۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

من گمشده, گم‌تر شدم

بلوز قهوه‌ای و شلوار قهوه‌ای‌ترم رو پوشیدم و کاپشن کرم رو برای فرار از سرمای زخم زبون‌ها و درد زمونه تنم کردم.
بند کتونی قهوه‌ای طلاییم رو محکم بستم...
راه افتادم از سرپائینی خونه سرخوردن، به دنبال خود گم‌شده‌ام.
صدای چاووشی با آهنگ "سنگ صبور" توی گوشم بود و موبایلم روی ویبره...
عینکم را از شدت داغی آفتاب زدم؛ نمی‌دونستم باید داغی آفتاب رو باور کنم یا سرمای دستام و انجماد درونمو...
رسیدم به اتوبان... گم‌تر و پوچ‌تر از همیشه.
از اتوبان رد شدم و بین دو تا میله‌ی تیرآهن که نمی‌دونم مال برق بود یا تلفن نشستم... زل زدم به ماشین‌هایی که رد می‌شدن.
من گم بودم و آدم‌ها تشنه‌تر از همیشه نگاهشون روی صورت و تنم می‌لغزید... اما هیچ‌کدوم خیسی زیر عینکو نمی‌دیدن...
ماشین‌هایی که پشت‌سرهم ترمز می‌زدن تا شاید نگاه نیاز‌آلوده‌شونو پاسخ بدم... و من گم‌تر و گم‌تر می‌شدم...
به یکی‌شون زل زدم... وایساد و نگام کرد... من نگاه می‌کردم و خستگیمو می‌ریختم توی صورتش و اون‌هم تشنگیش به سوال تبدیل می‌شد...
نفهمیدم چی شد که رفت ...
بدون حتی کلمه‌ای زیاد و کم...
من مردونگی‌ اون‌ها بیشتر لهم می‌کرد و سوال‌هام زیادتر میشد و گم‌تر و گم‌تر می‌شدم...
امروز هم بین قدم‌هام پیدا نشدم...
امروز هم خودمو با هر قدم بیشتر گم کردم...
نمی‌دونستم باید زن بودن و آدم بودن را قبول کنم یا توقعم را بیشتر کنم ... توقعی که فقط و فقط از خودم داشتم... ورای زن بودن... تنها به رسم انسان بودن.
اما بازم نفهمیدم کدوم انسان حقیقی‌تره... انسانی که ازش توقع کامل بودن داریم.. یا انسانی که باید همونی که هست رو باور کنیم...

هیچ نظری موجود نیست: