۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

نامه‌ای زیر نور شمع

بغض آخر: گوش‌هایم یک چیز می‌شنید و چشمانم چیز دیگری را می‌دید. نمی‌دانستم کدامیک را بایستی باور کنم؛ صدایی که در گوشم بود و فریادی خشمگین که از سلامت رهبران خود خبر می‌داد و با تهدید خواسته‌های خود را بیان می‌کرد، یا چهره‌ی خون‌آلود زنی که کودک تکه‌تکه شده‌اش را پیش روی خود داشت و اشک، فریاد و خودزنی‌اش در نگاهم جا خوش کرده بود.
به چشمانم اعتماد کنم، یا به گوش‌هایم؟

بغض دوم:
کتاب در دستم بود و چشمانم لرزان و حیرت‌زده به کلمات دوخته شده بود، حکایت «اوریانا فالاچی»که به خواست خود, سوار بر هواپیمایی بمب‌افکن شده بود تا شاید بتواند احساس مردی که بمب‌ها را می‌افکند تجربه کند، وقتی هواپیما با سرعت به زمین نزدیک می‌شد انسا‌ن‌هایی را می‌دید که مانند برگ‌های درخت بر زمین می‌ریختند و وقتی هواپیما دوباره اوج می‌گرفت خلبانی را می‌دید که یک عملیات دیگر زنده مانده است.
حس ترس و حس زندگی.

بغض سوم:
سالن سینما تاریک بود، همه جذب فیلم شده بودیم، نمی‌دانستیم سوژه سنگین‌تر بود و یا بازیگران و یا کارگردان، هرکدام که بود ما را به سنگینی فیلم بر صندلی‌هایمان نشانده بود.
قصه‌، قصه‌ی جنگ بود یا انسانیت نمیدانم،‌ «گلشیفته» نقش محوری بازی می‌کرد یا نه, بازهم نمی‌دانم.
هرچه بود انگار حقیقتِ جنگ بود و «مجموعه‌ی دروغ‌ها». بازی‌هایی که با انسان می‌شود و قربانی شدن‌ها.
زندگی در قطعه‌ای از دنیا که آن را «خاورمیانه» خوانده‌اند و هیچگاه در لحظه‌ی «هزینه – فایده» کردن نفهمیدم رفتار کدامیک از مدعیان واقعا درست است؟ ضررش بیشتر است یا فایده‌اش؟!
جنگ و سیاستی که همه‌اش دروغ بود و از نگاه من مساله‌ی حقیقی داستان، انسان‌هایی بودند که دوربین به دست و بی‌خبر از همه‌جا کنار ماشین‌های بمب‌گذاری شده مشغول عکاسی بودند و زمانی به ثانیه مانند همان برگ‌های پائیزی به زمین می‌ریختند.

بغض اول:
همه‌ی تیرها به سمت حزب‌الله نشانه رفته بود و از سازمان ملل گرفته تا مردم عادی برای آغاز جنگ 2006 محکومشان می‌کردند، تا آن روز کذایی؛
جنازه‌هایی که دست به دست می‌گشتند و مادرانی که خود را سپر فرزندان خود کرده بودند تا ما آن‌ها را که در آغوش هم جان می‌سپارند با هم مثل روز نخست پیدا کنیم.
حدود 40 مادر و فرزند که با هم در پناهگاه، خسته از صدای بمب و موشک، پنهان شده بودند توسط یکی از همان هواپیماهای بغض دوم و با بمبی هوشمند کشته شده بودند.
اشک و عصبانیت با هم معجون عجیبی ساخته بود.
مردم همه‌ی کمان‌های خود را تغییر جهت داده بودند و از جنگی که به قتل عام تبدیل شده بود عصبانی و هراسناک بودند، ساختمان سازمان ملل قربانی خشم مردم شد ... اما هنوز هم عروسک خرسی پسرک که در دستان بی‌جانش مانند تن او تکه‌تکه شده بود در یادها باقی‌است.
مادری که همه خانواده را از زیر آوار نجات داده بود اما آخرین فرزند را به دلیل نحیفی او و یا سنگینی آوار نتوانسته بود کمکی کند، کنارش بر زمین نشست و دستان فرزندش را تا آخرین نفس کودک در دستان خود نگه داشت.

امروز هم میان بغض اول و آخر مانده‌ام.
حکایت همان حکایت است،‌ جنگ همان جنگ است و انسان همان انسان!
نمی‌دانم اگر روزی شاید در آن دنیا (که نمی‌دانم هست یا نه) خانم فالاچی را دیدم از او خواهم پرسید که «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» چرا؟
تو در میان رزمنده‌ها رفتی و تبدیل شدن پسران را به مردها دیدی، تو در میان چریک‌ها رفتی و آ‌ن‌ها را هم دیدی، در میان ژنرال‌ها گشتی و متهم‌شان کردی، اما آیا امروز را هم دیده بودی؟ روزی که فرزندان ما در زمینی دورتر از ما کیف به دست از سر کلاس با صدای موشک هراسناک و گریان و بی‌پناه به کوچه‌ها روانه شوند؟
دیده بودی 6 ماه محاصره و بعد قتل عام؟
دیده بودی آدم‌هایی را که دم از برادری بزنند و در روزهای موعود سرهایشان را در برف پنهان کنند؟
حتما تو هم دیده بودی...
قصه همان قصه است و حقیقت، تنها «انسان ـ برگ» هایی هستند که بی‌گناه و بی‌خبر، بر زمین می‌افتند.
با آن‌که بعد از جنگ، حس و حال مادری که فرزندش در جلوی چشمانش کشته شده بود را حس نکردم نمی‌دانم امروز چگونه خواهم توانست حس مادران غزه را درک کنم، آنانکه در محاصره می‌مانند و می‌دانند که کشته می‌شوند، چگونه هر شب برای فرزندان خود لالایی می‌خوانند و به آن‌ها وعده‌ی خواب‌های خوش می‌دهند؟
چگونه و با چه حسی آن‌ها را در آغوش می‌کشند با آگاهی به آن‌که شاید لحظه‌ای دیگر او، یا فرزندش یا هردو دیگر نباشند؟
آری مادرم، منی که زیر پای حاکمان دیکتاتور، نه وطنی برایم مانده است و نه پناهی غیر از خدا، با تو خواهم گریست.
با تو فرزندم را در آغوش می‌کشم و با تو تمرین می‌کنم که شاید روزی ما هم در همین خاک اسیر خودکامگی‌های آنان شویم.
با تو در اتاق تاریک خود پنهان می‌شوم تا بی‌برقی و خاموشی را مزه‌مزه کنم.
با تو روزه‌ی گرسنگی می‌گیرم و با تو در این ایام که بوی کریسمس،‌ محرم و خون فرزندان تو با هم آمیخته است دستانم را به سوی آسمان بلند می‌کنم.
آری مادرم،
سعی خواهم کرد نگاهم به فرزندم نگاه تو باشد، هرچند می‌دانم که این نگاه کجا و نگاه تو کجا!
صلابتت را حسرت می‌خورم و می‌دانم که مانند همیشه استوار ایستاده‌ای تا فرزندانت به تو تکیه کنند و نگران نبودن پدر نباشند، تو خود نگاه پدر را خواهی داشت.
تمرین می‌کنم تا مثل تو زن باشم، مادر باشم و از همه مهم‌تر انسان.

حقیقت همان است مادرم، حقیقت نه آن است که پشت صحنه‌ی تلویزیون گوش‌هایمان می‌شنود از سلامت رهبرانی که انسان‌ها را سپر خود کرده‌اند و نه کمک‌هایی که روزی خواهد رسید و نه شجاعت و ایستادگی... حقیقت تویی؛ فقط تو!

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

تصویر صدام حسین در تظاهرات فلسطینی‌ها در بیروت


اسامه حمدان نماینده حماس در لبنان در کنار عباس زکی نماینده جنبش فتح در لبنان در تجمع اعتراض‌آمیز در برابر ساختمان سازمان ملل در بیروت

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

کریسمس در هوای نوروز



قدم زدن در خیابان‌های آذین‌بسته و پر از سر و صدا، سرگیجه‌ای توأم با شادی به همراه دارد.

صدای بوق ممتد اتومبیل‌ها، کوچه ‌پس کوچه‌های رنگارنگ شهر، موسیقی شب‌های شاد کریسمس و شکلات‌هايی به طرح بابانوئل، درختانی که هر یک به رنگی خاص میزبان برفی خیالی و ساعت دوازده شب آخر سال هستند؛ گرمی زندگی را زیر پوست شهر جاری ساخته است.

هر چند در بیروت هر شب، شب زندگی و هر لحظه، هوایی در هوای اوست.

برای چون منی که زندگی زیر سایه پدرخوانده‌ها همیشه سردی و کرختی را به همراه داشته است، این شور و نشاط هر ساله باز هم غریب و به جای گرم، داغ است.

زندگی در شهری که همه سیاه‌پوشند و عید دیگر رنگی از ماهی قرمزها ندارد، زندگی در شهری که شادی سبزه‌ها با گره خوردن دل‌هایی ناامید یکی شده، مرا بد عادت کرده است.

شهری که بوی عید و محرم را نمی‌تواند از هم تفکیک کند و همه عطرش، عطر غم و همه رنگش، رنگ سیاه است.
شهری که ترافیک شب عید در آن دعوا و ناسزا به همراه دارد، با شهری که در ترافیک رقص و موسیقی بسر می‌برد، تفاوت دارد ... تفاوتی که در رنگ ماهی‌قرمزهای آن نیز به عیان پیداست.

قدم زدن در این خیابان‌ها برای من بیشتر از حجمی است که به زور باتوم تحمیلم کرده‌اند و پوستم را نسبت به هر حرارتی حساس‌تر تا هر گرمایی را سوزنده حس کنم.

قدم زدن و نگاه کردن به عشق و شور جاری در خیابان‌ها و چراغانی‌های بی‌شمار و دیدن کلمه «SOLD» بر شیشه‌های رنگین مغازه‌ها، غربتی داغ به همراه دارد؛ غربتی که تنها یادآور کوچه پس کوچه‌های شهرم است.

شهر من، شهریست که فقط در ولادت‌ ائمه و یا در مراسم استقبال از مسافران همان ائمه با لامپ‌های پلاستیکی آذین بسته می‌شود.

قدم می‌زنم و باز هم دلم همان کوچه پس کوچه‌ها را می‌خواهد.

دوست داشتم قلم‌مویی جادویی داشتم تا می‌توانستم با یک حرکت، تمام سیاهی‌های شهرم را رنگی کنم و آن را آذین ببندم؛ نه تنها به رسم کریسمس یا عید نوروز (که چقدر دلم برای حاجی فیروز باز هم مشکی‌اش تنگ شده)، بلکه تنها به رسم زنده بودن و زندگی کردن.

قدم زدن در این خیابان‌ها و شرکت در شادی زنده‌ها، خندیدن و عکس گرفتن و رقصیدن با مردمی که زندگی در تار و پودشان تنیده شده، تنها اعلام «بودن» کسی است که با هر چرخش دست و یا هر خنده و هر عکس دلش هوای وطنی را می‌کند که هر سال شب عید، ماهی‌هایش برقصند و سبزه‌هایش سبز باشند و سیب‌هایش قرمز.

کریسمس برای من طعم تلخ تبعیض آمیخته با بی‌عدالتی حاکمانی را دارد که هر روز بیشتر از قبل بر همه ما چه در داخل و چه در خارج، تحمیل می‌شود.

دلم نه هوای این شادی آمیخته با غربت را دارد و نه هوای رنگ‌های سیاهی که هر غریبی را غربت‌زده‌تر می‌کند.

دلم همان کوچه پس کوچه‌های شهرم را رنگی می‌خواهد ...

... زیر پرچمی از آزادی


هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

واکنش پنجم


یک
صدای لرزانش از پشت صفحه‌ی مانیتور دلم را به درد آورد.
بازهم همان فضا و همان حرف‌های قدیمی که حاکی از خستگی و یکنواختی بود، داستان تلخ خیلی از ما. احساس مفید نبودن و غرق در روزمرگی شدن. با این‌که شاغل بود اما باز هم خواسته‌ی دلش جای دیگری بود و او جای دیگر. سالی یک‌بار هم‌دیگر را می‌دیدیم و هر سال همان حرف‌ها.

دو
این‌دفعه قصه‌ همان قصه بود؛ اما نقش اول فرق داشت. دوباره شکایت از یکنواختی زندگی و احساس تلخ روزمرگی.
اندکی تلخ‌تر و این بار، غم غربت و تنهایی هم چاشنی همه‌ی دردها شده بود.

سه
بازهم قصه همان قصه با نقش اولی دیگر.
درس و کار هست اما زمینه برای پیشرفت نیست،‌ قرار گرفتن کنار مردی که هر روز بیشتر از قبل پیشرفت می‌کند و احساس یک‌جا ماندن بیشتری به من القا می‌شود.

چهار
به یاد خودم افتادم، روزهایی که با کابوس بی‌کاری می‌خوابیدم و با ترس از بی‌هدفی بیدار می‌شدم.
خوش‌حالیم از پیشرفت همسرم و ناراحتی از درجا زدن خودم، پارادوکس بدی ایجاد کرده بود تا آن‌جا که نه ناراحتی‌ام، ناراحتی بود و نه خوشحالیم خالص بود.

پنج
تنها یک‌بار دیدمش، اما مهر و سادگی‌اش دلبسته‌ام کرده بود، غذای ساده و منزلی پر از صفا. همسرش از دوستان صمیمی‌مان بود، همیشه شکایت از گونه‌ای روزمرگی داشت که خانم خانه گرفتارش بود و عذاب‌هایی که راه زبان را گم‌ کرده بود و جای خود را به اشک و ناله داده بود.
در رشته‌ی مورد علاقه‌اش مشغول تحصیل در مقطع دکترا بود.

من، و همه‌ی آن‌هایی که نام بردم، در کنار همه‌ی روزمرگی‌ها و یکنواختی‌ها تنها و تنهاتر می‌شدیم.


