دو سالونیم پیش یعنی تابستان 2006 بود.
بیخبر از همهجا و در هوای مسابقات جام جهانی فوتبال بودیم، برای خرید داخل منطقهی شیعهنشین بیروت شدیم، همهجا شیرینی و شکلات پخش میکردند و همه مشغول شادی بودند، ما هم به خیال جام جهانی با لبخند شادی آنها را تماشا میکردیم.
دیری نگذشت تا متوجه شدیم این همه شادی و شکلات پخش کردن حکایت از دو سربازی است که حزبالله از اسرائیل به اسیری گرفته است. شادی مردم و ترس از اسم اسرائیل هر دو آمیزهی عجیبی ساخته بود.
شب با نگرانی آمیخته به هیجان ماجرا را برای خواهرم تعریف میکردم. صبح حدود ساعت سه یا چهار بود که با صدای غریبی از خواب بیدار شدم، صدای انفجاری بود که بیشتر به شبهای گذشته و آتشبازی همانند شده بود.
تلویزیون روشن شد و خبر حملهی اسرائیل به فرودگاه بینالمللی لبنان خواب چشمانمان را زدود.
33 روز جنگ آغاز شده بود و ما بیخبر و امیدوار به اتمام آن.
روزها میگذشتند و خبر از تلفات لبنانیها بیشتر و بیشتر میشد، تصاویر آزاردهنده، خلوتی خیابانهای همیشه زندهی بیروت حکایت از گرد مرگی داشت که از جنوب تا غرب لبنان را پوشانده بود.
هفتهی اول را به همراه همسر و پسرک در منزل یکی از دوستان گذراندیم.
وقتی خبری از آرامش نشد، نمیدانم از صدای هواپیماها بود و خبرهای ویرانی منازلمان، یا ترس از به خطر افتادن جان پسرک که راهی سفری طولانی شدیم.
فاصلهی بیروت تا دمشق سه ساعت با ماشین است، اما ما همین راه سه ساعته را 24 ساعت در مسیر بودیم، مردمی که با کولهباری از ترس و نگرانی، زندگی چند سالهی خود را در درون بغچهای جای داده بودند و با ترس از مرزها میگذشتند.
روزهای سختی که در ایران بر ما گذشت و دوری همراه با ترسی که از همسرم داشتیم.
33 روز جنگ و قتل مردم بیگناه و گریهها و نذرها و نفرینها گذشت و بازگشتیم.
هنوز دو سال از آن روز نگذشته است که دوباره صبح بیدار میشویم و خبر شلیک موشکها را میشنویم.
اما امروز مزهاش متفاوت است.
ترس همان ترس و نگرانی همان نگرانی است. بغض همان بغض و بچهها همان بچهها هستند...
یک سال فرصت زیادی برای بزرگ شدن کودکانمان نیست... هنوز طعم تلخ از دست دادن خواهر یا برادر، فرزند یا پدر در جنوب در بین کلمات مردمش موج میزند.
بحث میان حق و باطل نیست.
بحث، بحث انسان است... بحث بیخبری و بیگناهی کودکان ومردمان است.
امسال طعم جنگ برایم متفاوت است...
تا جاییکه امکان داشته باشد به همراه فرزندم خواهم ماند، میخواهم باشیم و با هم جنگ را مزهمزه کنیم، میخواهم پسرک صدای جنگ را بشنود... میخواهم طعم زندگی را بیشتر درک کند...
امسال نیز خواهد گذشت...
امسال و سالهایی پر از بوی باروت و رنگ خون نیز خواهد گذشت.
شاید و تنها شاید
روزی برسد که بوی باروت از رنگ خون جدا باشد.
بیخبر از همهجا و در هوای مسابقات جام جهانی فوتبال بودیم، برای خرید داخل منطقهی شیعهنشین بیروت شدیم، همهجا شیرینی و شکلات پخش میکردند و همه مشغول شادی بودند، ما هم به خیال جام جهانی با لبخند شادی آنها را تماشا میکردیم.
دیری نگذشت تا متوجه شدیم این همه شادی و شکلات پخش کردن حکایت از دو سربازی است که حزبالله از اسرائیل به اسیری گرفته است. شادی مردم و ترس از اسم اسرائیل هر دو آمیزهی عجیبی ساخته بود.
شب با نگرانی آمیخته به هیجان ماجرا را برای خواهرم تعریف میکردم. صبح حدود ساعت سه یا چهار بود که با صدای غریبی از خواب بیدار شدم، صدای انفجاری بود که بیشتر به شبهای گذشته و آتشبازی همانند شده بود.
تلویزیون روشن شد و خبر حملهی اسرائیل به فرودگاه بینالمللی لبنان خواب چشمانمان را زدود.
33 روز جنگ آغاز شده بود و ما بیخبر و امیدوار به اتمام آن.
روزها میگذشتند و خبر از تلفات لبنانیها بیشتر و بیشتر میشد، تصاویر آزاردهنده، خلوتی خیابانهای همیشه زندهی بیروت حکایت از گرد مرگی داشت که از جنوب تا غرب لبنان را پوشانده بود.
هفتهی اول را به همراه همسر و پسرک در منزل یکی از دوستان گذراندیم.
وقتی خبری از آرامش نشد، نمیدانم از صدای هواپیماها بود و خبرهای ویرانی منازلمان، یا ترس از به خطر افتادن جان پسرک که راهی سفری طولانی شدیم.
فاصلهی بیروت تا دمشق سه ساعت با ماشین است، اما ما همین راه سه ساعته را 24 ساعت در مسیر بودیم، مردمی که با کولهباری از ترس و نگرانی، زندگی چند سالهی خود را در درون بغچهای جای داده بودند و با ترس از مرزها میگذشتند.
روزهای سختی که در ایران بر ما گذشت و دوری همراه با ترسی که از همسرم داشتیم.
33 روز جنگ و قتل مردم بیگناه و گریهها و نذرها و نفرینها گذشت و بازگشتیم.
هنوز دو سال از آن روز نگذشته است که دوباره صبح بیدار میشویم و خبر شلیک موشکها را میشنویم.
اما امروز مزهاش متفاوت است.
ترس همان ترس و نگرانی همان نگرانی است. بغض همان بغض و بچهها همان بچهها هستند...
یک سال فرصت زیادی برای بزرگ شدن کودکانمان نیست... هنوز طعم تلخ از دست دادن خواهر یا برادر، فرزند یا پدر در جنوب در بین کلمات مردمش موج میزند.
بحث میان حق و باطل نیست.
بحث، بحث انسان است... بحث بیخبری و بیگناهی کودکان ومردمان است.
امسال طعم جنگ برایم متفاوت است...
تا جاییکه امکان داشته باشد به همراه فرزندم خواهم ماند، میخواهم باشیم و با هم جنگ را مزهمزه کنیم، میخواهم پسرک صدای جنگ را بشنود... میخواهم طعم زندگی را بیشتر درک کند...
امسال نیز خواهد گذشت...
امسال و سالهایی پر از بوی باروت و رنگ خون نیز خواهد گذشت.
شاید و تنها شاید
روزی برسد که بوی باروت از رنگ خون جدا باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر