۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

گمگشته



در پس پرده‌های خاک گرفته به دنبال چه هستی، ای دل؟
گمگشته‌ی تو در نه در چراغانی‌های شبانه است و نه در شلوغی‌های روز.
پای هیچ عاشق به درخت تکیه داده هم نیست، حتی عشاقی که درختشان خشک و برگهایش زرد شده است؛ که اگر بود دیگر گمگشته نبود.
دل من!
ای دل بیقرار من!
تو که روزهایت را بی افسار در پی دلتنگی‌هایت میگذرانی،
تا کی بگویمت که امروز وقت برای نشستن نیست و اینجا دیگر مدیترانه‌ای منتظر نگاه بی‌تابت نیست.
بگذار آن‌های که سر در گم چشم‌هایت بودند، بازهم حیران باشند و سکوتت را معنا کنند که فریاد تو را هیچ آشنا به کرانه‌ای نشنید.
بگذار روزها و شب‌هایت تکیه داده به همان پنجره در پی گمگشته‌ات بچرخد.
داد نزن،‌ حاشا مکن، مویه بر باد مده!
خواهی رفت، دیر یا زود تو هم خواهی رفت.
و از تو جز گمگشته‌ای بر جای نخواهد ماند.



۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

پنجره



همیشه دنبال یک پنجره بودم؛ جایی که بشینم و از توش شهر رو نگاه کنم ... مردم رنگارنگ رو... حتی اگه اون پنجره از قدم کوتاه‌تر باشه!
الان، یک دیوار، پنجره داریم... پنجره‌هایی که از قد من خیلی بلندتره... این ور شیشه هجده‌ متره  با سه تا آدم اما اون‌ورش یک شهره، با یک عالمه مردم رنگارنگ؛ آخه از قد من خیلی بلندتره...




شبهای زنده‌ی پاریس از دریچه‌های این پنجره بعضی وقتها لبخند میزنه و بعضی وقتها فخر میفروشه و دهن‌کجی می‌کنه.

از تمام این هجده متر،‌ من پنجره‌ی عاریه‌ایش رو بیشتر از همه جاش دوست دارم... میتونی بشینی لبش، پاهاتو جمع کنی توی بغلت،‌ آهنگ‌های دلتنگی‌ات رو گوش بدی و به روزی فکر کنی که یک روز،‌ میتونی لب پنجره‌ی خودت بشینی و شهر خودت رو نگاه کنی؛ هرچقدر هم دلش خواست میتونه از قدت کوتاه‌تر یا بلندتر باشه.