آخرین کتابی که خواندم، «از میان ظرف‌های شسته شده» بود؛ نگاهی به زندگی یک زن از میان همه‌ی زن‌ها. یک زندگی روتین که با وجود دو فرزند یکنواختی بیشتری را همراه دارد.
نگاهی به زندگی اکثر زنانی که یا دوستان ما هستند و یا خواهرانمان و شاید مادرهایمان، نشان‌دهنده‌ی یک حقیقت تلخ است: رسیدن به «پوچی»

من از جامعه‌ای که در آن بزرگ شدم حرف می‌زنم، نه از اروپا یا آمریکایی که یا در فیلم‌ها دیده‌ایم یا سفری کوتاه داشتیم. من از جایی حرف می‌زنم که در آن به دنیا آمدم، کودکی، نوجوانی و جوانی خود را گذرانده‌ام.
جامعه‌ای که خواسته یا ناخواسته، حس جنس دوم بودن را به تک‌تک ما القا کرده است.

خواندن ای‌میل‌ها و نامه‌ها و شنیدن درددل دوستان و حرف‌های دل خودم همه نشان از جو مردسالار کشورم دارد. فضایی که زمینه‌ برای پیشرفت مرد در آن بسیار بیشتر از زن است و دیدگاه‌هایی که بازهم خواسته یا ناخواسته زن را تنها در جایگاه همسر و یا مادر می‌خواهد.

اما اگر بخواهیم به درد دل‌های همین همسران و یا مادران گوش دهیم،‌ چیزی جز یکنواختی و پوچی عایدمان نخواهد شد.‌ من از اکثریت زن‌ها حرف می‌زنم، نه از استثناهایی که بازهم خواسته یا ناخواسته توانسته‌اند یا زمینه‌اش را داشته‌اند تا از این آفت دور بمانند. من از زنان تحصیل‌کرده می‌گویم و نه از کوچه پس کوچه‌های شهرمان.

عدم توانایی و یا نداشتن زمینه برای پیشرفت، ما را به جایی می‌رساند که حس عدم مفید بودن برای خود،‌ زندگی و جامعه‌مان را به دنبال دارد.

مشکل نه از زن بودن ماست و نه از ناتوانیمان، اشکال به جامعه‌ای وارد است که نه تغییری را پذیراست و نه برای مساله‌های زنانش نگرانی دارد. مشکل از جامعه‌ایست که به زن اجازه‌ی انسان بودن و بعد زن بودن را نمی‌دهد. مشکل از جامعه‌ایست که توسط مردانی اداره می‌شود که برای تصویب لایحه‌ی خانواده تلاش می‌کنند، نه برای برطرف کردن مشکلات همسران و دخترانشان.


جامعه‌ای که من و تو در آن بزرگ شدیم، جامعه‌ای بیمار است. اگر خود به فکر نجات خویشتن نباشیم، کسی حتی نگران ما هم نخواهد شد.


۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

شب پرپر زدن چلچله‌ها

اول آذر امسال هم گذشت.

سال‌ها پیش شهرمان شاهد آغاز پیشرفت مردم و صدای نفس کشیدن بود. نه دیو نشکستنی بود و نه زنجیرهای سنگین با گوی‌های آهنین کار می‌کردند.
مردم آرام آرام یاد می‌گرفتند که حرف خود را بزنند و به حرف بقیه حتی اگر مورد قبولشان نیست هم نیز گوش بدهند.

جوان‌ها جوان بودند و آن‌همه انرژی در راستای پیش‌رفت و ادامه‌ی یک آغاز هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد.

اما یک روز صبح در آغاز آخرین ماه پائیز همه‌ی شهر در شوک و ترس و تردید فرو رفت و از همان روز بود که دیگر نه مردم روی آرامش را دیدند و نه حرف‌ها حرف شد.

از همان روز علنی شدن سلاخی، استفاده از چاقو و زور به جای بازو و فکر مد روز شد تا جائیکه سال‌ها بعد یکی از تلخک‌های سلطان نشکستنی همان لوازم سلاخی تبلیغ و بیان قهر را جایگزین زبان مهر ‌کرد غافل از آن‌که لبه‌ی کلمه بر‌ّنده‌تر از سلاح و مهر مطلوب‌تر از قهر است و مردم هنوز تفاوت این دو را به خوبی حس می‌کنند.

مثل سریال‌های تلویزیونی درک و پوآرو و هلمز زندگی مردم غرق در قتل‌های زنجیره‌ای شده بود،‌ قتل‌هایی که با پروانه و داریوش به اوج سروصدا رسید و شاید با خوردن داروی نظافت پایان یافت. دیگه نه از پوآرو خبری بود و نه درک با پالتوی زیبایش توی شهر می‌گشت،‌ نه از هلمز و دستارش کسی خبری داشت.

هنوز صداهایی بود که از نفس نیافتاده باشد و هنوز اجازه‌ی انتشار کلمات و عقیده وجود داشت،‌ هرچند که صداها یکی‌یکی یا ساکت شدند و یا ساکتشان کردند.

چشم‌ها به حرکات کسی دوخته شده بود که مردم برای آمدن او شهر را آذین کرده بودند و با آمدن اسمش شیرینی پخش می‌کردند.

اما هزار حیف که نجابت مقابل وقاحت قرار گرفت و سکوت در مقابل دشنام.

دیو شکستنی بعد از مدت‌ها سکوت و نظاره به میان میدان آمده بود و با شمشیر بزرگی که روزی مردم به دستش داده بودند یا زبان‌ها را برید و یا سرها را.

حالا از آن روزها سال‌ها می‌گذرد.
هنوز اولین روز آخرین ماه پائیز تلخ و خونین است، هنوز صدای سکوتشان شنیدنی است و هنوز استقامت و ایستادگیشان و از همه مهم‌تر آزادمردیشان در دل‌ها امید،‌ شجاعت،‌ خشم و درد را بیدار می‌کند.

سال‌ها گذشته...
نه مردم چشمی به سلطان دارند و نه سلطان نیازی به مردم.
نه آرامش جایگاهی دارد و نه صدایی غیر از فریادهای سلطان شنیده می‌شود.
دنیا به دو قسمت تقسیم شد:
سلطان و ملیجک‌هایش
باقی آدم‌ها.

این شهر نه در افسانه‌ها و نه از قصه‌ی شب بود...
من و تو بودیم و پروانه‌ها و داریوش‌ها
یک سلطانی بود سلاخی می‌کرد و زبان بقیه را ‌می‌برید.

امسال هم اول آذر گذشت و اتفاقی نیافتاد جز آن‌که تبلیغات برای سلاخی علنی‌تر شد و زبان بریدن‌ها بیشتر و حق‌خوری‌ها کلان‌تر.

شاید سال دیگر...
شاید در هوایی دیگر...



۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

دو نگاه ... نیم‌قرن فاصله

به حرمت موی سفید و سنش شلوار گشاد و بلوز آستین بلند پوشیدم، برای اینکه حرفی هم باقی نمونه روسری را سفت بستم به سرم.

کفش پوشیدیم و آماده‌ی رفتن بودیم که با ناباوری بهم نگاهی کرد و گفت:‌ تو این شکلی می‌خوای بیای؟
یک نگاهی به سر تا پام کردم و دیدم هیچ‌جام بیرون نیست، حتی یک تار مو!
گفتم آره، این‌جا که بد نیست...

یک ذره من و من کرد و رفتیم توی ماشین... اما توی ماشین بود که منفجر شد...
باورم نمیشد... با این که لباس گشاد پوشیده بودم و روسریم به شدت سفت بود طوری که لپهام داشت پاره میشد اما بازم حرف بود توش.

حرفهایی مثل این‌که:
1- برجستگی‌های بدن زن نباید مشخص باشه (خوب به خدا ایراد بگیرید که این شکلی ما رو خلق کرده، مگه مشکل از منه که باید مخفیشون کنم؟!)

2- زن خودنمایی را دوست داره، دلش می‌خواد همه تحسینش کنند، اما من تعجب می‌کنم تو که شوهر داری چرا دوست داری بقیه با تحسین نگاهت کنند و خودت رو به دیگران عرضه کنی!!! تو باید توی خونه بشینی و خودت رو برای شوهرت مرتب و خوشگل کنی چون دوستش داری و اونم تو رو دوست داره پس نیازی به تحسین دیگران نداری، آرایش حتی در حد یک روژ لب هم معنی نداره، کسی رو که دوست داری پیدا کردی دیگه! (یعنی من باید توی خیابون کثیف و شلخته باشم و اصلا به خودم نرسم، منتظر باشم تا همسرجان تشریف بیارن و لذت ببرن؟! پس در نظر شما دخترها بیشتر از زن‌ها حق آرایش و آزادی دارن؟)

3- تو یک زنی، و وقتی برجستگی‌های بدنت را به نمایش میگذاری (با یک بلوز و شلوار گشاد!) می‌خوای مردها را جذب خودت کنی، مردها هم فقط سینه، رون و کفل!!! (ادبیات کاملا رساله‌ای) را نگاه میکنند. تو چه نیازی به این داری؟ (منفجر شدم،‌ گفتم به نظر من زن و مرد هیچ فرقی باهم ندارند، مرد هم توی نظر یک زن میتونه جذاب باشه، چرا اونها رو به مد حرکت کنند مشکلی نیست؟ مرد و زن فرقی ندارند هر دو به این دلیل که آدم هستند حس زیبابینی دارند و زیبایی رو دوست دارند، اگر زن برای مرد جذابه بالعکسش هم هست. زن قبل از این که زن باشه یک آدمه درست مثل یک مرد. اگر مردی نگاهش کاملا نگاه جنسیه مشکل از من نیست،‌ مشکل از اون مرده که بیماره.) مگه نگاهی غیر از نگاه جنسی هم روی زن هست؟!!! (پتک بدی توی صورتم خورد.)

4- من اصلا شوهرت را درک نمیکنم،‌ تقصیر از تو نیست،‌ تو زنی ولی تقصیر از شوهر بی‌غیرتته که اجازه می‌ده تو این شکلی بیای توی خیابون. زن من اگر این شکلی بود ادبش می‌کردم!!! (احساس توهین و تحقیر داشت خفه‌ام می‌کرد. گفتم شاید شوهر من هم،‌ عقیده‌اش با من یکی باشه. من دلم نمی‌خواد شما ناراحت باشید اما دلم هم نمی‌خواد برخلاف عقایدم رفتار کنم، من و شوهرم با هم هماهنگیم.)

5- اگر تو میگی که این‌جا این لباس پوشیدن عادی است پس اگر بری توی آمریکا لخت میری و برایت هیچ مهم نیست و هیچ حد و مرزی نداری. (کی گفته توی آمریکا همه لخت هستند؟ بابا به خدا از ایران ساده‌تر و معمولی‌ترند)

6- من و تو از دو سیاره‌ی مختلفیم و همدیگر را قانع نمی‌تونیم بکنیم،‌ (از شدت عصبانیت و ناراحتی تقریبا فریاد می‌کشید و می‌لرزید) من نه به دین کاری دارم و نه به مذهب،‌ نه به عرف جامعه‌ای که توش هستیم،‌ نه حرف‌های تو رو می‌فهمم،‌ من این‌جا هزار و یک آشنا دارم، اگر این شکلی تو رو ببینند برای من بده و چی ‌می‌گن؟ (پس همه‌ی شعارها و آزادی و مقالات و ایکس و ایگرگ زیر پوشش شأن از بین میره؟!)

با عصبانیت از ماشین پیاده شد،‌ همسر گرامی هم که آخر ماجرا رو شاهد بود یک کمی به هم ریخت،‌ آخرش نتونستیم با هم کنار بیاییم و هرکس راه خودش را توی درگیری‌ها و عصبانیت‌هایش ادامه داد و رفت.

باورم نمی‌شد که کسانی به راحتی می‌تونند حرف از آزادی و شأن و مقام زن بزنند، به راحتی می‌تونند بگن زن و مرد هیچ فرقی با هم ندارند و در این عقیده مدعی هم باشند و به همین راحتی برای شأن و مقام خودشون آدم دیگه‌ای را تا این اندازه خوار و ذلیل کنند.

احساس جنس دوم بودن را با تمام وجود درک کردم... هرچند مدام این جمله در ذهنم بود که نسل‌های گذشته رو نمیشه تغییر داد و یا حتی در عقایدشون تردید ایجاد کرد مخصوصا اگر درگیر مساله‌ی شأن هم باشند.

زن را آدم می‌دونند اما آدمی که باید منتظر شوهر خودش باشه و زیبایی را فقط برای اون آدمی بخواد که خدا کمک کنه مثل نسل‌های قبلی فکر نکنه.

و نکته‌ی مهم‌تر:
«ما آدم‌ها هرچقدر هم تحصیل‌کرده و هرچقدر هم با فرهنگ و هرچقدر هم با درک و امروزی باشیم، یک مساله برای همیشه بر ما سلطه داره؛ شأن»

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

یک پیشنهاد: جنبش خاطره‌نویسی

عشا مومنی آزاد شد ...

این خبر مثل همه خبرهای دیگر منتشر شد و خوشحال شدیم و حال؛ لابد منتظر می‌مانیم تا خبر بازگشت و آزادی دیگران را نيز بشنویم و این داستان ادامه دارد ...

سالهاست که مباحث فكری خوبی درباره حقوق زنان و حقوق بشر در ایران مطرح و در نشریات و سایت‌ها منتشر شده است، اما نتیجه اين مباحث را نه تنها در حکومت ندیده‌ایم و آمار بازداشت‌ها یا قوانین تبعیض‌آمیز بالا رفته است؛ بلکه طرح آنها در مردم و جامعه هم تاثیر چندانی نداشته است.
دلیل عدم تاثیرگذاری این مباحث در جامعه البته قابل فهم است چرا که مباحث فکری از حوصله مردمی که درگیر نان شب خود هستند، خارج است و هم اینکه تمامی مردم اهل فکر کردن و مطالعه نیستند.
به نظرم می‌توانیم یک جنبش خاطره‌نویسی راه بیاندازیم؛
«خاطرات زندان»

به قول نلسون ماندلا «اگر می‌خواهیم بفهمیم یک حکومت چقدر عادلانه و انسانی رفتار می‌کند، باید از وضعیت زندان‌هایش بپرسیم، همانجا که از دید مردم پنهان است».

همه مردم قصه را خوب می‌فهمند. کافیست همه کسانی که به زندان رفته‌اند (که متاسفانه کم هم نیستند) خاطرات زندان خود را منتشر کنند. البته معلوم است که امکان انتشار خاطرات در ایران وجود ندارد؛ اما اینترنت و وبلاگ خوشبختانه هست و حتی کسانی که در ایران هستند هم می‌توانند با کمی احتیاط بنویسند و واقعیت را منتشر کنند.

پیش از این, چنین خاطراتی منتشر شده است مثل خاطرات تاثیرگذار احسان نراقی از دو سال زندگی‌اش در اوین که با نگاهی ساده و در عین حال ژرف نگاشته شده است. در دولت اصلاحات که آزادی‌ها بیشتر بود، کسانی مثل ابراهیم نبوی نیز توانستند خاطراتشان را منتشر کنند که این خاطرات از ده‌ها مقاله تاثیرگذارتر بود.

چه خوب است اگر اولین کاری که عشا مومنی بعد از بازگشت به خانه‌اش انجام می‌دهد، نوشتن خاطرات زندانش باشد؛ زیرا این تجربه‌ها شخصی نیست، بلکه حقایقی است که سر راه برخی قرار گرفته است.

این حق نسل ما و نسل‌های بعدی‌ست که حقیقت را بی‌پرده بدانند.

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

من گمشده, گم‌تر شدم

بلوز قهوه‌ای و شلوار قهوه‌ای‌ترم رو پوشیدم و کاپشن کرم رو برای فرار از سرمای زخم زبون‌ها و درد زمونه تنم کردم.
بند کتونی قهوه‌ای طلاییم رو محکم بستم...
راه افتادم از سرپائینی خونه سرخوردن، به دنبال خود گم‌شده‌ام.
صدای چاووشی با آهنگ "سنگ صبور" توی گوشم بود و موبایلم روی ویبره...
عینکم را از شدت داغی آفتاب زدم؛ نمی‌دونستم باید داغی آفتاب رو باور کنم یا سرمای دستام و انجماد درونمو...
رسیدم به اتوبان... گم‌تر و پوچ‌تر از همیشه.
از اتوبان رد شدم و بین دو تا میله‌ی تیرآهن که نمی‌دونم مال برق بود یا تلفن نشستم... زل زدم به ماشین‌هایی که رد می‌شدن.
من گم بودم و آدم‌ها تشنه‌تر از همیشه نگاهشون روی صورت و تنم می‌لغزید... اما هیچ‌کدوم خیسی زیر عینکو نمی‌دیدن...
ماشین‌هایی که پشت‌سرهم ترمز می‌زدن تا شاید نگاه نیاز‌آلوده‌شونو پاسخ بدم... و من گم‌تر و گم‌تر می‌شدم...
به یکی‌شون زل زدم... وایساد و نگام کرد... من نگاه می‌کردم و خستگیمو می‌ریختم توی صورتش و اون‌هم تشنگیش به سوال تبدیل می‌شد...
نفهمیدم چی شد که رفت ...
بدون حتی کلمه‌ای زیاد و کم...
من مردونگی‌ اون‌ها بیشتر لهم می‌کرد و سوال‌هام زیادتر میشد و گم‌تر و گم‌تر می‌شدم...
امروز هم بین قدم‌هام پیدا نشدم...
امروز هم خودمو با هر قدم بیشتر گم کردم...
نمی‌دونستم باید زن بودن و آدم بودن را قبول کنم یا توقعم را بیشتر کنم ... توقعی که فقط و فقط از خودم داشتم... ورای زن بودن... تنها به رسم انسان بودن.
اما بازم نفهمیدم کدوم انسان حقیقی‌تره... انسانی که ازش توقع کامل بودن داریم.. یا انسانی که باید همونی که هست رو باور کنیم...

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

حوا؛ از فرش تا عرش

هنوز هم گیجم و باور نمی‌کنم...


روزگار آدم:
از کودکی، «جنسیت» و «مونث بودن» در پس‌زمینه‌ی تمام افکارم ریشه داشت.
تفاوت‌هایی که از نظر قدرت، هیکل و توانایی انجام کارها با پسرهای هم‌سن و سال داشتیم، در منزل هم پدر جایگاه ویژه و غیر قابل نفوذ خود را داشت.
مامان بازی ما مورد تمسخر پسرانی قرار می‌گرفت که ما آرزوی هم‌بازی شدن در تیم فوتبالشان و یا همراهی‌ با آن‌ها در صف‌های طولانی سینه‌زنی شب‌های محرم را داشتیم.
هرچه بزرگ‌تر می‌شدیم، این تفاوت‌ها ملموس‌تر می‌شد، حجاب و فرم‌های اجباری مدارس، خجالت از ابروهای پرپشت و سبیل‌های ناگهانی دوران بلوغ و ...
اهمیت زیبایی ظاهری و فیزیک مناسب،‌ همه و همه ما را به سمت «خود کم‌بینی» هدایت می‌کرد.
مشاهده‌ی دختران زیبا با ابروان برداشته و لب‌های بدون سبیل و رژهای صورتی کم‌رنگ و دستانی که مخفیانه در دستان پسران پر هیجان و جذاب محل، گره خورده بود، حسرت شب‌های ما بود.
درس‌ها را به عشق شاگرد اول شدن و یا به اجبار «الف تا ی» می‌خواندیم و کم‌کم به جمع پنهان‌کاران راه پیدا کردیم.
عشق‌های داغ و تصور لباس عروسی به همراه هر پسری که وارد زندگی ما می‌شد، کنترل‌های شدید خانواده بر تلفن‌ها و گردش رفتن‌های ما را به دنبال داشت.
دوستی‌‌هایی که باید با معیار خانواده هم‌خوانی داشته باشند.
این‌ها همه و همه دختر را به عنوان موجودی استثنایی و خاص نشان می‌داد که زیباست و این زیبایی گناه همیشه و حرام ناخواسته‌ی اوست.
خواستگارهای متعددی که آمدند و رفتند،‌ یا انتخاب نمی‌شدیم و یا انتخابشان نمی‌کردیم، نشست‌هایی که پر بود از بحث‌های طولانی درباره‌ی ارزش‌های ما اعم از زیبایی و هنر و تحصیلات تا حجب و حیا و به قول معروف «آفتاب مهتاب» ندیده بودنمان که خود مهمترین ارزش محسوب می‌شد.
پسرانی که خود ختم روزگار بودند و برای همسری، تنها دخترانی را انتخاب می‌کردند که مردی را جز پدر و برادر خود در زندگی ندیده باشند؛
تا خود اولین کسی باشند که به حریم تن و روح «زن» وارد می‌شدند.
نگاهی به زندگی خسته‌کننده‌ی مادرهایمان که برای فرار از محیط‌های مردسالار و مردپرست خانواده یا به محل کار پناه برده بودند یا به جمع‌های دوستان خود؛ همه و همه باعث ترس از همسر شدن را در پی داشت.
ایستادن پای عشق‌های خیالی و گاه حقیقی و تحقیرها و توهین‌ها و تهمت‌ها؛
همه ما را از «زن» بودن بیزار می‌کرد.
و همه‌ی تندبادهایی که تن و روح زنانه‌ی ما را زیر ضربات سهمگین خود خرد می‌کرد...
و این ما بودیم که به جرم زن بودن، تاوان مرد بودن باقی را پس می‌دادیم.


انگار یا اطلاعات ما درست نبود و یا جو حاکم بر جامعه، ما را به بیزاری رسانده بود و گاه هر دو با هم هم مسیر می‌شدند.
و «ای‌کاش»‌هایی که بر لب‌های همه‌مان پینه بسته بود.



روزگار حوا:
هر دو می‌دویدیم، از صبح تا عصر؛‌ هر یک برای رسیدن به ایده‌ال خود و تلاش برای بهتر بودن. خستگی‌هایمان را بعدازظهرها پشت در خانه‌ای که آرزوی هر دوی ما بود جا می‌گذاشتیم و کلبه‌ای که با هم ساخته بودیم را از عطر تن و روح هم پر می‌کردیم.
«زن» شده بود پناه خستگی‌های مرد و تلخی‌های روزگار را با لبخند خود به آرامشی عمیق مبدل می‌ساخت.
«زن» قرار بود مادر هم بشود، قرار بود شادی و عشق بیشتری را میهمان خانه کند،‌ قرار بود ثمره‌ی لذت تن و روح را در قالب پاک‌ترین و صادق‌ترین موجود روی زمین به همه (و قبل از دیگران به خودش) هدیه کند.
نه ماه از تن و روح خود در لکه خونی دمید تا «دوست‌داشتنی‌ترین موجود روی زمین» به دنیا بیاید...


هفت سال از آن تجربه گذشته!
هنوز هم گیجم و باور نمی‌کنم.
زنی که اکثر دوران کودکی،‌ نوجوانی و گاه جوانی خود را در تبعیض و تحقیر سپری کرده بود، تنها پناه خستگی‌های مردی شد که سالها به قدرت او غبطه می‌خورد.
بزرگترین معجزه‌ی بشر نصیب او بود و عظیم‌ترین حس یک مرد‌ را که پدر شدن است، همین «زن» به او بخشید؛ معجزه‌ای که تنها و تنها از عهده‌ی همان زنی بر ‌می‌آید که روزی برای بازی در نقش مادر بچه‌های محل، مورد تمسخر واقع می‌گشت.
لبخندش تمامی بی‌قراری‌های مرد را به قراری مملو از عشق تبدیل کرد.
بهترین خطابه‌های عاشقانه در مورد او بکار برده شد و اساطیر دنیا برای رسیدن به دل «زن»، سخت‌ترین راه‌ها را پیموده و دشوارترین پرسش‌ها را پاسخ گفتند تا شاید از میان آ‌ن‌ها تنها یکی به گنجینه‌ی دل او راه یابد.
بزرگ‌ترین مردان جهان در اسارت عشق یک «زن» از تمامی جاه و منزلت و اعتبار خود چشم‌پوشی کردند تا گوشه چشمی از او ببینند.
هزاران عارف و عالم در مدح تنی که روزی از داشتنش خجل بود و روحی که از لطافت آن بیزار بود دیوان‌ها شعر سرودند..


مارک تواین در کتاب«آدم و حوا» می‌گوید:
«گناه اول بشریت چیدن سیب جاودانگی توسط حوا نبود.‌ اولین گناه عدم همراهی آدم با حوا در چیدن آن سیب بود.»


میان این «زن» و «زن»ی که کودکی‌ها و نوجوانی‌های ما را پر کرده گسلی عظیم نهاده شده است همان‌طور که میان همین «زن امروز» تا «زن فردا»یی که باید از کتاب‌ها و نقدها و نوشته‌های امروزمان به واقعیت تبدیل شود... و می‌شود.
حال تقصیر از جو حاکم بر جامعه است و یا اطلاعات غلط ما و یا شاید «انسان» بودن و «متوسط» بودن ما؟


هنوز هم گیجم و باور نمی‌کنم!
منی که سال‌ها با احساس «جنس دوم»بودن زندگی کرده‌ام،
چگونه بزرگترین معجزه بشریت نصیب من شده و چگونه آرامش «مرد»م به آرامش چشم‌های من گره خورده است؟


شاید بشود این‌گونه گفت که همه روزها، روزهای حواست...

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

پیرمرد و دریا

سوار "ون" (همين ماشين‌های مسافربری جدیدی که توی ایران اومده) شدم تا از دکتر به همراه پسر نازم برم خونه.
حالم خیلی خراب بود و از همه‌جا و همه‌کس شاکی بود.
پیرمرد راننده هر چند دقیقه به سمت راست خودش نگاه می‌کرد، من توی افکار خودم بودم و نگاهش رو دنبال نمی‌کردم.
کنجکاویم تحریک شده بود. خط نگاهش را گرفتم و رسیدم به دریا.
ساحل دریا سمت راستم بود و پیرمرد هر دفعه چند ثانیه‌ای به آرامش دریا خیره می‌شد.
روزی شاید بیشتر از ده بار این مسیر رو می‌رفت و بر‌می‌گشت، ساعت یک بعدازظهر بود و شاید 4 باری رفته بود و برگشته بود، تقریبا هفت یا هشت‌باری سرش را به سمت دریا گردوند اما هر دفعه که نگاهش می‌کرد انگار بار اول بود که می‌دیدش.
شک کرده بودم به دریا نگاه می‌کنه یا چیز دیگه.
اما هربار که دقیق‌تر می‌شدم فقط دریا بود و دریا.
هربار هم از خودم این سوال رو پرسیدم که مگه دریا چی داره که ما آدم‌ها هر نگاهمون نگاه اول و هر تحسینمون تحسین اولش هست.
با همه‌ی خستگی‌هایش از مسافرکشی و قصه‌ی دردناک زندگیش بازهم نگاهش با دریا آروم می‌گرفت.
هنوز مستم،‌ نمیدونم از دریا بود یا از نگاه پیرمرد.

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

مروری بر تاریخ نه چندان دور

1_ سنگسار

محمد سیف‌زاده در مورد حکم سنگسار به این نکته اشاره می‌کند که علیرغم دستور چهار سال پیش ریاست قوه قضائیه مبنی بر توقف صدور حکم سنگسار، این حکم همچنان صادر و اجرا می‌شود: «درسال ۸۶ چند نفری سنگسار شدند که آخرینش در تاکستان قزوین بود، اما همچنان حکم سنگسار صادر می‌شود و این فاجعه‌بار است که نه تنها صادر می‌شود، بلکه در پیش‌نویس قانونی که قوه قضاییه به مجلس داده، مجددا موضوع سنگسار را آورده است. بنابراین به نظر من این واجد اهمیت بسیار زیادی هست. آمار سنگسار هم نسبت به سال گذشته افزایش داشته است».البته در روزهای پایانی سال ۸۶ خبری از آزادی یک محکوم به سنگسار در رسانه‌ها منتشر شد. به گزارش سایت میدان زنان، «مکرمه ابراهیمی» پس از ۱۱ سال، ساعت ۸ شب دوشنبه ۲۷ اسفند از زندان آزاد شد.هرچند شریک زندگی مکرمه، جعفر کیانی، در همین سال در قزوین سنگسار شد، اما خبر آزادی او در آستانه نوروز، یک عیدی برای مخالفان حکم سنگسار و نیز وکیل او «شادی صدر» به شمار می‌رود.

لینک خبر: صدای آلمان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ایرنا خبرگزاری رسمی جمهوری اسلامی ایران، به نقل از سخنگوی قوه قضائیه اعلام کرد که پنج‌شنبه گذشته، یک مرد به جرم زنای محصنه در تاکستان قزوین سنگسار شده‌است. این مرد که «جعفر کیانی» نام دارد قرار بود دوهفته پیش همراه «مکرمه ابراهیمی» در ملأ‌عام سنگسار شود اما با تلاش سازمانهای مدافع حقوق بشر در داخل ایران، این حکم به دستور کتبی رئیس قوه قضائیه متوقف شد. اجرای این حکم با وجود دستور توقف آن از جانب بالاترین مقام قضایی کشور، سؤال‌برانگیز است. «جعفر کیانی» مردی که سالهاست به همراه «مکرمه ابراهیمی» به جرم زنای محصنه در زندان قزوین به سر می‌برد، پنج‌شنبه گذشته سنگسار شد.

