بغض آخر: گوشهایم یک چیز میشنید و چشمانم چیز دیگری را میدید. نمیدانستم کدامیک را بایستی باور کنم؛ صدایی که در گوشم بود و فریادی خشمگین که از سلامت رهبران خود خبر میداد و با تهدید خواستههای خود را بیان میکرد، یا چهرهی خونآلود زنی که کودک تکهتکه شدهاش را پیش روی خود داشت و اشک، فریاد و خودزنیاش در نگاهم جا خوش کرده بود.
به چشمانم اعتماد کنم، یا به گوشهایم؟
بغض دوم:
کتاب در دستم بود و چشمانم لرزان و حیرتزده به کلمات دوخته شده بود، حکایت «اوریانا فالاچی»که به خواست خود, سوار بر هواپیمایی بمبافکن شده بود تا شاید بتواند احساس مردی که بمبها را میافکند تجربه کند، وقتی هواپیما با سرعت به زمین نزدیک میشد انسانهایی را میدید که مانند برگهای درخت بر زمین میریختند و وقتی هواپیما دوباره اوج میگرفت خلبانی را میدید که یک عملیات دیگر زنده مانده است.
حس ترس و حس زندگی.
بغض سوم:
سالن سینما تاریک بود، همه جذب فیلم شده بودیم، نمیدانستیم سوژه سنگینتر بود و یا بازیگران و یا کارگردان، هرکدام که بود ما را به سنگینی فیلم بر صندلیهایمان نشانده بود.
قصه، قصهی جنگ بود یا انسانیت نمیدانم، «گلشیفته» نقش محوری بازی میکرد یا نه, بازهم نمیدانم.
هرچه بود انگار حقیقتِ جنگ بود و «مجموعهی دروغها». بازیهایی که با انسان میشود و قربانی شدنها.
زندگی در قطعهای از دنیا که آن را «خاورمیانه» خواندهاند و هیچگاه در لحظهی «هزینه – فایده» کردن نفهمیدم رفتار کدامیک از مدعیان واقعا درست است؟ ضررش بیشتر است یا فایدهاش؟!
جنگ و سیاستی که همهاش دروغ بود و از نگاه من مسالهی حقیقی داستان، انسانهایی بودند که دوربین به دست و بیخبر از همهجا کنار ماشینهای بمبگذاری شده مشغول عکاسی بودند و زمانی به ثانیه مانند همان برگهای پائیزی به زمین میریختند.
بغض اول:
همهی تیرها به سمت حزبالله نشانه رفته بود و از سازمان ملل گرفته تا مردم عادی برای آغاز جنگ 2006 محکومشان میکردند، تا آن روز کذایی؛
جنازههایی که دست به دست میگشتند و مادرانی که خود را سپر فرزندان خود کرده بودند تا ما آنها را که در آغوش هم جان میسپارند با هم مثل روز نخست پیدا کنیم.
حدود 40 مادر و فرزند که با هم در پناهگاه، خسته از صدای بمب و موشک، پنهان شده بودند توسط یکی از همان هواپیماهای بغض دوم و با بمبی هوشمند کشته شده بودند.
اشک و عصبانیت با هم معجون عجیبی ساخته بود.
مردم همهی کمانهای خود را تغییر جهت داده بودند و از جنگی که به قتل عام تبدیل شده بود عصبانی و هراسناک بودند، ساختمان سازمان ملل قربانی خشم مردم شد ... اما هنوز هم عروسک خرسی پسرک که در دستان بیجانش مانند تن او تکهتکه شده بود در یادها باقیاست.
مادری که همه خانواده را از زیر آوار نجات داده بود اما آخرین فرزند را به دلیل نحیفی او و یا سنگینی آوار نتوانسته بود کمکی کند، کنارش بر زمین نشست و دستان فرزندش را تا آخرین نفس کودک در دستان خود نگه داشت.
امروز هم میان بغض اول و آخر ماندهام.
حکایت همان حکایت است، جنگ همان جنگ است و انسان همان انسان!
نمیدانم اگر روزی شاید در آن دنیا (که نمیدانم هست یا نه) خانم فالاچی را دیدم از او خواهم پرسید که «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» چرا؟
تو در میان رزمندهها رفتی و تبدیل شدن پسران را به مردها دیدی، تو در میان چریکها رفتی و آنها را هم دیدی، در میان ژنرالها گشتی و متهمشان کردی، اما آیا امروز را هم دیده بودی؟ روزی که فرزندان ما در زمینی دورتر از ما کیف به دست از سر کلاس با صدای موشک هراسناک و گریان و بیپناه به کوچهها روانه شوند؟
دیده بودی 6 ماه محاصره و بعد قتل عام؟
دیده بودی آدمهایی را که دم از برادری بزنند و در روزهای موعود سرهایشان را در برف پنهان کنند؟
حتما تو هم دیده بودی...
قصه همان قصه است و حقیقت، تنها «انسان ـ برگ» هایی هستند که بیگناه و بیخبر، بر زمین میافتند.
با آنکه بعد از جنگ، حس و حال مادری که فرزندش در جلوی چشمانش کشته شده بود را حس نکردم نمیدانم امروز چگونه خواهم توانست حس مادران غزه را درک کنم، آنانکه در محاصره میمانند و میدانند که کشته میشوند، چگونه هر شب برای فرزندان خود لالایی میخوانند و به آنها وعدهی خوابهای خوش میدهند؟
چگونه و با چه حسی آنها را در آغوش میکشند با آگاهی به آنکه شاید لحظهای دیگر او، یا فرزندش یا هردو دیگر نباشند؟
آری مادرم، منی که زیر پای حاکمان دیکتاتور، نه وطنی برایم مانده است و نه پناهی غیر از خدا، با تو خواهم گریست.
با تو فرزندم را در آغوش میکشم و با تو تمرین میکنم که شاید روزی ما هم در همین خاک اسیر خودکامگیهای آنان شویم.
با تو در اتاق تاریک خود پنهان میشوم تا بیبرقی و خاموشی را مزهمزه کنم.
با تو روزهی گرسنگی میگیرم و با تو در این ایام که بوی کریسمس، محرم و خون فرزندان تو با هم آمیخته است دستانم را به سوی آسمان بلند میکنم.
آری مادرم،
سعی خواهم کرد نگاهم به فرزندم نگاه تو باشد، هرچند میدانم که این نگاه کجا و نگاه تو کجا!
صلابتت را حسرت میخورم و میدانم که مانند همیشه استوار ایستادهای تا فرزندانت به تو تکیه کنند و نگران نبودن پدر نباشند، تو خود نگاه پدر را خواهی داشت.
تمرین میکنم تا مثل تو زن باشم، مادر باشم و از همه مهمتر انسان.
حقیقت همان است مادرم، حقیقت نه آن است که پشت صحنهی تلویزیون گوشهایمان میشنود از سلامت رهبرانی که انسانها را سپر خود کردهاند و نه کمکهایی که روزی خواهد رسید و نه شجاعت و ایستادگی... حقیقت تویی؛ فقط تو!
به چشمانم اعتماد کنم، یا به گوشهایم؟
بغض دوم:
کتاب در دستم بود و چشمانم لرزان و حیرتزده به کلمات دوخته شده بود، حکایت «اوریانا فالاچی»که به خواست خود, سوار بر هواپیمایی بمبافکن شده بود تا شاید بتواند احساس مردی که بمبها را میافکند تجربه کند، وقتی هواپیما با سرعت به زمین نزدیک میشد انسانهایی را میدید که مانند برگهای درخت بر زمین میریختند و وقتی هواپیما دوباره اوج میگرفت خلبانی را میدید که یک عملیات دیگر زنده مانده است.
حس ترس و حس زندگی.
بغض سوم:
سالن سینما تاریک بود، همه جذب فیلم شده بودیم، نمیدانستیم سوژه سنگینتر بود و یا بازیگران و یا کارگردان، هرکدام که بود ما را به سنگینی فیلم بر صندلیهایمان نشانده بود.
قصه، قصهی جنگ بود یا انسانیت نمیدانم، «گلشیفته» نقش محوری بازی میکرد یا نه, بازهم نمیدانم.
هرچه بود انگار حقیقتِ جنگ بود و «مجموعهی دروغها». بازیهایی که با انسان میشود و قربانی شدنها.
زندگی در قطعهای از دنیا که آن را «خاورمیانه» خواندهاند و هیچگاه در لحظهی «هزینه – فایده» کردن نفهمیدم رفتار کدامیک از مدعیان واقعا درست است؟ ضررش بیشتر است یا فایدهاش؟!
جنگ و سیاستی که همهاش دروغ بود و از نگاه من مسالهی حقیقی داستان، انسانهایی بودند که دوربین به دست و بیخبر از همهجا کنار ماشینهای بمبگذاری شده مشغول عکاسی بودند و زمانی به ثانیه مانند همان برگهای پائیزی به زمین میریختند.
