۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

ای آرزوی آرزو، این پرده را بردار از او




برای اولین بار توی زندگیم برای درگذشت یک روحانی اشک ریختم؛


دفعه‌ی قبلی که یادمه مردم عادی برای فوت یک روحانی گریه کرده باشند، برمیگرده به سال 68، همون وقتی که امام خمینی درگذشت.

از اون سال تا الان، یعنی قبل از اینکه مردم فکر اشتباه کردن خمینی رو به خودشون راه بدن تا مثلا امروز بگن خمینی اشتباه کرد، خمینی جنایت کرد، خمینی مقصر بود، یادم نمیاد مردم اینطوری اشک ریخته باشند؛ یکیش خود من، از صبحی که این خبر رو خوندم تا شب هر وقت رفتم پای اینترنت یا تلویزیون گریه کردم،‌ از همون گریه‌هایی که میشه اسمش رو هق‌هق گذاشت، تا آخرش با همسر رفتیم بیرون؛ وقتی برگشتیم دوباره سر لب‌تاپ و دوباره بغض و دوباره حس غریبی که تا به امروز تجربه‌اش نکرده بودم؛ حس یتیمی،‌ البته نه یتیمی واقعی که چون تا امروز نچشیدم نمی‌تونم قیاسش کنم... اما یک یتیمی مجازی... انگار پدر روحی‌م رو از دست داده باشم... اولین احساس صبحم همین بود.

به هرحال این خشک شدن چشمه‌ی اشک مردم عادی مثل من و ما تنها میتونه یک دلیل داشته باشه؛ تا حالا مردم روحانی و مقام روحانیت رو پشت خودش حس نکرده بود، در واقع یک جور تکیه‌گاه؛ کسی که بتونه جلوی همه‌ی وسوسه‌های دنیا بایسته و دل بسوزونه و نگران باشه و نترسه و تحمل کنه.

امروز و امشب هم گذشت.

آیت‌الله منتظری، مرجع تقلید و این آیه‌ی خدا در آرامش کامل پر کشید؛ عجب پروازی، قبل از پریدن برکت بود و با پروازش هم کمکی به سبزها کرد که کبودی ضربه‌ی آن بر تن حاکمیت تا پایان عمرش باقی خواهد ماند.
هنوز مراسم تدفین شروع نشده و مراسم هفتمش عاشوراست؛ عاشورایی در خور او،‌ عاشورایی حسینی.

عزیزی میگفت: "این شب خیلی مونده تا به عمق سیاهی خودش برسه، وقتی رسید میشه به سپیده امیدوار بود".

نمی‌دونم این شب کی به عمق سیاهیش میرسه، فقط میدونم کی شروع شد... منتظری هم بودنش و هم رفتنش راه را هموارتر کرد و میکنه.
روحش شاد؛ خانواده، دوستداران، مقلدان و کسانی که منتظری را تازه یافته بودند غرق در صبر.


۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

جدالهای من و آدمک

راه میره و میگه بی‌خیال دلنوشته‌های وبلاگی شو... منم راه می‌رم و هی تسلیم می‌شم اما آخرش هر از گاهی میزنم توی دهنش و میام اینجا همین جوری ورقه‌ی مجازی سیاه می‌کنم. خوب بابا اگه آدم حرفهای دلش رو نمی‌تونه بگه که می‌تونه بنویسه، اگر نمی‌تونه بنویسه که می‌تونه کنایه بزنه، اگه نمی‌تونه کنایه بزنه شاید بتونه از استعاره استفاده کنه.


اگر هم هیچ کدوم نشد بهتره ساکت شه و تو خودش بریزه و غمباد بگیره، بعد یک مرض لاعلاج بگیره و همه بریزن دورش بگن: حرف بزن،‌ اگه نمی‌خوای بنویس، نشد کنایه بزن، خوب یک مثال بزن طرف بگیره قضیه رو...
آخرش طرف اگر از مرضش نمیره از دست بقیه میمیره.

حالا هم بی‌خیال آدمک توی آینه که هی می‌گه نگو و ننویس میشم و یا کنایه می‌زنم یا استعاره به‌کار می‌برم؛ برداشت هم برای عموم آزاده.

بچه‌تر که بودم یک دوست داشتم که از 365 روز، 366 روز کبیسه‌اش رو با هم قهر بودیم، اما از شانسمون هرجا می‌رفتیم با هم بودیم؛ از زمین بازی بگیر تا مدرسه و کلاس تندخوانی و امتحان مدرسه‌ی تیزهوشان و میز اول!

اما بازهم با هم قهر بودیم؛‌ حتی وسط مسابقه هم به هم می‌پریدیم!! و در نتیجه اگه بازی رو می‌بردیم یک کم می‌خندیدیم تا قهر بعدی و اگه می‌باختیم که دیگه مدیر مسئول تیم هم میومد ده تا بالش می‌خورد تو سرش و برمی‌گشت.
بزرگ‌تر که شدیم دیگه یک‌جا نبودیم، من ازدواج کردم و از ایران خارج شدم اون‌هم موند و درس خوند... من بعدا با بچه درسم رو ادامه دادم؛ تا این که تابستون‌ها می‌رفتم ایران و یک‌بار هم‌دیگه رو می‌دیدیم و سه بار تلفنی حرف می‌زدیم اما همه خیال می‌کردن 24 ساعته با هم هستیم. چرا؟‌ چون اون همه جا می‌گفت با آیدا هستم و می‌رفت پیش دوست پسرش، من‌هم هر مراسم و هر مهمونی که نمی‌خواستم بگم می‌گفتم با فلانی هستم و خودم رو راحت می‌کردم.

اما می‌دونید جالبیه ماجرا کجا بود؟‌

اونجا که یکبار هم با هم قهر نکردیم و یکبار هم از هم توقع نداشتیم و یکبار هم همدیگه رو به مسلخ نبردیم سر توقعاتمون... برای همین الان هم که هر از گاهی با هم حرف میزنیم فقط می‌خندیم و می‌گیم یادش به خیر... حوصله‌ی هم رو هم اگه نداشته باشیم تلفن، صفحه‌ی چت یا حتی ای‌میل‌های هم رو هم ایگنور می‌کنیم؛ بدون این که یکی به اون یکی بگه کجا هستی و چرا بیاره.


همون موقع‌ها که فکر می‌کردم بزرگ شدم و دیگه مامان شدم یک دوست دیگه پیدا کردم توی غربت که بیشتر از بقیه به هم نزدیک بودیم و میمردیم برای هم... 24 ساعت رو 25 ساعت می‌کردیم و بچه‌هامون رو می‌انداختیم گل هم و خوش می‌گذروندیم... برای بار سوم مامان شد و 3 شب بیمارستان باهاش بودم... من ایران بودم و اون هوای علی رو داشت (همسر محترم)، خلاصه روی هرچی خواهر است رو کم کرده بودیم.
فکر کنم بیشتر از یکسال گذشت که توقعات سر بلند کردند؛ چرا با فلانی بیشتر هستی تا با من، چرا نمیای تنهایی خونه‌ی ما. چرا وقتی میریم مهمونی بغل فلانی نشستی، چرا بچه‌ات با فلانی بیشتر صمیمیه تا بچه‌های من... آخرش هم توی روی هم ایستادیم و هر کدوم حق به جانب بی‌خیال اون یکی شدیم، تا جاییکه وقتی جنگ شد توی هواپیما حتی جواب سلامم رو هم نداد و من دستم رو گذاشتم رو شونه‌اش و با گریه گفتم علی نیومد، من تنها دارم می‌رم. نگام کرد بدون حتی یک ذره آشنایی.
خلاصه که اون رابطه برای همیشه کات شد... نه این که من بچه‌ی پیغمبر بودما... نه... مسلما هرکس حق رو به خودش می‌ده همیشه.


بازم یک مدت گذشت و یک دوست دیگه.
آخه من همیشه یک دوست صمیمی می‌خوام وگرنه میمیرم از تنهایی
خلاصه همه چیز جور بود؛ هم بچه‌ها، هم همسرها
خودمون هم خیلی بیشتر از اونی که رابطه‌ی دو تا دوسته با هم پیش رفتیم.
اونقدری که فقط همو داشتیم و فقط با هم راضی می‌شدیم.
خلاصه نه توقعی، نه نگرانی‌ای، نه دلخوری‌ای، نه شکایتی... هیچی و هیچی.
هر بار هم که با هم مشکل پیدا میکردیم بعدش بیشتر و صمیمی‌تر می‌شدیم.

از یک رابطه هیچی کم نداشتیم؛ فقط هرچی بیشتر به هم نزدیک می‌شدیم می‌دیدیم که سلایقمون با هم فرق داره و این برامون اوایل قشنگ بود؛ چون مکمل هم شده بودیم.
دیگه دو تا خط موازی نبودیم که هیچ‌وقت به هم نرسیم، شده بودیم دو تا خط که هی همو قطع می‌کردند و جاهای خالی همو پر می‌کردند.

اما این هم جواب نداد.

یک روزی که آخرش هم نفهمیدیم چند شنبه بود از خواب بیدار شدیم و دیدیم تحمل همدیگه رو نداریم؛ بازم همو دیدیم اما دور از هم اشک ریختیم؛ هم برای رابطه‌ی به اون قشنگی و هم برای دردهایی که از هم داشتیم.
اما دیگه با هم حرفش رو نزدیم و نفهمیدیم دلمون برای هم تنگ میشه که همو میبینیم یا این که مجبوریم همو ببینیم یا این که داریم تحمل می‌کنیم.