لینک خبر: صدای آلمان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

2_ اعدام

آقای حسين ماهوتيها گزارش وضعيت اعدام در ايران کدام فاصله زمانی را در بر می گيرد؟
منابع شما برای تهيۀ گزارش مذکور چيست؟
اين گزارش ليستی از مشخصات افرادی است که ازمهر ماه 1386 تا پايان شهريور 1387 در ايران اعدام شد‌ه اند. منبع آن عمدتاً اخبار خبرگزاريها، روزنامه‌ها و سايت‌های خبری متفاوت داخل کشور و برخی منابع معتبر خارج از ايران است.
اگر به طور خلاصه بخواهيم وضعيت اعدام را از زبان ارقامی که شما بدست آورده ايد ترسيم کنيم، اين وضعيت طی سال گذشته، در ايران چگونه بوده است؟
در يک سال منتهی به مهر ماه 1387 حکم اعدام 286 نفر به اجرا در آمده، که نسبت به سال گذشته 21 نفر افزايش يافته است. از اين تعداد 45 نفر در ملاء عام اعدام شده‌اند. در ميان اعداميان 14 زندانى سياسی و چهار زن به چشم می خورند.
آمار از وضعيت سن اعدامی‌ها چه می گويند؟
واقعيت اين است که در منابعی که ما در دست داشتيم فقط 177 نفر از اعدام شده‌گان سنشان گزارش شده. از اين تعداد 13 نفر هنگام وقوع جرم کمتر از 18 سال سن داشته‌اند و 3 نفر هنگام اعدام زير 18 سال بودند . 64 نفر تا 30 سال سن دارند. بگذاريد همين جا اضافه کنم که 6 نفر از اعدام شدگان سنگسار شده‌اند. ما اسامی منتظرين اجرای حکم اعدام را در اين گزارش نياورده‌ايم.

لینک خبر: سایت ایرانیان ساکن آلمان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بر اساس گزارش ماهانه فعالين ايراني مدافع حقوق بشر در اروپا و آمريکاي شمالي که به موارد نقض حقوق بشر در ايران اشاره کرده اند، اعدام، دستگيري، بازجويي و شکنجه فعالان سياسي، دانشجويي و ناراضيان افزايش يافته است. فعالين حقوق بشر در گزارش خود به نقل از کارشناس مسائل ايران در سازمان عفو بين الملل به بيش از 108 مورد اعدام در نه ماه گذشته در ايران اشاره مي کنند. با توجه به افزايش آمار اعدام شهروندان ايراني با عزت مصلي نژاد، کارشناس عاليرتبه سازمان کانادايي دفاع از قربانيان شکنجه گفتگويي انجام دادم. آقاي مصلي نژاد در مورد مجازات اعدام در کشورهاي مختلف و روند رو به افزايش آن مي گويد:

لینک خبر: پیک‌نت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

3_ بدحجابی و مقابله نیروی انتظامی

ضرب و شتم زنان به علت بدحجابی: دو زن كه به ادعاي پليس، بدپوشش بودند، عصر روز شنبه مقابل چشم شهروندان تهراني در ضلع شمال شرقي ميدان وليعصر به علت تمرد از سوار شدن به ماشين گشت ارشاد مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. خبرنگار يكي از روزنامه ها كه به طور اتفاقي در آن سوي ميدان شاهد اين برخورد بود به دليل اين كار غيرقانوني، بلافاصله موضوع را به همكاران خود در ساير روزنامه ها گزارش داد.به شهادت اين خبرنگار كه مايل نيست نامش افشا شود ماموران گشت ارشاد ابتدا به اين دو زن تذكر دادند تا سوار خودروي ون پليس شوند اما به دليل ممانعت آنها، رو به خشونت آوردند

لینک خبر: سایت ایرانیان انگلستان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

"چگونه است گفتاري كه خود را ضد بي حجابي و بد حجابي مي داند به خود اجازه مي دهد كه زنان را به طرز فجيع در خيابان كتك بزند،سوارميني بوس شان كند و در زندان و هنگام بازجويي از آنان سوالات خصوصي بكند؟"فاطمه صادقي استاد دانشگاه اين سوال را خيلي صريح مطرح مي كند و از گفتاري سخن مي گويد كه قصد تحقير كردن جنبش زنان را دارد:" بسياري از دوستان ما را وقتي به بازجويي مي برند از روابط خصوصي شان سوال مي كنند.."

لینک خبر: کانون زنان ایران

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

4_ دستگیری اعضای کمپین یک میلیون امضا

در جريان جمع آوری يک ميليون امضا برای تغيير قوانين تبعيض آميز تعدادی از فعالان جنبش زنان دستگير و روانه زندان شدند آنها اکنون از تجربياتشان می گويند و اينکه در آينده با اميدواری بيشتر به فعاليتشان ادامه خواهند داد.زينب پيغمبر زاده اولين کسی بود که هنگام جمع آوری امضا در مترو دستگير شد و پنج روزی را در بازداشتگاه وزرا گذراند .او با همان خنده هميشگی اش از آن روزها ياد می کند.دستگيری فاطمه دهدشتی و نسيم سرابندی در مترو؛ زينب و دوستانش را برای کشف روشهای خلاقانه برای فعاليت بيشتر تشويق کرد.محبوبه حسين زاده ؛ ناهيد کشاورز؛ سارا لقمانيان و همسرش از ديگر فعالان جنبش زنان بودند که حين جمع آوری امضا در روز ۱۳ فروردين در پارک لاله دستگير شدند .دستگيری که بسياری از فعالان حوزه زنان را در بهت و حيرت فرو برد . هر چند سارا و همسرش پس از يک روز بازداشت از زندان آزاد شدند امامحبوبه و ناهيد ۱۳ روز را در بند عمومی زندان اوين سپری کردند .سيزده روزی که برای اين دو فعال حوزه زنان سرشار از تجربه و مشاهده دنيائی از نابرابريهای حقوقی بود.

لینک خبر: وبلاگ خبری حقوق بشر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عشا مومنى، دانشجوى رشته ارتباطات و هنر در دانشگاه ايالتی کاليفرنيا كه پژوهش دانشگاهى او، بررسى مسايل زنان ايرانى بود، روز چهارشنبه در تهران، دستگير و بازداشت شد.اين دانشجو، با برخى از چهره هاى فعال كمپين جمع آورى امضا براى تغيير قوانين تبعيض آميز عليه زنان، گفت و گو كرده و از اين گفت و گوها، فيلم تهيه كرده بود.به گفته فعالان كمپين يك ميليون امضا، در دوسال گذشته، نزديك به ۵۰ نفر از كسانى كه به گونه اى با اين حركت، مرتبط بوده اند، دستگير و بازداشت شده اند. اتهامى اين افراد چيست و چرا فشارها عليه فعالان يا افراد مرتبط با اين حركت اجتماعى ادامه دارد؟«طبق قانون، يك دختر در سن نه سالگى مسئوليت كامل كيفرى دارد و اگر مرتكب جرمى شود كه مجازات آن اعدام است، دادگاه مى تواند او را به اعدام محكوم كند؛ اگر زن و مردى در خيابان تصادف كنند و هر دو فلج شوند، طبق قانون خسارتى كه به زن مى دهند نصف خسارت مرد است؛ طبق قانون، پدر مى تواند با اجازه دادگاه، دخترش را حتى قبل از سن ۱۳ سالگى به عقد مرد ۷۰ ساله اى درآورد و...»اين موارد تنها بخش كوچكى از نابرابرى و تبعيض هاى قانونى نسبت به زنان است. آن چه گفته شد، بخشى بود از بيانيه «يك ميليون امضا براى تغيير قوانين تبعيض آميز» كه نزديك به دو سال پيش، نخست از سوى ۵۴ نفر و در مدت كوتاهى با پشتيبانى ۱۱۸ نفر از زنان و مردان با ديدگاه هاى گوناگون سياسى، اجتماعى و مذهبى منتشر شد.

لینک خبر: سایت ایرانیان ساکن آلمان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
5_ توبه‌فرمایان بی‌توبه

حجه السلام والمسلمین حسن گلستانی رئیس ستاد اقامه نماز شهرستان تویسرکان و از اعضای هیات امنای ستاد ائمه جمعه و جماعات استان همدان (نهادی که منصوب مستقیم مقام رهبری است ) در هفته گذشته به یکی از خبر سازترین روحانیت کشور تبدیل شده است ، البته ایشان نه هاله نور دارند و نه از کرامات رهبر و رئیس جمهور ولایی سخن گفته اند ، نه درباره امام زمان حرف زده اند و نه همچون سردار زارعی اقامه نماز جماعت آنچنانی کرده اند که اینبار ایشان با حرکات موزونشان و به صورت فرادا و تک نفره خالق یکی از منحصر به فرد ترین فیلمهای س ک س ی در بستر نظام جمهوری اسلامی شده اندماجرا از این قرار است که ایشان یک دل نه صد دل شیفته همسر یکی از کارکنان ستاد اقامه نماز تویسرکان نهادی که زیر نظرش اداره می شده ، شده اند و همسر بخت برگشته را برای ماموریت کاری به همدان می فرستند (شما بخوانید نخود سیاه ) و همسر خودش را هم طبق فرمایش خودشان در فیلم می فرستند خانه والده برای صله ارحام و خانم مربوطه را به منزل خودشان که اینبار حکم مکان را داشته است دعوت می نمایند و می گویند : همسایه ها که ندیدنت ؟ خاطرت جمع خونه هم هیچ کس نیست منو که میشناسی قرار نیست با هم نصاصی بکنیم !

لینک خبر: امیرفرشاد ابراهیمی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چندی پیش خبری به سرعت در میان مردم شهرستان تویسرکان دهان به دهان می گشت که حاج آقا گلستانی را در منزلی به همراه یک زن شوهر دار و با عرق و ورق و زرورق دستگیر کرده اند. خبر بسیار عجیب و دردناک و در عین حال حیرت انگیز بود اما واقعیت داشت.شیخ حسن گلستانی که دیگر به آقا گلی مشهور شده بود به خبر اول شهرستان تبدیل شده بود و دهان به دهان می گشت.

لینک خبر: جامعه مجازی ایران

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نگارنده:
آنچه خواندیم اشاراتی به قصه‌ی طولانی نقض حقوق بشر در ایران داشت؛
قصه‌ای که ریشه در فرهنگ مرد‌سالار ما و فتواهای روحانیانی دارد که برای حل "مشکلات جامعه" اعم از فساد اخلاقی و یا "حرف زیادی" خود را "نمایندگان خدا" بر زمین می‌دانند.
اما آخرین خبر در این مرور که روز گذشته تمام سایت‌ها و خبرگزاری‌ها را به لرزه درآورد حکایتی دیگر است از توبه‌فرمایانی که خود توبه کمتر می‌کنند.
البته تمامی فیلم‌ها در اینترنت به شکل "معجزه‌آسایی" حذف شده‌اند و در لینک بالا تنها دقایقی از فیلم کامل این همخوابگی آمده است.
زنا؟ سنگسار؟ اعدام؟‌ حقوق زن؟ وکیل؟
آیا همانگونه که شهر به شهر برای یافتن خاطی همه به تکاپو افتاده بودند بار دیگر نیز قصه به همان شکل خاتمه خواهد یافت؟‌
خیر، این‌بار نه مرد تاکستانی در کار است و نه زن کرمانشاهی.
این‌بار نه بی‌نشانی وجود دارد و نه هم‌آغوشی در خفا.
این قصه نیز مانند قصه‌ی کیش و خانم نوروزی خاتمه خواهد یافت؟
‌یا مانند دانشگاه زنجان؟
یا این‌بار نیز خاطی زن بی‌چاره‌ایست که از "کمبود عاطفه" دل به "آقای روحانی" داده است و باید به سزای اعمالش برسد؟
چند سال کافیست تا ماجرا از ذهن همه پاک شود و حاج‌آقا ارتقا مقام پیدا کنند؟

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

پایان انسان

سكانس اول:
کوچه‌های تنگ و تاریک ولیعصر (یا هر کوچه‌ای که نوستالژی گذشته‌ی شماست!)، زمزمه‌های عاشقانه که نشان از همدلی و همراهی‌ست. نوازش‌های عاشقانه که نشان از یگانه بودن آنهاست. بوسه‌هایی پنهانی که نشان از تمنای درون آنهاست.

سکانس دوم:
مخالفت‌های خانواده و اصرار آن‌دو به وصال. دعواها و دشنام‌ها و قهرها و گریه‌ها و التماس‌ها و اعتصاب غذا که نشان از استقامت آنها و نیک‌خواهی (و شاید هم دیگرخواهی)
بزرگترهاست.

سکانس سوم:
بازهم گریه است اما این‌بار در مراسمی با شکوه که وصل (شاید هم فصل) را در بر دارد، می‌رقصند و می‌خوانند و می‌نوشند و آنها را تا حجله همراهی می‌کنند.
شبی است امشب!
بوسه‌های پنهانی به نمادی برای آزادیشان تبدیل می‌شود و با آگاهی همه یگانگی روح را میهمان یگانگی تن می‌کنند.

سکانس چهارم:
کودکانی که گرداگردشانند و آ‌ن‌ها همچنان به سال‌های عشق‌بازی می‌نگرند و هیچ‌کس از دلشان باخبرتر از بوسه‌ها نیست.

سکانس پنجم:
بازهم مراسم با شکوه است،‌ عروس و داماد سال‌های قبل میزبان عروس ‌و داماد امروزند و نگران به روزهای آینده‌ای که سر از گذر زمان و تغییرات پیرامون به در نمی‌آورند چشم دوخته‌اند.