بغض اول:
همهی تیرها به سمت حزبالله نشانه رفته بود و از سازمان ملل گرفته تا مردم عادی برای آغاز جنگ 2006 محکومشان میکردند، تا آن روز کذایی؛
جنازههایی که دست به دست میگشتند و مادرانی که خود را سپر فرزندان خود کرده بودند تا ما آنها را که در آغوش هم جان میسپارند با هم مثل روز نخست پیدا کنیم.
حدود 40 مادر و فرزند که با هم در پناهگاه، خسته از صدای بمب و موشک، پنهان شده بودند توسط یکی از همان هواپیماهای بغض دوم و با بمبی هوشمند کشته شده بودند.
اشک و عصبانیت با هم معجون عجیبی ساخته بود.
مردم همهی کمانهای خود را تغییر جهت داده بودند و از جنگی که به قتل عام تبدیل شده بود عصبانی و هراسناک بودند، ساختمان سازمان ملل قربانی خشم مردم شد ... اما هنوز هم عروسک خرسی پسرک که در دستان بیجانش مانند تن او تکهتکه شده بود در یادها باقیاست.
مادری که همه خانواده را از زیر آوار نجات داده بود اما آخرین فرزند را به دلیل نحیفی او و یا سنگینی آوار نتوانسته بود کمکی کند، کنارش بر زمین نشست و دستان فرزندش را تا آخرین نفس کودک در دستان خود نگه داشت.
امروز هم میان بغض اول و آخر ماندهام.
حکایت همان حکایت است، جنگ همان جنگ است و انسان همان انسان!
نمیدانم اگر روزی شاید در آن دنیا (که نمیدانم هست یا نه) خانم فالاچی را دیدم از او خواهم پرسید که «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» چرا؟
تو در میان رزمندهها رفتی و تبدیل شدن پسران را به مردها دیدی، تو در میان چریکها رفتی و آنها را هم دیدی، در میان ژنرالها گشتی و متهمشان کردی، اما آیا امروز را هم دیده بودی؟ روزی که فرزندان ما در زمینی دورتر از ما کیف به دست از سر کلاس با صدای موشک هراسناک و گریان و بیپناه به کوچهها روانه شوند؟
دیده بودی 6 ماه محاصره و بعد قتل عام؟
دیده بودی آدمهایی را که دم از برادری بزنند و در روزهای موعود سرهایشان را در برف پنهان کنند؟
حتما تو هم دیده بودی...
قصه همان قصه است و حقیقت، تنها «انسان ـ برگ» هایی هستند که بیگناه و بیخبر، بر زمین میافتند.
با آنکه بعد از جنگ، حس و حال مادری که فرزندش در جلوی چشمانش کشته شده بود را حس نکردم نمیدانم امروز چگونه خواهم توانست حس مادران غزه را درک کنم، آنانکه در محاصره میمانند و میدانند که کشته میشوند، چگونه هر شب برای فرزندان خود لالایی میخوانند و به آنها وعدهی خوابهای خوش میدهند؟
چگونه و با چه حسی آنها را در آغوش میکشند با آگاهی به آنکه شاید لحظهای دیگر او، یا فرزندش یا هردو دیگر نباشند؟
آری مادرم، منی که زیر پای حاکمان دیکتاتور، نه وطنی برایم مانده است و نه پناهی غیر از خدا، با تو خواهم گریست.
با تو فرزندم را در آغوش میکشم و با تو تمرین میکنم که شاید روزی ما هم در همین خاک اسیر خودکامگیهای آنان شویم.
با تو در اتاق تاریک خود پنهان میشوم تا بیبرقی و خاموشی را مزهمزه کنم.
با تو روزهی گرسنگی میگیرم و با تو در این ایام که بوی کریسمس، محرم و خون فرزندان تو با هم آمیخته است دستانم را به سوی آسمان بلند میکنم.
آری مادرم،
سعی خواهم کرد نگاهم به فرزندم نگاه تو باشد، هرچند میدانم که این نگاه کجا و نگاه تو کجا!
صلابتت را حسرت میخورم و میدانم که مانند همیشه استوار ایستادهای تا فرزندانت به تو تکیه کنند و نگران نبودن پدر نباشند، تو خود نگاه پدر را خواهی داشت.
تمرین میکنم تا مثل تو زن باشم، مادر باشم و از همه مهمتر انسان.
حقیقت همان است مادرم، حقیقت نه آن است که پشت صحنهی تلویزیون گوشهایمان میشنود از سلامت رهبرانی که انسانها را سپر خود کردهاند و نه کمکهایی که روزی خواهد رسید و نه شجاعت و ایستادگی... حقیقت تویی؛ فقط تو!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر