۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

خ مثل شهرزاد، ح مثل گیسو

بعضی آدم‌ها مثل جواهر می‌مونند؛ باید کشفشون کنی شایدم یک کاری کردی تو دنیا بدون این که خودت متوجه شده باشی  و اون گنج یکهو جلوی راهت سبز شده. کمترین کاری که می‌تونی انجام بدی اینه که قدرش رو بدونی، پای رفاقتت بایستی تا خود رفاقت جلوت زانو بزنه! جواهر می‌تونه دوستت باشه، استادت بشه، یار غارت بمونه و تنها کاری که نباید بکنی اینه که مراقبش نباشی. مراقب رفاقت‌هات

دلم می‌خواهد یک روز بتونم از دو نفر بنویسم؛ دو نفری که تو زندگیم مثل جواهر وارد شدند و موندند و من سعی کردم و می‌کنم که قدردونشون باشم. قدردون بودن‌ها و درس‌هایی که بهم دادند

به ترتیب زمان نفر اولی که تو زندگی و سر راهم کشف شد، شهرزاد فرامرزی بود همونی که به گفته خودش «خاورمیانه سوژه‌اش نیست و زندگیشه» ـ به نقل از گفتگویش در تلویزیون زنان ـ نامزد جایزه پولیتزر و یک خواهر مهربون که تو روزهای بی‌پناهی بیروت، خونه و دلش پناه من و ما شده بود، بهم راه نشون میداد، انگیزه میداد و با بودن و حرفها و درسهاش هولم میداد که راه بیافتم. کنارش نشستم تا از خاطراتش بگه، همون خاطراتی که مو رو به اندام آدم راست میکنه؛ از روزهای جنگ بیروت و خبرنگاریش در آسوشیتدپرس برام میگفت، وقتی که برای شمارش جسدها باید میرفت زیرزمین جایی که جنازه ها رو تو کیسه کرده بودند و باید کیسه‌ها رو می‌شمرد تا تعداد درست کشته شده‌ها دستش بیاد. دلم می‌خواهد یک روز بتونم ازش همون اندازه که «باید» بگم و بنویسم

نفر دوم گیسو جهانگیری؛ رئیس بنیاد آرمان‌شهر است، رفیق، یار غار و پناه سرگردونی‌های پاریس ـ انگار آدم‌ها کلا سرگردون به دنیا میان، سرگردون می‌مونند و کاش سرگردون نمیرن ـ تو روزهایی که هجرت و درد یتیمی همه وجودم رو از هم پاره پاره کرده بود و هیچ‌کس نبود که بتونه منو از دنیای گرد زمین! بیرون بکشه تنها کسی که صدایی از جهان بیرون بود خود گیسوی نازنینم بود. صدایی که مسیر رسیدن به مقصد رو نشونم داد و خودمو به خودم برگردوند، کمک کرد آوارگی رو بهتر بشناسم، بدونم نه اولی هستم نه آخری، نه بهترین و نه بدترین. کنارم ایستاد تا ساقه‌های شکننده‌ام بپیچه به تکیه‌گاه   تنش و بالا بره ـ هرچند هنوز خیلی کوچیکه این ساقه‌ها اما به تکیه‌اش قد کشید ـ سایه انداخت رو پوست سوخته‌ام تا تاول روزگار آروم بگیره. «باید» از او هم بنویسم، نه برای خودش که برای خودم

این چند پاراگراف فقط برای این نوشته شده که یادم بمونه جواهرها به راحتی تو زندگی‌ آدم‌ها قرار نمی‌گیرند، حتما   یک جایی یک کاری کردی که این نصیبت شده، بهش میگن «چرخه پروانه*» ! نوشتم که یادم باشه «مراقبت» از یک   رابطه مهم‌تر از به‌دست آوردن اون رابطه است، یادم بمونه از «نوشتنی‌ها» باید نوشت، یادم بمونه آدم تو دنیا زیاده اما «انسان» کم پیدا میشه ـ بابام همیشه می‌گفت ـ یادم بمونه اشک زیاد ریخته میشه اما بعضی شونه‌ها همیشه گیرت نمیاد، دلتنگی زیاده اما خیلی دل‌ها همیشه قسمتت نیست

شاید باید دو روز رو بهشون اختصاص بدم؛ روز خبرنگار از آن شهرزاد و روز حقوق بشر از آن گیسو  
ــــــــــــــــــــــــ
BUTTERFLY EFFECT*   

۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

به رسم غبارروبی

مدت‌هاست که این خونه درش خاک خورده و بسته شده حالا این که چی شد دوباره درش رو باز میکنم بماند اما هنوز هم در مبارزه با سایت نویسی، وبلاگ نگهش می‌دارم

آرشیوهاش رو کامل نکردم؛ از همون روزی که رها شد وفادار باقی مونده و تنها یک مشت کاغذپاره‌های خط‌خطی تو کشوها اضافه کرده برام

خلاصه که غبارروبی‌اش کردم، پرده و مبلمان براش خریدم، شیشه‌هاش رو برق انداختم که شاید از دلم هم غبارروبی‌
 کنه