اول آذر امسال هم گذشت.
سالها پیش شهرمان شاهد آغاز پیشرفت مردم و صدای نفس کشیدن بود. نه دیو نشکستنی بود و نه زنجیرهای سنگین با گویهای آهنین کار میکردند.
مردم آرام آرام یاد میگرفتند که حرف خود را بزنند و به حرف بقیه حتی اگر مورد قبولشان نیست هم نیز گوش بدهند.
جوانها جوان بودند و آنهمه انرژی در راستای پیشرفت و ادامهی یک آغاز هر روز بیشتر و بیشتر میشد.
اما یک روز صبح در آغاز آخرین ماه پائیز همهی شهر در شوک و ترس و تردید فرو رفت و از همان روز بود که دیگر نه مردم روی آرامش را دیدند و نه حرفها حرف شد.
از همان روز علنی شدن سلاخی، استفاده از چاقو و زور به جای بازو و فکر مد روز شد تا جائیکه سالها بعد یکی از تلخکهای سلطان نشکستنی همان لوازم سلاخی تبلیغ و بیان قهر را جایگزین زبان مهر کرد غافل از آنکه لبهی کلمه برّندهتر از سلاح و مهر مطلوبتر از قهر است و مردم هنوز تفاوت این دو را به خوبی حس میکنند.
مثل سریالهای تلویزیونی درک و پوآرو و هلمز زندگی مردم غرق در قتلهای زنجیرهای شده بود، قتلهایی که با پروانه و داریوش به اوج سروصدا رسید و شاید با خوردن داروی نظافت پایان یافت. دیگه نه از پوآرو خبری بود و نه درک با پالتوی زیبایش توی شهر میگشت، نه از هلمز و دستارش کسی خبری داشت.
هنوز صداهایی بود که از نفس نیافتاده باشد و هنوز اجازهی انتشار کلمات و عقیده وجود داشت، هرچند که صداها یکییکی یا ساکت شدند و یا ساکتشان کردند.
چشمها به حرکات کسی دوخته شده بود که مردم برای آمدن او شهر را آذین کرده بودند و با آمدن اسمش شیرینی پخش میکردند.
اما هزار حیف که نجابت مقابل وقاحت قرار گرفت و سکوت در مقابل دشنام.
دیو شکستنی بعد از مدتها سکوت و نظاره به میان میدان آمده بود و با شمشیر بزرگی که روزی مردم به دستش داده بودند یا زبانها را برید و یا سرها را.
حالا از آن روزها سالها میگذرد.
هنوز اولین روز آخرین ماه پائیز تلخ و خونین است، هنوز صدای سکوتشان شنیدنی است و هنوز استقامت و ایستادگیشان و از همه مهمتر آزادمردیشان در دلها امید، شجاعت، خشم و درد را بیدار میکند.
سالها گذشته...
نه مردم چشمی به سلطان دارند و نه سلطان نیازی به مردم.
نه آرامش جایگاهی دارد و نه صدایی غیر از فریادهای سلطان شنیده میشود.
دنیا به دو قسمت تقسیم شد:
سلطان و ملیجکهایش
باقی آدمها.
این شهر نه در افسانهها و نه از قصهی شب بود...
من و تو بودیم و پروانهها و داریوشها
یک سلطانی بود سلاخی میکرد و زبان بقیه را میبرید.
امسال هم اول آذر گذشت و اتفاقی نیافتاد جز آنکه تبلیغات برای سلاخی علنیتر شد و زبان بریدنها بیشتر و حقخوریها کلانتر.
شاید سال دیگر...
سالها پیش شهرمان شاهد آغاز پیشرفت مردم و صدای نفس کشیدن بود. نه دیو نشکستنی بود و نه زنجیرهای سنگین با گویهای آهنین کار میکردند.
مردم آرام آرام یاد میگرفتند که حرف خود را بزنند و به حرف بقیه حتی اگر مورد قبولشان نیست هم نیز گوش بدهند.
جوانها جوان بودند و آنهمه انرژی در راستای پیشرفت و ادامهی یک آغاز هر روز بیشتر و بیشتر میشد.
اما یک روز صبح در آغاز آخرین ماه پائیز همهی شهر در شوک و ترس و تردید فرو رفت و از همان روز بود که دیگر نه مردم روی آرامش را دیدند و نه حرفها حرف شد.
از همان روز علنی شدن سلاخی، استفاده از چاقو و زور به جای بازو و فکر مد روز شد تا جائیکه سالها بعد یکی از تلخکهای سلطان نشکستنی همان لوازم سلاخی تبلیغ و بیان قهر را جایگزین زبان مهر کرد غافل از آنکه لبهی کلمه برّندهتر از سلاح و مهر مطلوبتر از قهر است و مردم هنوز تفاوت این دو را به خوبی حس میکنند.
مثل سریالهای تلویزیونی درک و پوآرو و هلمز زندگی مردم غرق در قتلهای زنجیرهای شده بود، قتلهایی که با پروانه و داریوش به اوج سروصدا رسید و شاید با خوردن داروی نظافت پایان یافت. دیگه نه از پوآرو خبری بود و نه درک با پالتوی زیبایش توی شهر میگشت، نه از هلمز و دستارش کسی خبری داشت.
هنوز صداهایی بود که از نفس نیافتاده باشد و هنوز اجازهی انتشار کلمات و عقیده وجود داشت، هرچند که صداها یکییکی یا ساکت شدند و یا ساکتشان کردند.
چشمها به حرکات کسی دوخته شده بود که مردم برای آمدن او شهر را آذین کرده بودند و با آمدن اسمش شیرینی پخش میکردند.
اما هزار حیف که نجابت مقابل وقاحت قرار گرفت و سکوت در مقابل دشنام.
دیو شکستنی بعد از مدتها سکوت و نظاره به میان میدان آمده بود و با شمشیر بزرگی که روزی مردم به دستش داده بودند یا زبانها را برید و یا سرها را.
حالا از آن روزها سالها میگذرد.
هنوز اولین روز آخرین ماه پائیز تلخ و خونین است، هنوز صدای سکوتشان شنیدنی است و هنوز استقامت و ایستادگیشان و از همه مهمتر آزادمردیشان در دلها امید، شجاعت، خشم و درد را بیدار میکند.
سالها گذشته...
نه مردم چشمی به سلطان دارند و نه سلطان نیازی به مردم.
نه آرامش جایگاهی دارد و نه صدایی غیر از فریادهای سلطان شنیده میشود.
دنیا به دو قسمت تقسیم شد:
سلطان و ملیجکهایش
باقی آدمها.
این شهر نه در افسانهها و نه از قصهی شب بود...
من و تو بودیم و پروانهها و داریوشها
یک سلطانی بود سلاخی میکرد و زبان بقیه را میبرید.
امسال هم اول آذر گذشت و اتفاقی نیافتاد جز آنکه تبلیغات برای سلاخی علنیتر شد و زبان بریدنها بیشتر و حقخوریها کلانتر.
شاید سال دیگر...
شاید در هوایی دیگر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر