در هجدهمین روز حملهی اسرائیل به غزه، در حالی که شبکههای خبری، تعداد کشتهگان را نزدیک به هزار نفر و مجروحان را پنج هزار نفر اعلام میکنند به دیدار "امّخالد" زن 61 سالهی فلسطینی میروم؛ خانهای در جادهی جنوبِ لبنان، همانجا که فاصلهی زیادی با سرزمین رویاهایش ندارد: فلسطین.
به خانهاش که وارد میشوم خود را غرق در هنراو مییابم، دکوراسیونی به یاد ماندنی که همه نشان از ذوق هنری او دارد، رومیزیها، رنگ دیوارها، تابلوها، پردهها... همه را دستهای هنرمند او آفریده است.
روزی که همراه مادرش به لبنان مهاجرت کردند کودکی یکساله بود، در سال 1948 پدرش که یکی از نظامیان "عکا" - شهری در شمال اسرائیل - بود، برای حمایت خانوادهاش در مقابل جنگ، آنها را به لبنان فرستاد تا شاید روزی خود نیز به آنها بپیوندد.
عبور از مرزها و سختیهای آنروزها خاطرهای بر دل کودکی یکساله باقی نگذاشته، اما آنچه دل او را به درد آورده و آزرده است ظلمهاییست که به عنوان یک فلسطینی متحمل شده و میشود.
با مهربانی مرا در آغوش می گیرد و پس از کمی گفتوگو آلبوم عکس خانوادگیاش را با اشک و لبخند در مقابلم میگذارد و با دلتنگی و افتخار از موفقیت فرزندانش در دانش و تحصیل میگوید: "سه دخترم مهندساند و دو پسرم هر کدام مدیر کل! ما فلسطینیها زمین نداریم اما دانش ما سلاح ماست..."
سختترین بخش زندگی برایش از دست دادن دختر بیست ساله و شوهری است که 45 سال کنار هم در سختیها و خوشیها و بیوطنیها زندگی کردهاند.
لبنان تنها جایی است که در آن خود را نزدیک به وطن حس میکند اما دل خوشی نیز از این کشور همسایه ندارد:
"در لبنان به فلسطینیهای مهاجر اجازهی شهروندی داده نمیشود و فرزندان به خاطر نداشتن شخصیت حقوقی از ارث محروم هستند، اجازهی کار ندارند و برای زندگی خود بایستی از خارج از لبنان تأمین هزینه کنند... پسرانم برای تامین زندگی خود و مادرشان مجبور به ترک لبنان شدهاند تا به اسم فلسطین و به رسم بیوطنی خاکی دیگر را برای زندگی و تامین هزینهی آن انتخاب کنند... ولی دخترهایم باید برای بهدست آوردن تابعیّت لبنان تن به ازدواج با مردهای لبنانی دهند تا از حقوق قانونی بهرهمند شوند."
مردم لبنان دل خوشی از فلسطینیها ندارند و امّخالد این را خوب میداند. و آنها را مسئولِ کشیده شدنِ لبنان به جنگهای داخلی و خارجی میدانند و این واقعیتِ تلخ، رنجی بیش از آوارگی را بر امّخالدها تحمیل میکند: رنج بدنامی!
خانوادهی "امّخالد" مذهبی است و خود او نیز با حجاب و یکی از اهداف او در تربیت فرزندانش انتقال مذهب، ترس از خدا و اخلاق نیکو به فرزندانش بوده است، همسر امّخالد بربستر بیماری و پیش از آن که بمیرد بر خلاف عرفِ اسلام، تمام دارایی خود را که با کار در عربستان سعودی به دست آورده است به اسم دختران خود میکند زیرا آنها پس از ازدواج با پسران لبنانی و گرفتن تابعیت توانستند وارثِ پدر باشند؛ بماند که پسران در شرایط تبعیض آمیز جنسیّتی، میتوانند برای خود پناه و درآمدی دست و پا کنند اما دخترانِ بی وطن راهی جز تغییر تابعیت ندارند؟
امّخالد از وطنش فرار و آوارگی و جنگ و مرگ را میشناسد اما در این شصت سال دوری، برای خود سرزمینی ساخته است میان خود و خدا و با اطمینان خاطر عجیبی می گوید: "ایمان و ترس از غضب الهی؛ این پیوندِ میان من و خدایم و دلمشغولی من است!"