هر دفعه هم تقصیر کار یکی بود؛ یک بار همسرها،‌ یکبار بچه‌ها، یکبار تفاوت‌ها... یکبار خودمون... شده بودیم هیولای هم...
اونو نمیدونم؛‌ اما من با دیدنش،‌ مخصوصا وقتی دور از جمع بودیم دلم براش ضعف می‌رفت، چند باری هم حالیش کردم... دلم تنگ می‌شد... گریه می‌کردم.. دلم می‌خواستش...
اما هیچ‌وقت نفهمیدم اون چه حسی داره، عذاب می‌کشه، میخواد منو پاک کنه و من خودمو بهش تحمیل می‌کنم. یا این که اونم دلش برای اون روزها تنگ میشه...

حرفهاشم جسته گریخته از این و اون شنیدم... اما هیچ‌وقت نفهمیدم چشه، شاید هم فهمیدم... نمی‌دونم.

خلاصه این دوستی هم قطع شد... یا من اسمش رو میذارم قطع شدن.. یا شاید من اشتباه می‌کنم.
خلاصه آخرش نفهمیدم چی شد.
حرفامون عین هم شده بود و هیچ‌کس هم کمک نمی‌کرد؛ هر کی حرف میزد بدتر می‌شد، اصلا شاید بهتر بود همه خفه شن!

خلاصه اون دوستی هم تموم شد.

حالا الان اون آدمک توی آینه وایساده کنارم و میگه خوب که چی این همه حرف زدی؟ حالا همه دلت رو توی دوستی‌های درب و داغونت ریختی بیرون که چی بشه؟ دلت خنک شد؟ خوبه یک عده آدم بیان بگن آخی نازی یا مثلا بگن بابا تو دیگه چرا؟ یا این که مزه میده بیان بزنن تو پر و بالت؟‌ یا بگن تو خوبی؟‌ یا بقیه بدن؟

لامذهب از کنار دستم هم کنار نمی‌ره... کارش فقط یک دکمه‌ی پابلیشه و خلاص.

اما سوال من هنوز مونده؟ دوری توی دوستی بهتره یا نزدیکی؟

هرچند اگر زمان برگرده عقب یا من جایی باشم که این دوستهای قدیمی هستند حتما بازم میرم سراغشون و سعی می‌کنم از اول شروع کنم... حتی اگه شده دنبالشون بدوم،‌ حتی اگه علی بگه در شانت نیست، حتی اگر خودم توی تاریکی اتاق گریه کنم از دستشون... اما بازم دنبالشون می‌دوم تا شاید بشه بازم از اول شروع کرد.

 با این حال فکر نکنم من و این طرف توی آینه رو بشه با هم یکجا جمع کرد!


پرده ی آخر


"زیبایی، نقشی‌ نیست که بنگرید یا نوایی که بشنوید، نقشی‌ ست که با چشم بسته هم می‌ بینید و نوایی ‌ست که با گوش بسته هم می‌شنوید. زیبایی، باغی ‌ست همیشه بهار و دسته ‌ی فرشتگانی همیشه در پرواز. زیبایی، زندگی ‌ست، آنگاه که پرده از رخسار پاک خود بر می ‌دارد. اما زندگی شمایید و پرده شما."


جبران خلیل جبران ـ پیامبر

 

‌پرده ی اول:

زیبایی و زیبا بینی از صفات خداوند است و نه از اهریمنان و دوزخیان.
خداوند بعد از آفرینش آدم، در جسم گلی و خالی از روح او دمید و ماهیت خود را به او منتقل کرد تا اشرف مخلوقات شود و فرشتگان که نماد پاکی مطلق هستند در مقابلش سر تعظیم فرود آورند.
همگان تعظیم کردند، اما ابلیس نافرمانی کرد تنها با تکیه بر "غرور" و "نابینایی".

ابلیس، زیبایی را ندید!

پرده ی دوم:

زیبایی جنسیت نمی‌شناسد.
برخی از حاکمان ما، زیبایی را جنسی و جنسیتی می بیند و آن را تحریم می کند.
حجابِ جنسیت، برخی از حاکمان ما را از دیدن زیبایی محروم کرده است.
وقتی آدمی قادر به دیدن چیزی نیست چگونه آن را تبلیغ یا تحریم می کند؟
تولد و زندگی یک زن در کشوری ثروتمند و در عین حال جهان سومی به نام ایران به راحتی به او می‌چشاند که زیبایی، اول اتهام جنسیت و بعد،‌ تبعیض و محرومیت به همراه دارد... زیبایی، مؤنث است و مؤنث محروم است و زنانگی حرام!
در فرهنگ های دینی-معنوی تا رسالت آخرین پیامبر، میل به زیبایی، به تمایل جنسی ختم نشده است بلکه زیبایی و تمایلات جنسی را خداوند خلق کرده و از یک ذات نشات گرفته است.
اما حکومت ما با آمیختن دو مفهوم زیبایی و تمایل جنسی و تعبیر و تبلیغ غلط از آنها، هر دو را در سایه ‌ای از تبعیض و نابرابری ممنوع اعلام می کند؛ در منطق او زیبایی، از آن زن است و باید پنهان بماند مگر برای همسری که حق دارد آن را در خدمتِ تمایلات جنسی خود بگیرد و بهترین بهره را در هر شرایطی ببرد.

کسانی در لباس دین، وقت خود را صرف فریب کرده، زیبایی را به جنسیت و تبعیض، آلوده و آن را در ترازوی نامیزان خود می سنجد.
حاکمان ما، زیبایی را نمی بینند!
پرده ی سوم:

عاشورا، گذشت.
خانواده‌ ی پیامبر و اصحابش را به اسارت گرفتند، در شهر شام برای رسیدن اسرا جشن برپا کردند بی ‌آنکه بدانند این اسرا که هستند؟
در کاخ یزید سور و میهمانی به میمنت کشتن نوه ‌ی پیامبر و فرزند علی و فاطمه برگزار شد.
یزید بر تخت نشست و در حالی که با چوب بر سر بی پیکر حسین بن علی ضربه می ‌زد،
نظر خواهرش زینب را درباره ی آن واقعه‌ ی خونین پرسید؛
زینب جواب داد: "چیزی جز عظمت و زیبایی ندیدم".

زینب، ایستادن در برابر ظلم را زیبا می دید.

پرده ی چهارم:

ماه ‌هاست که در خیابان‌ ها هستند و سکوت را رها کرده اند.
کتک می‌ خورند و فریاد می‌ زنند.
بازداشت می ‌شوند و فریاد می ‌زنند.
شکنجه می ‌شوند و فریاد می ‌زنند.
زندان های طولانی برای شان می نویسند؛ فریاد می ‌زنند.
کشته می ‌شوند و کشته می دهند و باز هم فریاد می ‌زنند.
جویی از خون،‌ بی‌ عدالتی و بی ‌غیرتی بر سنگفرش خیابان ‌های ایران؛ از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب به راه افتاده است.
صداها در هم گم می ‌شوند؛ حتی پاسخ شعارهای مقدس هم گلوله است!
"الله اکبر"‌، "نصر من الله و فتح قریب"، "یا حسین"،‌ "یا زهرا" و جواب تک ‌تک این مقدسات جز صدای شلیک نیست گویی عطش قدرت، جز با خون سیراب نمی‌ شود.
اما صداها قطع نمی ‌شوند: "یار دبستانی من"...
صدایی بر زمین می ‌افتد، صدایی دیگر بلندتر برمی ‌خیزد.
"توپ، تانک، بسیجی دیگر اثر ندارد، به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد". ... همه در خیابان، با مشت ‌های خالی ایستاده ‌اند،‌ تا آخرین نفر.
حاکمانی که فکر کردند با خیال راحت شب 17 آذر را خواهند خوابید باز هم اشتباه کردند!
16 آذر باشکوه هم که تمام شد باز صبح 17 آذر با شعارهایی که دیگر مطمئنند نوار نیست بیدار شدند. 18، 19، 20،‌... و ملت ایستاده‌ اند تاا نباشند که ذلت فرزندانشان را ببینند.

قصه ی زیبایی ست نه؟
چرا عظمت و شکوه این روزها با این همه تلخی و سیاهی، باز به چشم همگان "زیبا" می ‌آید و تحسین اش می کنند؟

جنبش سبز، ایستادن در برابر ظلم را زیبا می بیند!

پرده ی آخر:

تیره بختی حکومت ما تنها از سر توهّم قدرت و تشنگی برای آن نیست؛ آنها چشمان خود را بر همه‌ ی زیبایی ‌ها بسته ‌اند.
آن‌ها فرق میان جنسیت و جنس، عشق و نفرت، عدل و ظلم، عظمت و حقارت را نمی ‌دانند و تنها سرهای خود را میان قبای خود فرو برده اند؛ تنها مانده اند با "غرور" و "نابینایی"!

آنچه ابلیس ندید آنها هم نمی بینند و آنچه زینب، زیبا دید را زشت می بینند.

اما این پرده ‌ها خواهد گذشت، ادامه های ابلیس در آتش خشم خداوند خواهند سوخت...

و باقی همه عظمت،‌ جلال و زیبایی خواهد بود.