سکانس ششم:
آفلاین ناگهانی و تلفن‌های ناگهانی‌تر برای من (نگارنده):
: وکیل خوب سراغ داری؟
ـ آره برای چی می‌خوای؟
: داریم جدا میشیم! همه‌ی مایملک را هم بدون این‌که بگه یا بفهمم به اسم کسای دیگه کرده که هیچ حقی به من نرسه... پاشو کرده توی یک کفش که طلاق!
ـ تو چی؟ طلاق می‌خوای؟
: نه بابا! طلاق بگیرم که چیکار کنم؟ 50 سالمه! یک زن تنها، بچه‌ها هم که یکی‌شون ازدواج کرده و اون یکی هم که پای رفیق و مواد است. طلاق بگیرم و آخرش برم خونه‌ی پدر و مادرم بعد از 32 سال زندگی؟ اصلا مگه قبول می‌کنند؟ خودم چیکار کنم؟ درسمم که دیپلم به بعد ادامه ندادم. توی این جامعه چیکار باید بکنم؟
ـ بابا شما که خوب بودید؟ نماد عشق و عاشقی بودید، چی شد که این‌جوری شد؟
: خیلی وقته که دندون رو جیگر گذاشتم و هیچی نگفتم. از همون موقع که بچه‌ها ابتدائی بودن! یک کلمه ‌هم از مستی‌ها و دست‌بزن‌هایش برای کسی نگفتم. به کسی نگفتم وقتی [] تجدید آورد همه‌مون را با زنجیر! زد و انداخت از خونه بیرون،‌ ساعت 3 صبح بود. نگفتم همه‌ی مریضی‌های پوستیم عصبی شناخته شد، نگفتم سر فیلم دیدن مامانش چه جوری بیچاره‌مون کرد که تو مردهای فیلم را تماشا می‌کنی و پاکدامن نیستی. فکر کردم درست میشه، لابد یک هوایی افتاده توی سرش و بعدش به راه میاد... اما نشد که نشد. آخرش هم که حق و حقوق من را داره بالا می‌کشه و ما رو به خیر و اونو به سلامت!!!
ـ یعنی چی؟ مگه شهر هرته؟ خوب حالا باید چیکار کنیم؟‌ قانون؟ حق و حقوق؟ (توی دلم داشتم به همه‌ی قوانین اسلامی و جامعه و مردسالاری و دنیاپرستی و نامردی‌ها فحش می‌دادم. با این‌که می‌دونستم حقی نیست مگه این‌که یک کله گنده‌ای پیدا بشه آقا رو سرجایش بشونه).
: کدوم حق؟‌ هرجا می‌رم می‌گن باید فلان کار و بکنی و فلان جا بری. وقتی هم می‌رم یک جای دیگه... آخه میدونستی که [] به بالا وصل است. خوب همه کارها را کرده منم دستم به هیچ‌جا بند نیست!!!
ـ بله،‌ می‌دونستم آقا به کجاها وصله.
سکوت.
ـ حتما پیگیری می‌کنم و خبرش را بهت می‌دم.

سکانس هفتم:
دادگاه و پله و فحش و کتک و نامردی و ...

سکانس مثلا پایانی:
هنوز قضیه در همان سکانس هفتم مانده است،‌ هنوز هم نه کسی به فکر کبودی‌های [] است و نه نگران بچه‌هایی که محل اقامشان نامشخص است.
هنوز هم ما داریم بال‌بال می‌زنیم که شاید حقی این وسط پایمال نشود.
یک بنده خدایی گفت: بالای دست خدا که دستی نیست، به خودش توکل می‌کنیم و کار درست را انجام می‌دهیم.

دلم گرفت، یعنی انسان این‌گونه به پایان خود می‌رسد؟
خداوندا انسانت را چه می‌شود؟

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

عروسک کوچولو یا کودکی‌های من


ميدونی عروسک کوچولو!
من هم مثل تو بودم، یادمه وقتی آقای خامنه‌ای اومد توی شهرمون از طرف مدرسه ما را به استقبال بردند، کلی ذوق داشتیم، بدون این‌که بدونیم توی کشورمون چی می‌گذره و فقط و فقط دلمون می‌خواست اون آقایی را که توی تلویزیون می‌دیدیدم از جلومون رد شه و شاید دستی برامون تکون بده.
فکر کنم که ابتدائی بودم و چیزی جز عروسک‌هایم نمی‌شناختم و از کل دنیا درگیری‌های "بوسنی" را می‌دونستم و هر روز برای "بچه‌هایی که جلادها از انگشت‌هاشون گردنبند می‌ساختند" گریه می‌کردم،‌ خیلی وقت‌ها هم شب‌ها موقع خواب برایشون نامه می‌نوشتم توی دفتر خاطراتم.
از کل دنیا و اخبارش همین بدبختی‌هایی را می‌دونستم که سر یک جای دیگه‌ای میومد، منم مثل این عکس تو با لبخند وایساده بودم وسط مردم و دستام را برده بودم بالا.
امروز که عکست را دیدم یک لبخند تلخی روی صورتم اومد، لباس‌های احتمالا نویی که مامان تنت کرده و تو هم با خوشحالی یک عکس را بردی بالای سرت، بدون این‌که بدونی توی وطنت و یا حتی بیرون از وطنت چه خبره، شاید تو هم مثل من دلت به حال بچه‌هایی بسوزه که توی تلویزیون از لبنان و فلسطین نشون می‌دن، شاید تو هم هر شب گریه کنی و یا شایدم برای بچه‌ها نامه بنویسی.
لباست با روسریت سته و عکس توی دستهایت هم یک جمله‌هایی روشه که شاید اصلا ندونی معنیشون چیه...
یک عکاس خوش‌ذوق هم ازت عکس گرفت و تو مشهور شدی... چقدر هم خوشحالی الان که عکست توی تلویزیون کوچولوی جلوی رویت هست بدون این‌که بدونی اینترنت یعنی چی.
بدون این‌که بدونی گرونی چه‌جوری زندگی مردم را فلج کرده و بدون این‌که بدونی همه‌ی دنیا (نه دنیای تو با اون همه عروسک خوشگل، بلکه یک دنیای سیاه و کثیف با یک عالمه آدم‌های سیاه و سفید) به همین عکسی که تو روی دستات بالا بردی به چه چشمی نگاه می‌کنند.
بدون حتی ذره‌ای اطلاع از زندان‌های ما که از بچه‌های بی‌گناه و سفید قصه هر روز پرتر و پرتر میشه.
نمی‌خوام قصه‌ی تلخی‌ها را جایگزین لبخند شیرینت کنم، اما می‌خوام بگم من هم یک روز مثل تو بودم و توی خیابون وسط دست و پای مردم خودم را به زور بالا می‌کشیدم شاید نگاهی بتونم به آقای تلویزیونی بندازم... جلوی دوربین‌ها سرک می‌کشیدم تا شاید مامانم من را هم توی جعبه‌ی جادویی که ساعت 5 هر روز کارتون نشون می‌داد ببینه و خوشحال بشه.
می‌دونم خوشحالی
می‌دونم رنگ لبخندت از همه‌ی رنگهای دیگه در طبیعت حقیقی‌تر است
فقط خواستم ازت بخوام که به همین پاکی و معصومی بمون و رنگ لبخندت را به همین روشنی نگه دار، سعی کن بزرگ نشی تا رنگی بودنت به سیاهی و سفیدی تبدیل نشه.
توی لبنان و فلسطین هم از این خبرهایی که می‌گن نیست، این‌که هر روز بچه‌ها را بکشند و از انگشت‌هاشون گردنبند درست کنند.
توی دنیای آدم بزرگ‌ها پره از درد و دروغ، اگر دروغ هم نگی دروغ زیاد میشنوی...
توی دنیای "دروغگو دشمن خداست" بمون عروسک کوچولو.


____________________________________________________________________________


توی زندگیم به جز سیاوش قمیشی خواننده‌ی دیگه‌ای نتونسته بود من را منتظر و بی‌قرار آلبوم‌هایش بکنه ...
اما دیشب از هیجان آلبوم جدید محسن چاووشی یک آهنگ را هم نتونستم کامل گوش بدم...
تعطیل شده بودم به طور کلی.
به قول یک دوست که میگه: "صدای چاوشی بغض خداست از خلقت انسان" و من این تعبیر را خیلی دوست دارم...

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

دو پا، دو دست و یک قلب


دو پا، دو دست و یک قلب ...
فقط همین

این پاسخ به سوال «کیستم» است که خواهم داد ... به هر کسی که این سوال را بپرسد یا شاید مهم‌تر از همه؛ خودم.
انسان‌هایی مثل میلیون‌ها انسان دیگری که هستند و یا بودند و به دست همین «من‌ها» از بین رفتند نیز حتما به دنبال پاسخی ساده بر «کیستم» بودند.

این فکر بعد از دیدن فیلم به ظاهر بد ساخت و بی‌سوژه‌ای بود که چند شب پیش دیدم. فکر به این که واقعا من کیستم و در پاسخ، توانایی سیاه کردن چند صفحه را دارم؟
هیچ پاسخی پیدا نشد جز:‌ «دوپا، دو دست و یک قلب».

این روزها نمی‌دانم به چه علت است که مدام در فکر جنگ هستم. نمی‌دانم علت در دیدن فیلم‌هاست و یا کتابی که مشغول خواندنش هستم و یا شاید هم زادگاهم ... جنگی که توسط همین دو پاها طراحی و توسط همان‌ها نیز به اجرا در می‌آید. مردم نیز در بیشتر جاها بدون این که دلیل را بدانند کشته می‌شوند و یا شاید تنها به این دلیل که «اگر نکشیم آنها می‌کشند». به این ترتیب برای زنده ماندن باید کشت!!
نتیجه، تفاوتی با قانون بقای حیوانات ندارد؛ زنده ماندن در جنگ همانا بقای حیوانات در جنگل است!!
تمامی آن‌هایی که دشمن نامیده ‌می‌شوند (از جمله خود ما) خانواده دارند و عاشقند و به همان اندازه‌ای فرزندانشان را دوست دارند که خود من دوست دارم، به همان اندازه به زندگی علاقه‌مندند که خود من علاقه دارم، به همان اندازه مرگ برایشان علامت سوال است که خود من بی‌جواب مانده‌ام و به همان اندازه تردید برایشان پررنگ است که برای من. پس چطور می‌توان انسانی را کشت که درست مثل من است؟

قدیم‌ترها (قدیمی که شاید برای تقویم یکسال باشد و برای من و یا خیلی از ما سال‌ها) بحث جنگ علیه ایران بود، همان‌گونه که امروز هم هست. ایرانی که وطنش خوانده‌ایم و هر کدام به نوبه خود تلاش می‌کنیم تا سالم نگاهش داریم. ایرانی که هر کجای کره‌ی خاکی باشیم بازهم خاکش عطر و ارزشی خاص و والا دارد. ایرانی که از غم کودکان و ظلم به زنان و نادیده گرفته شدن یکایک مردمانش رنج می‌برد.
مدتی فکر می‌کردم سال‌هاست در تلاشیم تا اصلاحاتی را در کشور به انجام برسانیم. از من نوپا تا همه‌ی پیشکسوتان تلاش می‌کنیم و حال که بعد از این تلاش‌ها در دوره‌ی اخیر چند دهه نیز به عقب بازگشته‌ایم، شاید همان بهتر که حمله‌ی نظامی در گیرد.

اما امروز که تفاوت میان دشمن داخلی و خارجی تنها از طریق زبان گویش قابل تشخیص شده ‌است، نمی‌دانم که کدام راه به نتیجه می‌رسد و مهم‌تر از همه نمی‌دانم در این نبرد کدام سمت خواهم بود!!
به اسم ایران‌پرستی و در جبهه‌ی دشمن داخلی و یا به اسم اصلاح و در جبهه‌ی دشمن خارجی؟

اوریانا فالاچی در مقدمه کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» می‌گوید: «هنوز درک این موضوع برایم غیرممکن است که چگونه در یک سر جهان برای نجات یک قلب همه به تکاپو می‌افتند اما در طرف دیگر جهان ارزش جان انسان برابر یک مشت برنج است و کسی حتی نگران هم نیست!!».

جنگ همیشه ظاهری پست اما باطنی انسان‌ساز دارد. جنگی که روز اول همه از آن بی‌زارند و بعد به آن علاقه‌مند و چه بسا گاهی دلتنگش می‌شوند.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم برای شناخت خود بهترین مکان میدان جنگ است، اما اگر جنگی شود من کدام سمت خواهم بود؟ فرزندم چه خواهد شد؟ آیا نگرانی من برای سلامت فرزندم فرقی با نگرانی هزاران مادر در میدان جنگ دارد؟

دشمنی که به اسم آزادسازی می‌آید و خانه‌ها و زندگی‌ها را ویران می‌کند برتر است یا دشمنی که هر روز حق زندگی را از ما و فرزندانمان می‌گیرد؟

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

حادثه عشق

در خاطرات "پوران شريعت رضوي" همسر دكتر علي شريعتي مي خواندم كه : "روز 16 آذر 1332 وقتي خبر شهادت برادرم و دو همراهش در دانشگاه تهران را شنيدم خود را گريان و آشفته به آنجا رساندم ... بعدها دكتر به من گفت كه با گريه و آشفتگي همان روزت عاشقت شدم ..."
با خواندن اين خاطره ، اول ياد اين حرف از سهراب افتادم كه :
"بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است"
اما كم كم ذهنم آنقدر شاخه به شاخه پريد تا مرا رساند به اينجا كه گاهي ما حادثه ها را مي سازيم و گاهي حادثه ها ما را !
انگار بيش از اينكه ما با اراده و اختيارمان براي زندگي تصميم بگيريم اين حادثه ها هستند كه مثل مهمانان ناخوانده سر راه ما قرار مي گيرند و ما را در ظاهري سرشار از اختيار و اراده ، مي كشانند و با خود مي برند .
... هيچوقت فكر نمي كردم وبلاگي خبري ، سياسي يا فرهنگي داشته باشم ولي امروز دارم ، اما نه به خاطر اينكه تصميم گرفته ام سياسي باشم يا در برابر اخبار سياسي و فرهنگي واكنش نشان دهم ... نه ... كه اتفاقا آدمي از اين جنس نبودم و نيستم ؛
ناگهان چشمم به حادثه هايي از جنس فقر و تبعيض و نابرابري و درد باز شد ، درست مثل اينكه گريه و آشفتگي زني كه برادرش را يا آرزويش را به قربانگاه برده باشند ناگهان عاشقت كند ... حادثه هايي از اين جنس به همين سادگي سر راه نگاه من سبز شدند و من نمي توانستم گريه نكنم يا صدايم را خفه كنم ...
اينها كه مي بينيد همان دردها هستند كه كلمه شده اند وگرنه
آيدا همان آيداست !

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

کانون زنان ایران

تغییر برای برابری:
صبح امروز بازدید کنندگان سایت کانون زنان ایرانی به جای دیدن صفحه اول این سایت، با فیلم کوتاهی به زبان عربی و پیامی به زبان انگلیسی در زیر آن مواجه شدند.
بر اساس این پیام گروهی که خود را هکرهای شیعه عنوان کرده اند مسئولیت این اقدام را برعهده گرفته‌اند.
ژیلا بنی یعقوب سردبیر سایت کانون زنان ایرانی در این رابطه به تغییر برای برابری می گوید: "ساعت نه‌و‌نیم صبح درپی تماس دوستانم در خارج از کشور باخبر شدم که ظاهرا سایت از ساعت 3 صبح به وقت ایران هک شده است."
بنی‌یعقوب ضمن این که این عمل را مصداقی از توهین به آزادی بیان مي‌داند در ادامه می‌گوید: "البته این برخورد برای ما چندان تعجب‌بر‌انگیز نبود. این بار سوم است که سایت کانون زنان ایرانی هک می شود و پیش از این چهار بار هم فیلتر شده است. مشخص نیست که واقعا چه کسانی و با چه هدفی سایت را هک می کنند، هر چند این بار از ظاهر امر چنین بر می آید که گروهی از هکرهای عرب این کار را انجام داده اند. به هر روی چنین اقدامی به هیچ وجه و با هیچ توجیهی پذیرفتنی نیست."
در آخرین بار که سایت هک شد یک سری از مطالب غیر اخلاقی و توهین آمیز نسبت به زنان در سایت درج شده بود و این بار می‌بینیم که هکرها تحت عنوان هکرهای شیعه این اقدام را انجام داده‌اند. بنی‌یعقوب همچنین از تلاش بخش فنی سایت برای حل این مشکل خبر داد.
گفتنی است سایت کانون زنان ایرانی یکی از سایت‌های فعال در جنبش زنان و کمپین یک میلیون امضا است که اخبار و مطالب مربوط به فعالیت های کمپین را پیگیرانه پوشش داده است.
در شناسنامه سایت کانون زنان ایرانی چنین آمده است: "نشريه اينترنتي كانون زنان ايراني مي‌كوشد هم از مطالبات زنان روشنفكر بگويد، هم از خواسته‌‌هاي ‌زنان معمولي. هم "از زنان‌در متن" بگويد، هم از "زنان در حاشيه". هم از "فعالان جنبش زنان"بگويد هم از "زنان در سايه". اين نشريه هم مطالب تحليلي دارد هم خبر و گزارش در حوزه زنان و مي‌كوشد تريبوني باشد براي انعكاس فعاليتهاي كوچك و بزرگ زنان. ما با این باور که زنان در طبقات مختف جامعه بویژه زنان در طبقات پايين جامعه ازنابرابري و تبعيض. قانوني رنج زیادی می برند، انعکاس مشکلات ناشی از این تبعیض‌ها را در باره زنان و مردان و همچنین فعالیت‌های جنبش زنان ایران را برای رفع این نابرابری‌ها در اولویت قرار داده ایم. تلاشی که در چند سال اخیر در کمپین یک میلیون امضا تبلور یافته است. ما علاوه بر انعکاس فعالیت‌های کمپین یک میلیون امضا، خود نیز با جمع آوری امضا در مسیر این حرکت مدنی و برابری خواه مشارکت داریم.
ما با اين اعتقاد كه اغلب مواقع زنان درشهرهايي به جز پايتخت مورد غفلت قرار گرفته‌اند، مي‌كوشيم كه نشريه‌مان محلي براي انعكاس فعاليت‌هاي زنان در همه ايران بويژه نقاط دور افتاده كشور باشد. ما براي دسترسي به اخبار فعاليت‌هاي زنان در سراسر ايران ازهمكاري داوطلبانه اعضاي تعدادي از تشكل هاي غيردولتي زنان در شهرهاي مختلف ايران ياري مي‌گيريم.
ما به صورت کاملا داوطلبانه کار می کنیم و از هیچ موسسه داخلی و خارجی کمک مالی دریافت نمی کنیم."

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

پائیز

امروز خواندن "حذف ماده‌های 23 و 25 لایحه‌ی خانواده پایان ماجرا نیست" و یا "آخرین تحولات پرونده‌ی دکتر زهرا بنی‌یعقوب"،‌ یا حتی همزمانی سخنرانی "احمدی‌نژاد" و "مهرانگیزکار و گنجی" (امروز) و هیجانش را تنها به یک دلیل طاقت آوردم، تنها دلیلی که دیروز و امروز خستگی اثاث‌ بستن و مشکلات را به لبخند مبدل ساخت؛ پائیز.
پائیز را فصل زندگی و زندگانی می‌دانم و آغازش را که با بودنمان همراه شد به فال نیک می‌گیرم تا بلکه بازهم بتوان روزنه‌های امید را زنده نگه‌داشت.
در روزهایی که شنیدن از اخبار داخلی و خارجی جز ناامیدی ثمری نخواهد داشت، رسیدن فصل آرزوها و عاشقانه‌ها را رسما تبریک می‌گویم،‌ به تمامی نگرانی‌ها و به تمامی چشم‌های خیس اما امیدوار.

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

معیار انتخاب مستاجر؛ حجاب

بعد از کلی جست‌و‌جو خونه‌ی مورد علاقه‌مون را پیدا کردم.از نظر ظاهر و باطن همون چیزی بود که همیشه می‌خواستم. همونی که همیشه دنبالش بودم. اوکی دادیم و اوکی گرفتیم.
مدت ده روزی بود که منتظر قرار برای حرف‌های پایانی شدیم. هر روز تلفن و موکول شدن هر روزه‌ی قرارمون برای روزهای آتی.
تا شب آخر که رفتیم جلوی خونه. اما با سردی تمام مواجه شدیم و دست آخر با این کلام که خانوم خونه با اجاره دادن این خونه به ما مخالف است.
کلی فکر کردیم تا دلیلی برای این مخالفت پیدا کنیم، جواب رد آنها در شرایطی بود که ما با تمام خواسته‌هاشون موافقت کرده بودیم.
به نتایج جالبی رسیدیم.
منطقه محل مشترکی از احزاب گوناگون لبنانی بود با باورها و ادیان مختلف. در این منطقه خونه‌ای که ما پسندیدیم متعلق به خانواده‌ی شیعه‌ی متعصبی بود. در نگاه اولی که خونه را از نظر گذروندیم دعاهای مختلف از مفاتیح که مختص شیعه است به دیوارها خودنمایی می‌کرد. در تلاقی بین من و خانوم خونه که شاید سه دقیقه هم به طول نیانجامید احتمالا هر دو همدیگر را تحلیل کرده بودیم. البته این برداشت چون از طرف خودم هم بود نظرم را جلب کرد.
از دید من او یک خانوم متعصب مذهبی بود که سر یک میز با نامحرم غذا نمی‌خورند و جایی که یک نامحرم حضور داره ننشسته‌اند. بدون قضاوت در بدی یا خوبی این اعتقادات تنها تفاوت ظاهری ما بود که برداشت‌های باطنی را حاصل گشت.
من با اشخاصی متعصب مدتی زندگی کردم و تقریبا اخلاقیاتشون را می‌دونم.
تفاوت قابل توجه ما باعث شد تا هم من روی عقاید و اخلاق او نظر بدهم و هم احتمالا او بر من.
اما از همه‌ بدتر هنگامی بود که این تفاوت ظاهری همراه ایرانی بودن من عنوان شد. یک زن ایرانی با ظاهری متفاوت از تصور اکثر شیعیان لبنانی و این در حالی است که آنها هیچ تصوری از وجود مناطق بالای شهر تهران ندارند و تمامی ایران از نظر آنها یک قم بزرگ است با عقایدی حوزوی.
و حضور یک زن ایرانی غیر محجبه دلیل بر آمریکایی بودن اوست و فریاد مخالف رژیم بودن از تار تار موی او به گوش می‌رسه.
یک هفته هم از آن ده روز گذشت و من هنوز هر روز از صبح تا غروب به دنبال خونه می‌گردم ... هنوز هم به نتیجه نرسیدم.
روزهای اول عصبانی بودم که بی‌اخلاقی آن شخص باعث شد من ده روز را از دست بدهم و به هیچ خونه‌ای به چشم خریدار نگاه نکنم.
اما این روزها با این که به حرف یکی از دوستان، این از دست رفتن خونه نیز تمرین "کندن" (به اصطلاح من) و یا "عدم تعلق" است اما احساس تاسف رهام نمی‌کنه.
این حس که ما هنوز هم درگیر تحجر هستیم و تا وقتی دین و سیاست بدون مرز باشند این اتفاق تکرار و تکرار خواهد شد... در نمونه‌های کوچکتر و بزرگتر.

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

مهار خویشتن

همزمانی سالروز ربوده شدن امام موسی صدر و آغاز ماه رمضان را بهانه‌ای قرار دادم تا چند نکته از نظرات وی را در این خصوص بیان کنم:


1_ هنگامی که ماه رمضان و روز عید به روزمرگی و عادت تبدیل می‌گردند، طبیعی است که از مظاهر زندگی عادی تجاوز نمی‌کنند و در ظرف زمانی محدود خود متوقف می‌شوند ... در حقیقت ماه رمضان برهه‌ای است که مابعد خود را تولید می‌کند و در روز عید، انسانی جدید زندگی تازه خویش را آغاز می‌کند که ابعاد وجودی او با انسان پیشین متفاوت است.

2_ روزه، خروج از زندگی روزمره است. لحظه‌ای اندیشیدن و تامل کردن خارج از عادات روزمره انسان. انسان برای یک لحظه، یک ساعت یا ماهی از ماه‌ها با پروردگار خود پیوند ویژه‌ای می‌خورد. پیوند خود را با زندگی معمولی و روزمره قطع می‌کند؛ سپس در جهت تنظیم این روابط و غلبه بر این وابستگی‌ها و این احساس که آزاد است تلاش می‌کند، شخصیت خود را کامل می‌کند و خود را از نو می‌سازد.

3_ انسان پس از ماه رمضان از احساسی رقیق‌تر که از روزه کسب کرده، برخوردار شده است. روزه‌ای که او را با درد و رنج رنجدیدگان آشنا کرده است. او با نیرویی که آن را در تمرین الهی خود به دست آورده حرکت می‌کند. بنا بر این پایداری و ثبات او افزون‌تر شده و صبر و اعتدالش رشد کرده است.

4_ شب قدر چیست؟ آیا عبارت است از تقدیرهایی که اجرا می‌شود؟ یا عمرها و روزی‌هایی است که معین شده و سعادت و شقاوت ما در غیاب ما رقم می‌خورد؟ اگر چنین باشد با آینده‌ای روبرو خواهیم شد و در انتظار سرنوشتی هستیم که در تعیین و ترسیم آن هیچ دخالتی نداریم ... چرا که ما خداوند را به یک حاکم زمینی تشبیه کرده‌ایم که قانون بودجه را در دست گرفته و روزی، عمر، خوشبختی و بدبختی را بنا به میل و هوس خود بدون ارتباط با مردم مقرر می‌کند.

5_ این است مسیر و خط مشی انسان مسلمان پس از عید فطر: تلاش دائمی برای درمان مشکلات اجتماعی و احقاق حقوق طبقات محروم، کوشش مستمر پس از شناخت ابعاد و دامنه مشکلات جامعه ... تلاشی که از فعالیت اجتماعی وسیله‌ای برای خدمت به انسان می‌سازد و وسیله‌ای برای عبادت خداوند. خدا را می‌توان با خدمت به بندگانش نیز عبادت کرد.

___________________________________________________________________________

1. هیچ‌وقت آدم مذهبی‌ای نبودم و همیشه اعتقادات خاص خودم را داشتم، سال گذشته هنگام ماه رمضان وقتی مشکلات جسمی اذیتم کرد دیگه روزه نگرفتم اما امسال حس دیگه‌ای دارم، نه به این معنا که مشکلات جسمی را جدی نمی‌گیرم... تنها به این دلیل که این ماه برایم یک کلاس خواهد بود... درست در سالی که اعتقاداتم رنگ تازه‌ای به خود گرفته .
به هرحال این یک ماه را ماه "مهار" خوانده‌اند ، سعی می‌کنم بتوانم خودسازی داشته باشم،‌ خوش‌بختانه تنها محرکم برای این تصمیم اصلا به شرع برنمی‌گرده و این خیلی راحتم می‌کنه.

2. به مناسبت دومین سالروز کمپین مطلبی نوشته بودم که متاسفانه به علل مختلف به اتمام نرسید، شاید به بهانه‌ای دیگر در روزی دیگر.
تنها به همین بسنده می‌کنم که از نظر من در کشوری که سابقه‌ی صد سال مشروطه‌خواهی داره، حضور فعالان حقوق زن" یک ضرورته و با توجه به همه‌ی محدودیت‌های حاکم بر ایران، کمپین دستاوردهای خیلی خوبی داشته و جای تبریک داره

3. یک هفته‌ای هست که از صبح تا شب به دنبال پیدا کردن دو تا خونه بودیم. ادامه‌ی این پیگیری‌ها با روزه‌داری در این هوای شرجی و به شدت گرم لبنان یک ‌کم طاقت‌فرساست. غیبت طولانی این روزها را توجیه کردم!


۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

از لایحه‌ی خانواده تا افتتاحیه‌ی المپیک

در روزهایی که گلایه از لایحه‌ی خانواده و المپیک و مدارک دروغین کنار ممنوع‌الخروجی بیشماری از دوستان و دست به قلمان و هنرمندان قرار می‌گیرد، چشم به امید کدام روزنه‌ دوخته‌ایم نمی‌دانم.
بزرگترین گناه یا دوری از خدا همان ناامیدی است، شاید برای فرار از "گناه" دست به دامان امید شده‌ایم.
از لایحه‌ی خانواده‌ای که 56 نفر از مطرح‌کنندگانش چند همسره هستند و تنها خانم مدافعی که حضور دارد توجیهی جز همسر دوم بودن را ندارد، تا المپیکی که چندین میلیون دلار هزینه برای آن متحمل شدیم و جز آبروریزی چیزی در پی نداشت، تا مدارکی که همه جعلی است و برای تشویش اذهان مساله‌ی "دوستی با اسرائیل" از طرف نزدیکان رئیس‌جمهور مطرح شده،‌ تا ممنوع‌الخروجی و آزادالورودی همه دوستان و دست به قلمانمان و امروزه حتی هنرمندانی چون گلشیفته فراهانی، همه و همه نشان از آشفتگی اوضاع داخلی ما دارد، و قطعی‌های برق و آب و گرانی مردم را از درست نگریستن و درست تصمیم‌گرفتن بازداشته است.
و اما امروز
که جناب علم‌الهدی از زنانی می‌گوید که پرچم به دست وارد افتتاحیه‌ی مراسم المپیک شده‌اند و این خود یک ضد ارزش محسوب می‌شود چرا که همه کشورها پرچمدار مرد را به میدان فرستاده‌اند و یا حضور زنان اسکیت‌باز حتی با پوشش صحیح اما با ژست‌های نامناست!!!! تنها نگرانی خود را از ترویج تفکر "فمینیسم" به طرز آشکاری بروز داده است.
آنچه این میان قابل توجه است نگرانی و یا به عبارتی کاملتر ترس بیش از اندازه‌ای است که از قدرت گرفتن تفکر فمیمنیسم به چشم می‌خورد.
و این در حقیقت نشان از پیروزی است و نیاز به تبریک دارد.
و تنها نیازمند امیدی هستیم که گاه از پیروزی به دست می‌آید و گاه با فرار از گناه.

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

اولین نگاه تبعیض

اولین‌باری که تبعیض جنسیتی را با تمام وجود حس کردم، مدرسه نمی‌رفتم. حتی اسم این رفتار را هم نمی‌دانستم؛ درست همون روزهایی که ما باید با لباس پوشیده برای بازی به کوچه می‌رفتیم و بازنده‌ی گرما بودیم. اما این‌ها هیچ‌کدام نشان تبعیض نبود. شبی که برای مراسم تاسوعا صدای پای کودکانه‌ام میان پاشنه‌های مادرهای محل گم بود، کنار خیابون به پسرهایی نگاه می‌کردم که زنجیرزن یا سینه‌زن حسین بودند. در برگشت صدای گریه‌ام میان گریه‌هایشان گم شد. آنها برای حسین می‌گریستند و من برای ظلمی که فکر می‌کردم بر من وارد شده.

شیوه‌ی تبعیض‌گذاری‌ها هم با من بزرگ و بزرگ‌تر شدند، صدای گریه‌ی شبانه‌ام به فریادهای خیابانی مبدل شد. فریادهایی برای گرفتن حق و یا فریادهایی زیر "چکمه‌ی پدرخوانده‌‌ها".

و اما این روزها که بحث برای تصویب "لایحه‌ی خانواده" گرم است.

زمان کودکی ما که آوردن اسم دیگری جز مادرمان در منزل به منزله‌ی خوردن گوشت خوک حرام!!!! بود، نتیجه‌اش من و توهایی شدیم که هر روز صداهایمان بیشتر و بیشتر به فریاد بر علیه ظلم تبدیل شد.
زندگی‌هایی که به خیال خودمان ثبات داشت ولی ما دل به ظاهر بسته‌ بودیم.

امروز اما به حکم همان اسلام‌شان! تبر بر ریشه‌ی دین می‌زنند و به رسم دین‌زدایی آنچه می‌کنند حقیقت است.

لایحه‌ای که با پشتیبانی 56 نماینده‌‌ای دارای دو همسر به پای تصویب می‌رسد، و اما من در شگفت از خانمی مدافع از این لایحه.

آنچه توجیه این پشتیبانی‌ است، تنها "کلاه شرعی" است.

اما شما!
خانمی که مدافع این طرح هستید، و در روزگار ما بزرگ شده و با حمایت ما پا به عرصه گذاشته‌اید، تنها توجیهی که پشتیبان هدف شماست آیا می‌تواند غیر از این باشد که شما خود همسر دوم هستید؟


این روزها هم خواهد گذشت، باز هم کودکان ما صدای گریه‌شان میان های‌و‌هوی‌های دروغین ناشنیده گرفته خواهد شد، اما آنها روزی بزرگ می‌شوند و روزی کنار ما ایستادگی خواهند کرد.

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

صداي اين بچه ها را بي پاسخ نگذاريد

روز آنلاين:
‏"تنها يك ورق و يك خودكار مي خواهيم. چند روز است قبول نمي كنند كه به ما بدهند. مي خواهيم براي معاون زندان ‏نامه بنويسيم. جوابمان را نمي دهند. ده نفر در يك سلول زنداني هستيم. غذايمان خيلي بد است. هواخوري نداريم. توجهي ‏به ما نمي كنند. سر نمي زنند كه ببينند زنده ايم يا مرده. ما هم مجبوريم از جانمان مايه بگذاريم تا اينكه به خواسته ‏هايمان توجه بكنند. هيچ راه ديگري نداريم".

اين آخرين جملات محبوبه كرمي،روزنامه نگار و فعال حقوق زنان است در اولين و آخرين تماسي كه از زندان اوين و ‏قبل از آغاز اعتصاب غذاي خود، با مادرش، خانم "مساعدي" داشته است. ‏
مادر محبوبه كرمي در گفتگو با روز از وضعيت دخترش اظهار بي اطلاعي مي كند و مي گويد: "روز يكشنبه بود كه ‏تماس گرفت وچند ثانيه حرف زد و گفت: مادر من چاره اي ندارم جز اينكه اعتصاب بكنم تا اينكه صدايم را به اين ‏مسئولين بي مسئوليت برسانم. راه ديگري ندارم. من هم گفتم: محبوبه! نه اين كار را نكن! اما جواب نداد و تلفن هم قطع ‏شد. از آن روز كه يك هفته پيش بود،هيچ خبري از محبوبه ندارم". ‏
چگونگي بازداشت محبوبه كرمي را از مادرش مي پرسم. مي گويد: "محبوبه در ملاقاتي كه با برادرش در زندان داشته ‏براي او تعريف كرده كه« توي اتوبوس نشسته بودم. لباس شخصي ها خواستند اتوبوس را نگه دارند. راننده توقف نكرد ‏و در نتيجه انها در را شكستند و شروع كردند به زدن يك جوان بيست و شش هفت ساله. داشت مي مرد. همه سر و ‏صورتش خوني شده بود. من هم گفتم آقا ! تو رو خدا چرا اين بيچاره را مي زنيد؟ مگر چكار كرده؟ مگر هم وطن شما ‏نيست؟ اينها را كه گفتم، جلو آمدند و شروع كردند به كتك زدن من و كشيدنم به بيرون اتوبوس. حتي كفشم در اتوبوس ‏جا ماند و لباسهايم را هم پاره كردند. اجازه ندادند كفشم را پايم كنم و همينطوري من را به بازداشتگاه بردند...» دخترم ‏هم اكنون در بند 209 اوين زنداني است و از آن روز كه او را گرفته اند،من حتي يكبار هم او را نديده ام". ‏
اما چرا برغم سپري شدن حدود يك ماه از بازداشت اين فعال حقوق زنان، براي آزاديش اقدامي صورت نگرفته؟خانم ‏مساعدي مي گويد: "محبوبه خودش بيست روز پيش گفت كه تمام بدنم كبود شده و گفت كه يك خانم پزشكي هم است كه ‏وضع چشمهايش نامساعد است. آنها بي گناهند. من به عنوان مادرش اين را نمي گويم؛چون در زندگيمان ما هميشه ‏صداقت داشته ايم و حقيقت را مي گوييم. محبوبه تنها كاري كه كرده اين بوده كه خيلي محترمانه به لباس شخصي ها ‏اعتراض كرده كه چرا آن جوان را مي زنند. همين. هر چند مطمئن نيستم اما به عقل خودم،آنها مي خواهند تا آثار ‏كبودي بدن بچه ام پاك بشود و بعد او را آزاد كنند". ‏
چه پيگيريهايي براي آزادي وي انجام شده است؟ مادر اين زنداني مي گويد: "خانم عبادي وكيل ايشان است و البته هنوز ‏اقدامي انجام نداده اند. چون در خارج بودند. الان هم آقاي پور بابايي از كانون مدافعان حقوق بشر وكيل محبوبه است و ‏ايشان هم اجازه ملاقات و مطالعه پرونده را پيدا نكرده اند". ‏
خانم مساعدي در ادامه از وضعيت بيماري خودش هم سخن مي گويد: "من تازه جراحي كرده ام و در حال حاضر ‏خوابيده ام در خانه. ده روز است كه از جايم بلند نشده ام". ‏
و در خاتمه مادر محبوبه كرمي به مسئولان چنين مي گويد: "يك توجهي به محبوبه ها بكنيد. به خدا قسم اين بچه ها،اين ‏خانم ها حيف اند بروند زندان. جاي آنها زندان نيست. ما همه هم وطنيم،اين نوع معامله كردن با هم وطن،شايسته يك ‏ايراني نيست. شايسته يك انسان نيست. من انتظار دارم نه فقط محبوبه،بلكه تمام محبوبه ها را به دادشان برسيد و ‏صدايشان را بي پاسخ نگذاريد".

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

نوبت عاشقي

کانون زنان ایرانی -دکتر محمد صابر:
یکی دو روز گذشت، وقتی اطلاعات موجود در خبرها را کنار هم گذاشتم، تمام بدنم را سرما گرفت، چشمانم خیس شد و ترانهء "بن بست" از "داریوش اقبالی" که از سروده های "ایرج جنتی عطایی" است در ذهنم شروع به خواندن کرد.
به گریه افتادم و نمی‌دانستم چه باید بکنم؟! من انتظار دیدن "زهرا" را در لباس سفید عروسی داشتم و حالا به زور به او کفن پوشانده بودند!گریه امانم نمی‌داد.خواهرانم را در لباسهای عروسی شان دوباره بیاد آوردم اما اینبار یکی "کم" بود ! از زنده بودن خود شرمگینم و اگر – اگر – روزی به ایران بازگشتم، نمیدانم چگونه به چشمان پدر و مادر "دکتر زهرا" نگاه کنم.نوبت، "نوبت عاشقی" "زهرا" بود.

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

به بهانه بازگشت پيكر دلال المغربي


پرس تي وي
:
دلال مغربی اولين فرمانده زن در تاريخ مبارزاتى مردم فلسطين است.

وى كه در آن زمان فقط بيست سال سن داشت، حدود ده جوان هم سن و سال خود را براى يكى از جسورانه‌ترين عمليات‌هاى استشهادی رهبرى كرد و در پايان، اين گروه چريكى بعد از اينكه تلفات زيادى را از سربازان اسرائيلى گرفتند، در جاده ساحلى بين حيفا و تل‌آويو با تيم ويژه ارتش اسرائيل كه در راس آنها ايهود باراك قرار داشت، درگير شده و در نهايت جان خود را از دست دادند.
ين عمليات آنقدر براى صهيونيست‌ها ذلت‌بار بود كه باراك در برابر دوربين‌هاى خبرنگاران جسد اين زن دلير را روى زمين كشاند.

دلال مغربى سال 1958 در اردوگاه صبرا در خانواده‌ای فلسطينى از شهر يافا به دنيا آمد كه به لبنان آواره شده بودند. وى تحصيلات ابتدائى را در مدرسه يعبد و تحصيلات متوسطه را در مدرسه حيفا گذراند، هر دو مدرسه وابسته به آژانس كمك‌رسانى به آوارگان فلسطينى در بيروت بودند.
وى خيلى زود در حالى كه هنوز درس مى‌خواند، وارد فعاليت‌هاى چريكى شده و آموزش‌هاى نظامى مختلفى را ديد و با استفاده از انواع سلاح آشنا شد و شيوه‌هاى جنگ چريكى را به سرعت ياد گرفت و از همان زمان به جرأت و شجاعت و روحيه انقلابى و ميهنى خود مشهور بود.
ابو جهاد وزير از سران چريك‌هاى فلسطين نام شهيد «كمال عدوان» را براى اين عمليات انتخاب كرد. وى به همراه «كمال ناصر» و «ابو يوسف نجار» از فرماندهان سازمان آزاديبخش فلسطين بودند كه در بيروت توسط باراك و تيمش ترور شدند. اين گروه همچنین به نام «دير ياسين» نيز مشهور است كه برگرفته از نام روستاى فلسطينى است كه كشتار وحشيانه‌اى در آن صورت گرفت.
عمليات جسورانه در درون سرزمین‌های اشغالی
از همان ابتدا اين گروه عمليات خود را به شکل استشهادی قرار داده بودند، اين گروه صبح روز 11 مارس 1978، سوار كشتى تجارى شدند كه از درياى مديترانه به مقصدى در شمال آفريقا حركت مى‌كرد. هنگامى كه اين كشتى روبروى ساحل سرزمين اشغال شده فلسطين قرار گرفت، اين گروه قايق‌هاى پلاستيكى خود را آهسته به دريا زده و به سمت ساحل حيفا حركت كردند.

گروه دلال خود با موفقيت خود را به ساحل رساندند، قايق‌ها را مخفى كرده و به سمت جاده نظامى كنار ساحل حركت كردند و يك اتوبوس نظامى كه پر از سرباز بود و به سمت تل‌آويو حركت مى‌كرد، را متوقف كرده و كنترل آن را به دست گرفتند و به سمت تل‌آويو حركت كردند، آنها در مسيرشان به هر خودروى نظامى كه مى‌رسيدند تيراندازى مى‌كردند، و بدين وسيله تلفات زيادى را در ميان دشمن بوجود آوردند، زيرا اين جاده يك جاده نظامى بود كه براى نقل و انتقال سربازان از شهرك‌ها به تل‌آویو و بالعكس مورد استفاده قرار مى‌گرفت. بعد از دو ساعت حركت به نزديكى‌هاى تل آويو رسيدند.

دولت اسرائيل كه از تلفات بالا به ستوه آمده بود يك تيم ويژه ارتش را با پشتيبانى يگان‌هایى از تانك‌ها و هلى‌كوپتر براى متوقف كردن اين اتوبوس راهى منطقه کرد. اين دسته توانست اتوبوس را در نزديكى شهرك «هرتسليا» از كار بيندازند و در آنجا جنگی حقيقى رخ داد.

گروه دلال مغربى اتوبوس را منفجر كردند و به درگيرى با تيم باراك پرداختند. در اين عمليات ده‌ها سرباز اسرائيلى كشته شدند و در نهايت دلال كه نام مستعار «جهاد» را براى خود انتخاب كرده بود در راه اهداف و آرمان‌هاى خود كشته شد و از آن زمان جسد وى در قبرستانى كه به قبرستان شماره‌ها معروف است به خاك سپرده شد.

قرار است جسد وى در عملیات تبادل اسرا بين حزب‌الله و اسرائيل به خاك لبنان و به زادگاهش باز گردانده شود تا همانند قهرمان‌ها از آن استقبال شود.


محمد دهشه _ البلد

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

محراب آزادی

:
«مطبوعات محرابی است برای پرستش خدا و خدمت به انسان‌ها و اگر از عهده‌ی وظایف خود برنیاید دام‌گه شیطان و مایه‌ی تخریب انسانیت خواهد بود. زیرا افکار عمومی را شکل میدهد، فرهنگ‌آفرین است، خوراک روح را فراهم می‌آورد،‌ مراحل جدید تکامل معنوی را پی می‌نهد و عواطف مردم را پیراسته میگرداند. حق آنان (مطبوعاتی‌ها) بر جامعه نیز همان برخورداری از آزادی، پشتیبانی و تٱمین امکاناتی است که او را از فساد و انحراف مصون بدارد. آزادی برترین‌ساز و فعال کردن همه‌ی توانایی‌ها و ظرفیت‌های انسانی است،‌ هیچ کس نمی‌تواند در جامعه‌ی محروم از آزادی خدمت کند، تواناییهایش را پویا و موهبت‌های الهی را بالنده سازد. آزادی یعنی به رسمیت شناختن کرامت انسان و خوش‌گمانی نسبت به انسان؛ حال آنکه نبود آزادی یعنی بدگمانی نسبت به انسان و کاستن از کرامت او. کسی می‌تواند آزادی را محدود کند که به فطرت انسانی کافر باشد. فطرتی که قرآن می‌فرماید: "فطرت الله التی فطر الناس علیها" (فطرتی که پیامبر باطنی و درونی انسان است) آزادی حق روزنامه‌نگار است، که جامعه‌اش باید به او پیشکش کند. آزادی خدمتی است به روزنامه‌نگار تا کار خود را به انجام رساند، و خدمتی است به جامعه تا همه چیز را بداند. صیانت از آزادی ممکن نیست مگر با آزادی. آزادی، بر خلاف آنچه می‌گویند، هرگز محدود شدنی و پایان یافتنی نیست. در حقیقت، آزادی کامل، عین حق است. حقی است از جانب خدا که حدی بر آن نیست. آزادی حقیقی، دقیقا رهائی از عوامل فشار خارجی و عوامل فشار داخلی است. و به تعبیر علی (ع): "من ترک الشهوات کان حراً" (آزاده کسی است که شهوات را ترک کند). اگر بخواهیم آزادی را تعریف کنیم باید بگوییم که آزادی رهایی از دیگران و رهایی از نفس است. اگر آزادی را این‌گونه تفسیر کنیم، دیگر معتقد به حد و مرز برای آزادی نخواهیم بود. روزنامه‌نگار نباید مورد اهانت و تحت فشار قرار گیرد، نباید به فقر و نداری بیفتد، و نباید در معرض تهدید و ترور واقع شود.»

‌بخشی که خواندیم گزیده‌ای بود از سخنرانی "امام موسی صدر" در هفتمین روز بعد از ترور "کامل مروه" روزنامه‌نگار لبنانی و در این خصوص جایی برای کلامی دیگر نیست.

سوم ژوئن را بهانه‌ای قرار می‌دهیم برای یادی از امام آزادی.‌ کسی که از ایران برای ایستادگی در مقابل ظلم به‌پا خواست و تا اثبات حقانیت مظلوم پیش رفت.

هشتادمین سال تولدش را در غیاب او جشن می‌گیریم به امید آنکه روزی بتوانیم راهرو خط آزادی و عشق باشیم.

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

بازگشت شب‌های موسیقی به لبنان

محبوب‌ترین ستارگان موسیقی لبنان، این شب‌ها به میان مردم آمده‌اند تا در مرکز شهر بیروت پیام‌آوران صلح و شادی باشند.

کافیست از طبقات بالای یکی از برج‌های مشرف بر مرکز شهر به تماشا بنشینیم. چند خیابان منتهی به محل اجرای کنسرت، پر از جمعیت و آسمان، غرق در رقص رنگ و نور است. پرچم‌های اختصاصی گروه‌های سیاسی جای خود را یکسره به پرچم لبنان سپرده‌اند تا نشان از برداشتن دیوارهای میان خود باشند.

کافه‌ها و بارها نیز گرم‌تر و صمیمی‌تر از همیشه، میزبان شوق و شور مردم‌اند.

از دوسال پیش و پس از خاتمه جنگ حزب‌الله و اسرائیل، به دلیل تحصن 538 روزه اپوزیسیون در مرکز بیروت، این منطقه که مهم‌ترین مرکز تجاری شهر محسوب می‌شود؛ دچار رکود اقتصادی چشم‌‌گیری شد.

لبنان را به خاطر زیبایی‌های جغرافیایی و فرهنگی‌اش به عنوان عروس خاورمیانه می‌شناسند؛ اما پایان جنگ 33 روزه‌ در تابستان 2006 و اوج‌گیری اختلافات حزب‌الله و هم‌پیمانانش با دولت، به تحصن آنها در مرکز بیروت انجامید.

این روند تا آنجا پیش رفت که فضای تند و خشونت‌بار گفتمان سیاسی، جای لطافت هنر و موسیقی را گرفت و در ماه می جاری به اوج خود رسید. صدای گلوله‌ها جایی برای صدای زندگی باقی نگذاشت و کشور تا آستانه‌ی جنگ داخلی پیش رفت.

اینجا بود که تلاش اتحادیه‌ی عرب و میانجیگری دولت قطر به داد لبنان رسید و به توافق میان رهبران گروه‌های لبنانی با میزبانی امیر قطر منجر شد.

نخستین نشانه‌ی بازگشت صلح به لبنان، طنین موسیقی در مرکز شهر و غریو شادی هزاران جوان در این مراسم شد. این درحالیست که پس از کریسمس سال 2004 و در واقع بعد از ترور رفیق حریری، بیروت هرگز چنین جمعیتی را به خود ندیده بود.

خوانندگان لبنانی که در این دو سال به دلیل ناآرامی جو حاکم، موفق به برگزاری کنسرت‌های خود نشده بودند، به مدت یک هفته هر شب از مردم دعوت کرده‌اند تا با حضور خود در مرکز شهر، آرامش شیرین و رویایی گذشته را به بیروت بازگردانند.

در اولین شب از کنسرت‌ها «هیفا وهبی» برنامه داشت که به علت شرکت بیش از انتظار مردم و مشکلات پیش‌بینی نشده، این اجرا لغو شد و به شبی دیگر موکول گشت.

در شب‌های دیگر نانسی عجرم، ماجده رومی، نوال زغبی، راغب علامه و چندی دیگر از خوانندگان لبنانی برنامه داشته و خواهند داشت.

جالب توجه است که دو خواننده‌ی اخیر در جریان نشست سران لبنانی در هتل شرایتون دوحه به آنجا رفته‌ و به نمایندگی از نسل جوان کشورشان از سیاستمداران خواستند تا بدون توافق به کشور باز نگردند.

نگاهی گذرا به سابقه ستاره‌های موسیقی لبنان، خالی از لطف نیست اگرچه نزد علاقه‌مندان به ترانه‌های شرقی ناشناخته نیستند:

هیفا وهبی خواننده‌ی شیعه لبنانی که در 16 سالگی به عنوان ملکه زیبایی و مدل برتر از جنوب لبنان شناخته شده بود، یکی از پر طرفدارترین خوانندگان این کشور است.

نانسی عجرم متولد 1983 میلادی که در سال 2003 جایزه‌ی بهترین خواننده عرب را در مصر از آن خود کرد،‌ با داشتن سن کم در کشورهای خاورمیانه و خصوصا ایران از محبوبیت بالایی برخوردار است.

ماجده رومی در سال 1957 در خانواده‌ای هنرمند به دنیا آمد. حلیم الرومی پدر وی از بزرگ‌ترین موسیقیدانان و آهنگسازان لبنانی است. او در جشن‌‌های این هفته به عنوان خواننده‌ی آخرین شب فستیوال با شعر «یا بیروت» کنسرت خود را آغاز خواهد کرد.

نوال زغبی متولد 1973 میلادی در 15 سالگی به عنوان منتخب برنامه‌ی «استدیو فن» شناخته شد که در آن زمان کشف و پرورش استعدادها را بر عهده داشت. وی در سال 1997 در کشورهای لبنان، مصر، اردن و امارات به عنوان بهترین خواننده عرب، دوره‌ی اوج خود را گذراند.

راغب علامه متولد 1962 در جنوب بیروت است. از 18 سالگی به جامعه هنری راه یافت و تاکنون 16 آلبوم از وی منتشر شده که آخرین آنها بیش از 700 هزار نسخه فروش داشته است.

پیش‌بینی می‌شود بیروت به زودی شاهد اجرای برنامه توسط «فیروز» و «الیسا» به عنوان برترین‌های دنیای موسیقی لبنان نیز باشد:

فیروز را صدای افسانه‌ای عرب پس از ام‌کلثوم می‌شناسند. وی در سال 1953 در خانواده‌ای فقیر چشم به جهان گشود. در سال 1942 با کمک استادانی چون حلیم الرومی، پدر ماجده رومی در خانواده‌ی رادیویی لبنان جای گرفت. امروزه بیش از 900 اثر از وی در بازار لبنان موجود است.

الیسا هم دو سال پیاپی جایزه‌ی بهترین خواننده عرب را در جشنواره‌ی بین‌المللی موسیقی از آن خود کرد. او فارغ التحصیل رشته‌های علوم سیاسی و تئاتر است و در لبنان از میان 100 هنرمند به عنوان بهترین خواننده شناخته شده است.

موسیقی در لبنان قدمتی تاریخی داشته و بیش از سایر کشورهای عربی رونق دارد. روی آوردن جوانان به «آکادمی عالی موسیقی بیروت» که در آن سازهای غربی و شرقی تدریس می‌شود، نشانه‌ای از انس تاریخی مردم به این هنر است.

دیگر دلیل حضور پررنگ موسیقی در لبنان، جمعیت بالای مسیحیان و همراهی علوم دینی مسیحی با این هنر است،. کلیساها و آکادمی‌های مرتبط با این علوم، موجب تاسیس بخش موسیقی در دانشگاه آنطونیه بود. این دانشگاه گذشت ربع قرن از تاسیس خود را در سال 2006 با حضور سعدالدین حریری رهبر فراکسیون اکثریت پارلمانی جشن گرفت.

وزیر جهانگردی لبنان، تابستان آینده را فصل رونق مسافرت جهانگردان به بیروت پیش‌بینی کرد.‌ اگر این پیش‌بینی درست باشد، آلبوم‌های موسیقی از مهم‌ترین سوغات‌ توریست‌ها برای دوستان و خانواده‌های خود خواهد بود.

انس میلیون‌ها جوان لبنانی به موسیقی تا اندازه‌ایست که می‌توان بازگشت این شب‌ها به لبنان را «بازگشت لبنانی‌ها به طبیعت و هویت خویش» نیز دانست.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

تا رهایی

«روزی که از واژه‌ی فمینیست برای هویت جدیدم استفاده کردم، نمی‌دانستم به راستی فمینیسم چیست. اگرچه الان هم هر چه پیش می‌روم به ابهامات و سوالاتم افزوده می‌شود. نه این که دچار ابهام شده باشم،‌ بلکه حالا چرا و چگونگی همه چیز برایم به مراتب مهم‌تر شده؛ در هر شرایطی سوال برانگیز است،‌ و در تعامل با چیزهای دیگر قرار می‌گیرد و هزاران سوال برمی‌انگیزد، به منشور هفت رنگ تبدیل می‌شود، می‌برد، نوازش می‌کند، ‌مفتون می‌کند و سوال برمی‌انگیزد. این چیز جدیدی نیست. دستاوردهای بشر شاهد آنند که انسان همواره با سوال‌هایی روبه‌رو بوده و گاهی فعالانه در صدد پاسخ‌یابی به آن‌ها برآمده. اما تا همین یکی دو قرن پیش سوال‌ها زنانه و مردانه داشت. یک ردیف سوال‌هایی بود که فقط مردان جرات ابراز آن‌ها را داشتند و سوال‌هایی هم بود که خاص زنان شمرده می‌شد، یعنی زنان فقط "باید"، همان سوال‌ها را می‌کردند. کاری که فمینیست‌ها یا اولین زنان مبارز برای کسب حقوق زنان انجام دادند برداشتن همین "باید" از وسط جمله‌ی یاد شده بود و بعد هم،‌ خیلی زود، برداشتن آن از وسط خیلی جمله‌های دیگر. و بدیهی است که مساله به سرعت سیاسی شد. چون خنده‌دار است که تو بگویی باید و نباید نداریم و بعد از حکومت زور بشنوی. این‌طور بود که فمینیسم پر از تنوع شد و هرکسی از ظن خود شد یار آن و گاهی هم دشمن قسم خورد‌ه‌ی آن»

زنان زیر سایه‌ی پدرخوانده‌ها
(نوشین احمدی خراسانی)


برای شروع شاید بهتر باشد از "اولین‌ها" نام برد ...

هرچند که این اولین‌ها همیشه در صفحات پر درد تاریخ گم شده‌اند ...

در گپی دوستانه بحث "فمینیسم" بود و مبارزه برای حقوق برابر، صفحات را ورق زدیم و به اول داستان رسیدیم و مسلما به نام "قرة العین".

اولین‌های مبارزه برای حقوق زنان، اولین کسی که در مجلس ایران حجاب از سر برگرفت تا در کنار آیه‌ی‌ "لااکراه فی الدین" بایستد و نظر و عقیده‌ی خود را از زیر بار زور و ظلم نجات بخشد شاعره‌ای که با عشق،‌ مبارزه و درد آشناترین بود.

آنچه بر او گذشت تاریخ پر تکرار امروز ماست ...

سالهاست که در مبارزه‌ایم برای به دست آوردن حقمان ... برای نجات انسانی به اسم "زن" از زیر سایه‌ی پدرخوانده‌ها ...
سالهاست در کنار تلاش برای کم‌ترین حق انسان بودن؛ "برابری"، در مقابل هجوم‌های سیاسی،‌ اجتماعی و اقتصادی ایستادگی کردیم تا به امروزمان رسیدیم ...

قرة‌العین با عشق، درد و شهامت تا آخرین لحظه مقاومت کرد و از آرمان،‌ باور و اعتقادش کناره نگرفت، باشد تا ما نیز با نگه‌داشتن نام آن‌ها در ذهن دوم‌مان راهشان را ادامه دهیم تا تاثیری هرچند کوچک در زندگی داشته باشیم.