هنگامی که از جنگِ فعلی اسرائیل با غزه حرف میزند مادری دلسوخته است که برای تکتک کودکان آنجا اشک میریزد و با همهی اختلافات شدید سنّیها با شیعیان حزبالله وقتی حرف از ایستادگی حزبالله در برابر اسرائیل به میان میآید علاقهی او به "سید حسن نصرالله" با حسّی حماسی در لحن و صدایش تاثیر میگذارد؛ شاید ناکامی نسل خود در باز پسگیری سرزمینشان را در اوجستجو میکند:
"... به همراه دخترم تعدادی از زنان فلسطینی را در کنار هم جمع کردهایم و جلسات بررسی سیاسی، حقوقی و اجتماعی تشکیل دادهایم؛ زنانِ این حلقه، بعد از درگیریهای ماه می سال گذشته که با اختلاف حزب الله با رقیبان داخلیاش آغاز و بیروت توسط حزبالله محاصره شد مسیر فکری و اعتقادیشان با حزبالله مخالف بود اما بعد از شروع قتل عام اسرائیل در غزه همه در کنار نصرالله حاضر به مبارزه در راه نجات انسانهادر غزه هستند و کشته شدن در این راه را شهادت میدانند..."
از خانهی امّخالد بیرون میروم در حالی که تصویری از زنان یک نسل آواره را مرور میکنم: حلقهی زنان فلسطینی، پیشرفتِ علمی و حرفهای فرزندان، تحمل بدنامی، رنج شصت سال زندگی در تعلیق، آرامش زندگی یا آشفتگی جنگ؟ باز پس گرفتن خاک یا نجاتِ فرزندان از جنگ بر سر خاک؟... تصویرهای زنی سرگردان میان اشکِ هویّت و لبخند زندگی
+ لینک در کانون زنان ایران
به خانهاش که وارد میشوم خود را غرق در هنراو مییابم، دکوراسیونی به یاد ماندنی که همه نشان از ذوق هنری او دارد، رومیزیها، رنگ دیوارها، تابلوها، پردهها... همه را دستهای هنرمند او آفریده است.
روزی که همراه مادرش به لبنان مهاجرت کردند کودکی یکساله بود، در سال 1948 پدرش که یکی از نظامیان "عکا" - شهری در شمال اسرائیل - بود، برای حمایت خانوادهاش در مقابل جنگ، آنها را به لبنان فرستاد تا شاید روزی خود نیز به آنها بپیوندد.
عبور از مرزها و سختیهای آنروزها خاطرهای بر دل کودکی یکساله باقی نگذاشته، اما آنچه دل او را به درد آورده و آزرده است ظلمهاییست که به عنوان یک فلسطینی متحمل شده و میشود.
با مهربانی مرا در آغوش می گیرد و پس از کمی گفتوگو آلبوم عکس خانوادگیاش را با اشک و لبخند در مقابلم میگذارد و با دلتنگی و افتخار از موفقیت فرزندانش در دانش و تحصیل میگوید: "سه دخترم مهندساند و دو پسرم هر کدام مدیر کل! ما فلسطینیها زمین نداریم اما دانش ما سلاح ماست..."
سختترین بخش زندگی برایش از دست دادن دختر بیست ساله و شوهری است که 45 سال کنار هم در سختیها و خوشیها و بیوطنیها زندگی کردهاند.
لبنان تنها جایی است که در آن خود را نزدیک به وطن حس میکند اما دل خوشی نیز از این کشور همسایه ندارد:
"در لبنان به فلسطینیهای مهاجر اجازهی شهروندی داده نمیشود و فرزندان به خاطر نداشتن شخصیت حقوقی از ارث محروم هستند، اجازهی کار ندارند و برای زندگی خود بایستی از خارج از لبنان تأمین هزینه کنند... پسرانم برای تامین زندگی خود و مادرشان مجبور به ترک لبنان شدهاند تا به اسم فلسطین و به رسم بیوطنی خاکی دیگر را برای زندگی و تامین هزینهی آن انتخاب کنند... ولی دخترهایم باید برای بهدست آوردن تابعیّت لبنان تن به ازدواج با مردهای لبنانی دهند تا از حقوق قانونی بهرهمند شوند."
مردم لبنان دل خوشی از فلسطینیها ندارند و امّخالد این را خوب میداند. و آنها را مسئولِ کشیده شدنِ لبنان به جنگهای داخلی و خارجی میدانند و این واقعیتِ تلخ، رنجی بیش از آوارگی را بر امّخالدها تحمیل میکند: رنج بدنامی!
خانوادهی "امّخالد" مذهبی است و خود او نیز با حجاب و یکی از اهداف او در تربیت فرزندانش انتقال مذهب، ترس از خدا و اخلاق نیکو به فرزندانش بوده است، همسر امّخالد بربستر بیماری و پیش از آن که بمیرد بر خلاف عرفِ اسلام، تمام دارایی خود را که با کار در عربستان سعودی به دست آورده است به اسم دختران خود میکند زیرا آنها پس از ازدواج با پسران لبنانی و گرفتن تابعیت توانستند وارثِ پدر باشند؛ بماند که پسران در شرایط تبعیض آمیز جنسیّتی، میتوانند برای خود پناه و درآمدی دست و پا کنند اما دخترانِ بی وطن راهی جز تغییر تابعیت ندارند؟
امّخالد از وطنش فرار و آوارگی و جنگ و مرگ را میشناسد اما در این شصت سال دوری، برای خود سرزمینی ساخته است میان خود و خدا و با اطمینان خاطر عجیبی می گوید: "ایمان و ترس از غضب الهی؛ این پیوندِ میان من و خدایم و دلمشغولی من است!"
هنگامی که از جنگِ فعلی اسرائیل با غزه حرف میزند مادری دلسوخته است که برای تکتک کودکان آنجا اشک میریزد و با همهی اختلافات شدید سنّیها با شیعیان حزبالله وقتی حرف از ایستادگی حزبالله در برابر اسرائیل به میان میآید علاقهی او به "سید حسن نصرالله" با حسّی حماسی در لحن و صدایش تاثیر میگذارد؛ شاید ناکامی نسل خود در باز پسگیری سرزمینشان را در اوجستجو میکند:
"... به همراه دخترم تعدادی از زنان فلسطینی را در کنار هم جمع کردهایم و جلسات بررسی سیاسی، حقوقی و اجتماعی تشکیل دادهایم؛ زنانِ این حلقه، بعد از درگیریهای ماه می سال گذشته که با اختلاف حزب الله با رقیبان داخلیاش آغاز و بیروت توسط حزبالله محاصره شد مسیر فکری و اعتقادیشان با حزبالله مخالف بود اما بعد از شروع قتل عام اسرائیل در غزه همه در کنار نصرالله حاضر به مبارزه در راه نجات انسانهادر غزه هستند و کشته شدن در این راه را شهادت میدانند..."
از خانهی امّخالد بیرون میروم در حالی که تصویری از زنان یک نسل آواره را مرور میکنم: حلقهی زنان فلسطینی، پیشرفتِ علمی و حرفهای فرزندان، تحمل بدنامی، رنج شصت سال زندگی در تعلیق، آرامش زندگی یا آشفتگی جنگ؟ باز پس گرفتن خاک یا نجاتِ فرزندان از جنگ بر سر خاک؟... تصویرهای زنی سرگردان میان اشکِ هویّت و لبخند زندگی
+ لینک در کانون زنان ایران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر