلخه، دلم میخواد
برگردم افغانستان".
با بچهها که تو
خیابونها دنبال ایده بودیم، در همین پرسوجوهای اولیه که همه باهاش مواجه شدیم،
وقتی زینب و مریم در جواب سوال راننده تاکسی گفتند "افغان" هستند،
راننده دو قدم برداشت عقب و گفت: "شماها بمب دارید؟"، زینب وقتی اینو
تعریف میکرد میخندید اما خیلی تلخ. راننده که پسر جوونی بود بعد از گفتن این
جمله فرار کرده بود و داد میزد: "نه نه افغانستان نه". هرچقدر هم مرد
جوون خواسته باشه شیرینزبونی کنه اما این که زیبایی و تاریخ و شخصیت آدمها رو با
سیاستشون فریاد بزنی درد داره.
زینب میگفت:
"نه فقط اینجا، که وقتی برای چک پاسپورت و ویزا وارد گیت فرودگاه شدم هم دلم
خواست برگردم افغانستان".
از قرار معلوم
بچههای افغانستان به راحتی ویزا نگرفته بودند؛ زمانیکه اقدام کردند جواب شنیدند:
"برای گرفتن ویزا باید امضای همسر یا پدرت رو داشته باشی"، در حالیکه به
گفته زینب برای گرفتن پاسپورت این مشکل وجود نداشته، اولین بار جواب رد میشنوند
اما بار دوم از اونجایی که باید به سفارت تایلند تو پاکستان مراجعه میکردند،
روسریهاشون رو در آوردند و لباس پاکستانی پوشیدند، در نتیجه بدون هیچ حرفی
تونستند ویزا رو دریافت کنند.
اما مشکل اصلی
وقتی پیش اومد که وارد فرودگاه تایلند شدند، مسئولی که باید ویزاها رو چک میکرده
از اونجایی که دعوتنامه سازمان امضای دستی نداشته، معطلشون کرده و با چهرهای
عبوس گفته: "معلوم نیست کی به شماها ویزا داده"، رفته و با مسئول دیگری
برگشته و مسئول بالارتبه گفته: "این بار بهتون ویزا داده اما باید حواسمون
باشه دیگه از این اشتباهها تکرار نشه".
زینب و مریم وقتی
تعریف میکردند میخندیدند اما نه خنده خوشحالی و نه حتی تمسخر بلکه تلخ و گزنده.
مریم خندهاش که بند اومد جمله قشنگی گفت: "ویزای توریستی که این همه حرف و
حدیث داشت، این هم برخورد مردم. از این به بعد ما باید درخواست ویزای تروریستی
بدیم"!
سیمین که سردبیر
یک رادیو در افغانستان و شهر تخا است ایده دیگهای داشت: "تو شهر ما یک زن
نمیتونه به خیاط مرد رجوع کنه و از طرفی اگه بخواد فروشندگی کنه عیبه، برای من
این تفاوت جالبه، این که اینجا من میتونم از یک مرد خرید کنم رو میخوام به تصویر
بکشم". آخر حرفهایش هم گفت: "به نظر من دین و سنت دیواری برای پیشرفت
است".
حرفهایش به دلم
نشست و راستش رو بگم حرفهای همهشون به دلم نشست و لابد حرفهای من هم تو دل اونها
جا باز کرده بود و مدام تو حرفها و بحثهامون به صحبتهای همدیگه استناد میکردیم.
چقدر این منطقه تلخه، چقدر نگاه ما تلخه، انگار ما ها زاییده یک دردیم فقط
مادرهایمون متفاوتند. فکر نکنم هیچکدوممون بتونیم بدون درد لذتی ببریم یا شاید یک
روز خسته از کار و زندگی بتونیم جایی بریم و به معنای کلمه "توریست"
باشیم.
سر ناهار با عبا،
دختر مصری که بسیار عالی انگلیسی حرف میزد همکلام شدم، برام از اخوان مسلمین و
ترس مردم از بازگشت به دیکتاوری، تصمیمات "مسخره" مرسی و میدان تحریر
گفت، اعتراف میکنم بعضی جاها از بس تند تند و هیجانی انگلیسی صحبت میکرد که تو
جملههایش گم میشدم.
