۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

از زندان خیام تا آزادی عاشورا

اولین و آخرین باری بود که دیدمش، اما هنوز هم کمر خمیده و نگاه زخم‌خورده‌اش رهام نمی‌کنه.
بعد از روزهای پایانی جنگ بود،
برای مصاحبه با چند تا از دوستان رفته بودیم خونه‌شون.

سینی ‌قهوه رو که گذاشت روی میز کمرش صاف نشد، با صدایی که از ته چاه در میو‌مد و به سختی شنیده می‌شد بهمون خوش آمد گفت و نشست.
سینی سیگار به رسم مهمون‌نوازی لبنانی‌ها! چرخید و ما هم دستش رو رد نکردیم، همه مشغول صحبت بودن...
اما من خیره به عکس قاب شده و نفس‌تنگی از دیدن مادری که سه پسرش رو در جنگ از دست داده بود.
پدر به رسم ستون خانواده ایستاده و هنوز نشکسته بود، مصاحبه ادامه داشت اما نمی‌تونستم نگاهم رو مخفی کنم.

در لابه‌لای صحبت همه با پدر یواش ازش حالش رو پرسیدم، لبخند تلخی زد و گفت که خوبه، زندگی می‌کنه و برای تنها دخترش مادری...
مدت دو سال در زندان «خیام» (قبل از آزادسازی جنوب لبنان در سال 2000) اسیر بوده همراه شوهرش، کمر خمیده نشان از شکنجه‌های بسیاری بود که تحمل کرده بود اعم از برق و کابل و غیره.
از پسرهایش پرسیدم، هرکدوم توی یک معرکه‌ای کشته شده بودند اما این آخری ته‌تغاری بود و عزیز کرده‌ی مادر، برام از لحظه‌ی شهید شدنش گفت، وقتی داشته از پناهگاه سنگرش رو نگاه می‌کرده که آخرین سنگر تا مرز با اسرائیل بوده، پدر از سنگر خارج میشه و به سمت پناهگاه میاد تا کمک ببره، پدر پشت به سنگر بود و مادر چشم در چشم سنگر، ثانیه‌ای نمی‌گذره که از سنگر جز تیکه‌های لباس و دود و آتش به جا نمی‌مونه.

اشک نمی‌ریخت، فقط صدایش یواش و یواش‌تر می‌شد.
اما من اشک می‌ریختم و اصلا نمی‌تونستم درک کنم، نمی‌تونستم حتی تصور کنم.

پرسیدم اون لحظه به چی فکر می‌کرد،
گفت: «پسر به دنیا میاد تا شهید بشه، این‌همه اشک می‌ریزیم برای عاشورا، عاشورای زندگی ما همون روز بود و ما سربلندیم... پسرم هم سربلند است».
بازهم نفهمیدم، میشنیدم اما نمی‌فهمیدم.
گفتم اگر بازهم پسر داشتی چی؟
گفت: «پسر به دنیا میاد تا بجنگه، تا شهید بشه، دختر می‌مونه تا پسر بیاره تا بجنگه تا شهید بشه».
بازم شنیدم
بازم نفهمیدم...

یاد دوستی لبنانی افتادم که همسن و سال خودمون بود، دو تا پسر 5 و 7 ساله داشت، برای بار سوم که دختردار شد خدا رو شکر کرد و گفت: «دوتا پسر آوردیم تا شهید بشه خدا رو شکر که دختری بهمون داد که برامون بمونه».

این روزها عجیب یادشم... نمیدونم مال حال و هوای غزه و آن‌چه گذشت بود یا امید به تحولات سیاسی و عبور از جنگ است، شایدم این روزها من حال و هوام جنگی شده اما هر کدوم که باشه هیچ‌وقت نفهمیدم؛

ایمان به باورش اون‌طور سرپا هرچند خمیده نگهش داشته بود و یا سنتی که ریشه در فرهنگ شیعیان لبنان در اثر جنگ‌های پی‌درپی و ناامنی مرزها دارد.
شیعیانی که فرزند بیشتر را سرمایه می‌دانند حال برای شهید شدن و یا برای شهید پروراندن.


۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

زنی سرگردان میان اشک هویت و لبخند زندگی

در هجدهمین روز حمله‌ی اسرائیل به غزه، در حالی که شبکه‌های خبری، تعداد کشته‌گان را نزدیک به هزار نفر و مجروحان را پنج هزار نفر اعلام می‌کنند به دیدار "امّ‌خالد" زن 61 ساله‌ی فلسطینی می‌روم؛ خانه‌ای در جاده‌ی جنوبِ لبنان، همان‌جا که فاصله‌ی زیادی با سرزمین رویاهایش ندارد: فلسطین.

به خانه‌اش که وارد می‌شوم خود را غرق در هنراو می‌یابم، دکوراسیونی به یاد ماندنی که همه نشان از ذوق هنری او دارد، رومیزی‌ها، رنگ دیوارها، تابلوها، پرده‌ها... همه را دستهای هنرمند او آفریده است.

روزی که همراه مادرش به لبنان مهاجرت کردند کودکی یک‌ساله بود، در سال 1948 پدرش که یکی از نظامیان "عکا" - شهری در شمال اسرائیل - بود، برای حمایت خانواده‌اش در مقابل جنگ، آن‌ها را به لبنان فرستاد تا شاید روزی خود نیز به آن‌ها بپیوندد.

عبور از مرزها و سختی‌های آن‌روزها خاطره‌ای بر دل کودکی یک‌ساله باقی نگذاشته، اما آن‌چه دل او را به درد آورده و آزرده است ظلم‌هایی‌ست که به عنوان یک فلسطینی متحمل شده و می‌شود.

با مهربانی مرا در آغوش می گیرد و پس از کمی گفت‌وگو آلبوم عکس خانوادگی‌اش را با اشک و لبخند در مقابلم می‌گذارد و با دلتنگی و افتخار از موفقیت فرزندانش در دانش و تحصیل می‌گوید: "سه دخترم مهندس‌اند و دو پسرم هر کدام مدیر کل! ما فلسطینی‌ها زمین نداریم اما دانش ما سلاح ماست..."

سخت‌ترین بخش زندگی برایش از دست دادن دختر بیست ساله و شوهری است که 45 سال کنار هم در سختی‌ها و خوشی‌ها و بی‌وطنی‌ها زندگی کرده‌اند.

لبنان تنها جایی است که در آن خود را نزدیک به وطن حس می‌کند اما دل خوشی نیز از این کشور همسایه ندارد:

"در لبنان به فلسطینی‌های مهاجر اجازه‌ی شهروندی داده نمی‌شود و فرزندان به خاطر نداشتن شخصیت حقوقی از ارث محروم هستند، اجازه‌ی کار ندارند و برای زندگی خود بایستی از خارج از لبنان تأمین هزینه کنند... پسرانم برای تامین زندگی خود و مادرشان مجبور به ترک لبنان شده‌اند تا به اسم فلسطین و به رسم بی‌وطنی خاکی دیگر را برای زندگی و تامین هزینه‌ی آن انتخاب کنند... ولی دخترهایم باید برای به‌دست آوردن تابعیّت لبنان تن به ازدواج با مردهای لبنانی دهند تا از حقوق قانونی بهره‌مند شوند."

مردم لبنان دل خوشی از فلسطینی‌ها ندارند و امّ‌خالد این را خوب می‌داند. و آن‌ها را مسئولِ کشیده شدنِ لبنان به جنگ‌های داخلی و خارجی می‌دانند و این واقعیتِ تلخ، رنجی بیش از آوارگی‌ را بر امّ‌خالدها تحمیل می‌کند: رنج بدنامی!

خانواده‌ی "امّ‌خالد" مذهبی است و خود او نیز با حجاب و یکی از اهداف او در تربیت فرزندانش انتقال مذهب، ترس از خدا و اخلاق نیکو به فرزندانش بوده است، همسر امّ‌خالد بربستر بیماری و پیش از آن که بمیرد بر خلاف عرفِ اسلام، تمام دارایی خود را که با کار در عربستان سعودی به دست آورده است به اسم دختران خود می‌کند زیرا آن‌ها پس از ازدواج با پسران لبنانی و گرفتن تابعیت توانستند وارثِ پدر باشند؛ بماند که پسران در شرایط تبعیض آمیز جنسیّتی، می‌توانند برای خود پناه و درآمدی دست و پا کنند اما دخترانِ بی وطن راهی جز تغییر تابعیت ندارند؟

امّ‌خالد از وطنش فرار و آوارگی‌ و جنگ و مرگ را می‌شناسد اما در این شصت سال دوری، برای خود سرزمینی ساخته است میان خود و خدا و با اطمینان خاطر عجیبی می گوید: "ایمان و ترس از غضب الهی؛ این پیوندِ میان من و خدایم و دلمشغولی من است!"

هنگامی که از جنگِ فعلی اسرائیل با غزه حرف می‌زند مادری دلسوخته است که برای تک‌تک کودکان آنجا اشک می‌ریزد و با همه‌ی اختلافات شدید سنّی‌ها با شیعیان حزب‌الله وقتی حرف از ایستادگی حزب‌الله در برابر اسرائیل به میان می‌آید علاقه‌ی او به "سید حسن نصرالله" با حسّی حماسی در لحن و صدایش تاثیر می‌گذارد؛ شاید ناکامی نسل خود در باز پس‌گیری سرزمین‌شان را در اوجستجو می‌کند:

"... به همراه دخترم تعدادی از زنان فلسطینی را در کنار هم جمع کرده‌ایم و جلسات بررسی سیاسی‌، حقوقی و اجتماعی تشکیل داده‌ایم؛ زنانِ این حلقه، بعد از درگیری‌های ماه می سال گذشته که با اختلاف حزب الله با رقیبان داخلی‌اش آغاز و بیروت توسط حزب‌الله محاصره شد مسیر فکری و اعتقادیشان با حزب‌الله مخالف بود اما بعد از شروع قتل عام اسرائیل در غزه همه در کنار نصرالله حاضر به مبارزه در راه نجات انسانهادر غزه هستند و کشته شدن در این راه را شهادت می‌دانند..."

از خانه‌ی امّ‌خالد بیرون می‌روم در حالی که تصویری از زنان یک نسل آواره را مرور می‌کنم: حلقه‌ی زنان فلسطینی، پیشرفتِ علمی و حرفه‌ای فرزندان، تحمل بدنامی، رنج شصت سال زندگی در تعلیق، آرامش زندگی یا آشفتگی جنگ؟ باز پس گرفتن خاک یا نجاتِ فرزندان از جنگ بر سر خاک؟... تصویرهای زنی سرگردان میان اشکِ هویّت و لبخند زندگی

+ لینک در کانون زنان ایران

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

سه تار




شب بود! مثل یکی از همین شب‌های زمستونی!

زمانی که هنوز عوامل تازه‌وارد، به جمع چهار نفری ما اضافه نشده بودند. مامان برعكس هميشه بعد از اومدن از مدرسه کلی شارژ بود و با اینکه بعدازظهری بود،‌ انگار خسته نبود، هر چند مامانم انگار خستگی‌ناپذیر بود.

بابا هم اون شب بیخیال رفقا شده بود و توی خونه مونده بود. خواهری کتابش رو پهن کرده بود وسط پذیرایی و خودش به عادت همیشه به شکم دراز کشیده بود و منم روی کمرش نشسته بودم.

برعکس همه شب‌ها، چراغ‌های اضافی خاموش نشده بود. با اون لوسترهای کریستال و تلألوشون روی سقف و دیوارها، خونه‌مون عجیب شاد و رنگی شده بود.
ضبط روشن بود و کارتریج داشت می‌خوند. نمیدونم خواننده هایده بود یا معین؟ شاید هم ویگن بود. اما هر کی بود خیلی خوب می‌خوند.

صدای خنده‌ی بابا هنوز توی گوشمه. مامان که از خنده سرخ شده بود و با همون حجب و حیای همیشگی، لبهاشو جمع می‌کرد تا دندون‌هاش معلوم نشه. نه اینکه دندون‌های قشنگی نداشته باشه، نه! حجب و حیای زیادی داشت و خیلی خانوم معلم بود.

یادمه بابا کمربندشو باز کرد و به شوخی دنبالم می‌دوید. یا دستهاشو دور صورتش می‌گذاشت و مثلا میمون می‌شد. منم مثلا می‌ترسیدم و فرار می‌کردم. از اون شب نور زیاد خونه و چهره‌های شاد یادمه و هیجانی که هنوز هم یادش می‌افتم دلم می‌لرزه.

اوایل فکر کنم می‌دونستم اون شب چند سالم بوده اما الان اصلا یادم نیست، فقط یادمه دلم نمی‌خواست اون شب تموم بشه.
همه‌ی دنیامون همین چهار نفر بود، هر چند دنیای من از اونا خیلی کوچک‌تر و بی‌دردسرتر بود.
هر چی می‌گذره خاطرات اون روزهام کم‌رنگ‌تر می‌شه، تار می‌شه و با دیدن شاید یک عکس، یادم می‌افته چه روزها و شب‌هایی داشتیم.

سال‌ها از اون شب گذشته، اون شب هم یواش یواش داره تار می‌شه.
جای خاطرات و روزها و شب‌های گذشته رو آدم‌های جدید می‌گیرن، با زندگی‌ها و داستان‌های جدیدشون.
تازه‌واردها به جمع اضافه شدند و من هنوز نمی‌دونم اون جمع چهار نفریمون بیشتر شده یا کم‌تر.
لحظه‌ها تار شدند و جاشونو به تارهای سفید موهای بابا و مامان دادند.

بعضی وقتا دلم می‌خواد بشینم پیششون تا برام از اون شب‌ها و روزها بگن (آخه پدر مادرا همه خاطراتشون ما بچه‌هاییم، مثل خود ما!) شاید تصویرهای تار و فراموش شده باز هم رنگی بشن و شاید باز هم حتی برای دقایقی بشه توی اون لحظه‌ها و اون صمیمیت زندگی کرد.
هر چند می‌دونم اینها همش آرزوست. شاید به همون تاری خاطرات، اما به سفیدی موهای مامان و بابا.
نمی‌دونم تقصیر زمستون و شب‌های طولانیشه یا تقصیر از دنیامونه که انگار هر چی می‌گذره تلخ‌تر می‌شه اما ...

این شب‌ها عجیب دلتنگم و دلم کودکی‌هامو می‌خواد
این شب‌ها با یاد اون خاطرات دلم می‌گیره
این شب‌ها با یاد بابا و مامان دلم پر می‌کشه سمت جایی که اسمش وطن منه

این شب‌ها اما دارم سعی می‌کنم خاطرات محو سال‌های آتی پسرکی را بسازم که همه‌ زندگی‌ منه تا با یادآوریشون، هر چند تار؛ یادم باشه
این شب‌ها یادش می‌ره ...

اما من با یاد این شب‌ها موهامو سفید خواهم کرد ...

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

زنان بی‌حجاب در عاشورای متفاوت لبنان

وقتی محرّم را در میان شیعیان دو کشور ایران و لبنان تجربه می‌کنی اولین چیزی که به نظرت می‌رسد این است: یک عاشورا اما دو آئین متفاوت!

آزادی اجتماعی

از آن‌جایی که آزادی در لبنان بر بافت مذهبی آن نیز کاملا تأثیر گذاشته، آنچه در نگاه اول، توجه یک ناظر ایرانی را به خود جلب می‌کندحضور خانم‌های عزادار بدون حجاب شرعی است.

خانم‌هایی که بدون روسری و با پوشش‌های مورد علاقه‌شان به عزاداری می‌آمدند بدون آن‌که مورد توبیخ قرار گیرند. می‌توان مطمئن شد که حاضران در عزاداری‌ها با هر عقیده و پوششی به نیّتی معنوی در مراسم‌ها حاضر شده‌اند؛ حتی مسیحیانی مثل "پدر صلیبا" که پریروز(روز عاشورا) در سخنرانی خود گفت "ما امام حسین را شهید خود می‌دانیم چون برای انسان و آزادی، خود را فدا کرده است".



شاید این مهمترین نقطه‌ی تفاوت سنّتِ عاشورایی در ایران و لبنان باشد.در ایران به علت اجباری بودن رفتارها، پوشش‌ها و دخالت دولت در عقاید مردم، جامعه با فشار زیادی روبروست و مراسم‌های شمال تهران و شهرهای بزرگ، نوعی تخلیه‌ی روانی جوانان محسوب می‌شود، با آن‌که هنوز هم در جنوب تهران و شهرهای مذهبی ـ سنتی، عزاداری‌های پرشورتری برگزار می‌شود اما آنچه متفاوت از لبنان به نظر می‌رسد تبدیل عاشورای ایرانی به مراسم آشنایی جوانان (پسران و دختران) با یکدیگر است با رفتاری که نامناسب با مراسم خوانده می‌شود.

فرصتی برای انتقاد

لبنان به علت شرایط خاصّ خاور میانه و همسایگی با فلسطین، امسال نیز شاهد عاشورایی سیاسی بود. هر ساله نُه روز اولِ محرم به عزاداری‌های مذهبی و معنوی می‌گذرد، مساجدی که در مناطق شیعه‌نشین لبنان وجود دارند شاهد حضور پر شور مردم برای عزاداری امام حسین‌(ع) است.

امسال به علت همزمان شدن محرم و درگیری‌های غزه، عزاداری‌ها رنگ و بویی دیگر داشت. تشابه سازی این‌روزهای غزه با واقعه‌ی کربلا تاثیر زیادی بر احساسات مردم داشت.

روز عاشورا موقعیت خوبی برای ابراز دیدگاه‌های انتقادی شیعیان در برابر احزاب داخلی و دولت‌های خارجی است. امسال نیز در این روز تظاهرات گسترده‌ای در حومه‌ی جنوبی بیروت را شاهد بودیم، مردم با لباس‌های مشکی به همراه خانواده در مسیر محل سخنرانی دبیر کل حزب‌الله آقای حسن نصرالله با پای پیاده خود را برای تظاهرات آماده می‌ساختند. برخی (به نیّتِ نذر) بدون کفش، مسیری چند کیلومتری را پیاده طی می‌کردند و برخی فرزندان خود را در کالسکه گذاشته بودند و به سمت جایگاه سخنرانی در حرکت بودند.

در مساجد منطقه، خبری از عزاداری و سینه‌زنی‌های نُه شب گذشته نبود و همه به احترام رهبر سیاسی شیعیان، مراسم را تعطیل و آماده شنیدن صحبت‌های وی بودند.

نگرانی از یک سنّت صدساله

در این میان، تنها یک شهر شیعی در جنوب لبنان بر اساس یک سنّت یکصد ساله، به شکل متفاوتی عزاداری می‌کنند که حتی از سوی برخی از شیعیان نیز مورد اعتراض قرار می‌گیرند؛ عزاداری از جنس خودزنی و قمه‌زنی.

در این سنّت، از کودکان و بزرگسالان همه به نشانه‌ی آمادگی برای فداکاری در راه حسین، خون خود را بر روی لباس‌هایشان می‌ریزند تا همانندسازی کنند.

اعتراض و مخالفت‌های شیعیانِ مخالفِ این سنّت، حزبی و سازمانی نیست بلکه کاملا مردمی است اگرچه راه به جایی نمی‌برد به شکلی که با منتقدین به شدت برخورد می‌شود و مجبور به ترک محل می‌شوند.

منتقدان این روش‌ها نگرانند که آن‌چه تلویزیون‌ها و خبرگزاری‌های رسمی دیگر کشورها از خشونتِ این سنّت گزارش می‌کنند از اسلام و شیعیان، چهره‌ی بدی ترسیم خواهد کرد.

***

تجربه‌ی عاشورا در لبنان نشان می‌دهد که عدم دخالت حکومت در عقاید و عواطف مردم، بر زنده نگه‌داشتن آئین‌های مذهبی و خالص‌تر شدن آنها تأثیر به سزایی دارد. اگر اجازه دهند تا هرکس بدون اجبار، راه و نگاه خود را انتخاب و دنبال کند می توان امیدوار بود که روند رو به رشد "فرار جامعه از دین و دینداران" و آمیختگی آئین‌های مذهبی به انگیزه‌های دیگر مهار شود و ایرانی‌ها نیز عاشورای متفاوتی را تجربه کنند.

+ لینک در کانون زنان ایران

+ لینک در بالاترین

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

بوی باروت، رنگ خون

دو سال‌و‌نیم پیش یعنی تابستان 2006 بود.
بی‌خبر از همه‌جا و در هوای مسابقات جام جهانی فوتبال بودیم، برای خرید داخل منطقه‌ی شیعه‌نشین بیروت شدیم،‌ همه‌جا شیرینی و شکلات پخش می‌کردند و همه مشغول شادی بودند، ما هم به خیال جام جهانی با لبخند شادی ‌آن‌ها را تماشا می‌کردیم.
دیری نگذشت تا متوجه شدیم این همه شادی و شکلات پخش کردن حکایت از دو سربازی است که حزب‌الله از اسرائیل به اسیری گرفته است. شادی مردم و ترس از اسم اسرائیل هر دو آمیزه‌ی عجیبی ساخته بود.
شب با نگرانی آمیخته به هیجان ماجرا را برای خواهرم تعریف می‌کردم. صبح حدود ساعت سه یا چهار بود که با صدای غریبی از خواب بیدار شدم، صدای انفجاری بود که بیشتر به شب‌های گذشته و آتش‌بازی همانند شده بود.
تلویزیون روشن شد و خبر حمله‌ی اسرائیل به فرودگاه بین‌المللی لبنان خواب چشمانمان را زدود.
33 روز جنگ آغاز شده بود و ما بی‌خبر و امیدوار به اتمام آن.
روزها می‌گذشتند و خبر از تلفات لبنانی‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد، تصاویر آزاردهنده، خلوتی خیابان‌های همیشه زنده‌ی بیروت حکایت از گرد مرگی داشت که از جنوب تا غرب لبنان را پوشانده بود.
هفته‌ی اول را به همراه همسر و پسرک در منزل یکی از دوستان گذراندیم.
وقتی خبری از آرامش نشد، نمی‌دانم از صدای هواپیماها بود و خبرهای ویرانی منازل‌مان، یا ترس از به خطر افتادن جان پسرک که راهی سفری طولانی شدیم.
فاصله‌ی بیروت تا دمشق سه ساعت با ماشین است، اما ما همین راه سه ساعته را 24 ساعت در مسیر بودیم، مردمی که با کوله‌باری از ترس و نگرانی، زندگی چند ساله‌ی خود را در درون بغچه‌ای جای داده بودند و با ترس از مرزها می‌گذشتند.
روزهای سختی که در ایران بر ما گذشت و دوری همراه با ترسی که از همسرم داشتیم.
33 روز جنگ و قتل‌ مردم بی‌گناه و گریه‌ها و نذرها و نفرین‌ها گذشت و بازگشتیم.
هنوز دو سال از آن روز نگذشته است که دوباره صبح بیدار می‌شویم و خبر شلیک موشک‌ها را می‌شنویم.
اما امروز مزه‌اش متفاوت است.
ترس همان ترس و نگرانی همان نگرانی است. بغض همان بغض و بچه‌ها همان بچه‌ها هستند...
یک سال فرصت زیادی برای بزرگ شدن کودکان‌مان نیست... هنوز طعم تلخ از دست دادن خواهر یا برادر، فرزند یا پدر در جنوب در بین کلمات مردمش موج می‌زند.
بحث میان حق و باطل نیست.
بحث، بحث انسان است... بحث بی‌خبری و بی‌گناهی کودکان ومردمان است.
امسال طعم جنگ برایم متفاوت است...
تا جایی‌که امکان داشته باشد به همراه فرزندم خواهم ماند، می‌خواهم باشیم و با هم جنگ را مزه‌مزه کنیم، می‌خواهم پسرک صدای جنگ را بشنود... می‌خواهم طعم زندگی را بیشتر درک کند...
امسال نیز خواهد گذشت...
امسال و سال‌هایی پر از بوی باروت و رنگ خون نیز خواهد گذشت.
شاید و تنها شاید
روزی برسد که بوی باروت از رنگ خون جدا باشد.