ازش پرسیدم این
همه ما ایرانیها شما رو دنبال میکنیم، برامون مهمه چه اتفاقی تو جهان عرب میافته
و علاقه داریم، شما هم وقتی مردم ما تو خیابونها بودند اصلا در جریان بودید؟ جواب
داد: "قبل از انقلاب مصر، تمام اخبار سیاسی فقط بین اکتیویستها که جامعه
محدودی داشتند در گردش بود، اونها دنبال میکردند و با خبر بودند اما در نسبت با
کل مردم، نه، کسی در جریان نبود، بعد از انقلاب میتونم بگم نصف بیشتر مردم
اکتیویست شدند و مساله مصر دیگه براشون فقط سیاسی نیست بلکه شخصی شده، هر کدومشون
یکی از اعضای خانوادهاش کشته شده و حاضر نیست پیروزی که به دست آورده رو از دست
بده، برای همین همیشه تو میدون تحریر جمع میشیم، چون میدونیم اگه کنار هم و با هم
باشیم موفق میشیم. مردم مصر امروز میدونند چی میخواهند".
وجود، دختر یمنی
ایده جالبی داشت، میگفت "میخوام دوربین دست بگیرم و برم از مردم بپرسم میدونید
یمن کجاست؟ چی از زنهای یمنی میدونید؟ و وقتی اکثرا جواب دادند نمیدونند یا این
که خیلی کم میدونند باهاشون یک کم صحبت کنم و بعد این ویدئو رو توی فیس بوک،
یوتیوب و شبکههای اجتماعی منتشر کنم تا مردم یمن بدونند که کسی چیزی از اونها
نشنیده". وجود برای آغاز به کار با دوربین با یک 7 دی اومده و اصلا هم دلش
نمیخواد متوجه بشه این دوربین به درد شهروند خبرنگاری نمیخوره شاید هم چون
ژورنالیسته و الان در نروژ زندگی میکنه میخواهد از بالا شروع کنه. اگه بتونه یاد
بگیره و همینطور پر انرژی بمونه خیلی خوبه و مطمئنا موفق میشه.
سلما، اسرا و
نرگس خیلی کم حرفند، سلما رو فقط باید "پیدا" کنم چون مدام گم میشه و با
یک خنده شیرین که پیدا میشه، اونقدر میخنده و نمک میریزه که نمیتونم هیچی بهش بگم.
اسرا جدیه، معلومه استعداد و مطالبه داره اما هنوز خودش رو پیدا نکرده، نرگس با
لهجه شیرینش خیلی به خانوادهاش وابسته است و وسط کلاس وقتی خواهرش برای امشب
باهاش قرار اسکایپ وقت تعیین کرد از خوشحالی جیغ کشید!
ساعت 6 بعد از
ظهر کلاس تموم شد و فکر کنم هر کس تو اتاقش غش کرد. ساعت 9 اما شبگردی آغاز شد.
شب و
خیابان
ساعت 9 شب،
خیابونگردی رو با رقص خیابونی پسرهای تایلندی شروع کردیم، غربیهایی که تو شانزه
لیزه یا جلوی ایفل با بیتفاوتی از کنار رقصندهها عبور میکنند اینجا
"هورا" میکشیدند و از ذوق دست به هم میکوبیدند.
لباسهای توریستها
هم جالبه، همین لباسها رو تو شهر خودشون اگه بپوشند "فریک" محسوب میشن
و بقیه به چشم عجایب نگاهشون میکنند اما اینجا و در شرق آسیا لباس حرف دیگهای میزنه!
حرف از بیخیالی، راحتی، رنگارنگی و جالبه که خود تایلندیها لباسهاشون بلوز و
شلوار ساده است.
اگه به نگاه
مردهای غربی خیره بشی، اونهایی که چشمشون دنبال دخترهاست، نگاهشون رو بدن ظریف و
نحیف زنان تایلندی میرقصه، دخترهایی که انگار مردهای تایلندی تو خیابون هیچ نگاهی
بهشون نمیکنند اما برعکس خیرگی چشمهای مردان تایلندی روی زنهای غربی است؛ اصولا
انسان موجودی تنوعگرا، زیادهخواه، ناراضی و متوقع است. (عرض کردم انسانها،
نیایید بگید من به مردها چیزی گفتم، نخیر جانم، خودم رو هم عرض کردم).
باز هم موسیقی
همه خیابونهای توریستی رو پر کرده، کسی جز توی نایت کلوپها ندیدم برقصه، اما
همهمه عجیبیه، نمیتونی به راحتی از تو خیابون رد بشی، چرخهای میوهفروشی، بوی غذاهای
ناشناخته و بلال با بوی جویهایی که آب توش مونده و سیاه شده در هم آمیخته و من
مدام تو یاد ناصرخسرو، لالهزار و بازارم.
از بخش توریستی
خارج شدیم و چون پولهامون رو تبدیل نکرده بودیم دنبال یک ساندویچی ارزون قیمت
بودیم، دو تا ساندویچ مرغ تند خریدیم و در حالیکه روغن و سس ازش میچکید تو خیابون،
خوردیم و کوچههای توریسی رو ترک کردیم.
خیابونها
چراغونی بود و قدم به قدم وسط بلوارها پر بود از مجسمههای بودا با کلی چراغ و شمع
و عود، فکر کردیم این همه رسیدگی به این بخش یعنی اینجا هم توریستیه، اصلا بالای
شهره شاید. اما به محض این که عرض خیابون رو رد کردیم مردمی رو دیدیم که وسط بلوار
یا کنار خیابونهای اصلی خوابیده بودند.
تو پیادهروها رو
به دیوار زیپ شلوارها پائین بود و آقایون مشغول ادرار، ما هم به ناچار گیر کردیم و
مجبور شدیم از کنارشون رد شیم که صدای خنده همهشون بلند شد، احساس میکردم همه
بدنم کثیفه!
یک پیادهروی
عریض کنار خیابون اصلی بود که گوش به گوش حصیر پهن شده بود و مردهای تایلندی روش
دراز کشیده، منتظر ماساژ یا باد زدن زنها بودند. این ماساژورها با فاصله 5 دقیقه
از قبلیها عجب تفاوتی داشتند، هم خودشون، هم حصیرهاشون و هم مشتریها!
از لای گیاههای
وسط بلوار صدای قورباغه میومد، گربههای لاغر وسط بوی بدی که خیابون رو گرفته
بود، مست تلوتلو میخوردند و چند تا سگ
که انگار مریض بودند، بغل دست صاحبهاشون لم داده بودند. دیگه نمیتونستیم شبگردی
رو ادامه بدیم، نفسهامون رو حبس کردیم و دوباره وارد همون خیابون بد بو شدیم تا
برگردیم هتل.
فردا ساعت 9 صبح
دوباره کارگاه شروع میشه و تا 6 بعدازظهر بچهها باید اولین ویدئوهاشون رو آماده
کرده باشند. روز سختیه فردا، آموزش ادیت ویدئو به زبان انگلیسی و عربی جون میخواد
و اعصاب!
آخرین لحظه قبل
از برگشتن به شهر، به یاد خیلی از دوستها و همسر محترم این عکس رو گرفتم! اما
جرات امتحانش رو نداشتم و ندارم و نخواهم داشت!
۲ نظر:
"اما مگه قراره توریست زیر پوست شهر رو نگاه کنه؟"
نه قرار نیست هر توریستی زیر پوست شهر رو نگاه کنه؛ اما اگر توریستی به زیر پوست شهر هم توجه کنه اونوقت برداشت درستتری از اون کشور و جامعه اش کسب میکنه و در نتیجه تصویر دقیقتری هم ثبت میکنه. چیزی که بویژه از یه خبرنگار انتظار میره.
خبرنگار توریست نیست، من از توریست در کنتکست جنرال حرف زدم وگرنه حرف شما متین است :)
ارسال یک نظر