۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

پیرمرد و دریا

سوار "ون" (همين ماشين‌های مسافربری جدیدی که توی ایران اومده) شدم تا از دکتر به همراه پسر نازم برم خونه.
حالم خیلی خراب بود و از همه‌جا و همه‌کس شاکی بود.
پیرمرد راننده هر چند دقیقه به سمت راست خودش نگاه می‌کرد، من توی افکار خودم بودم و نگاهش رو دنبال نمی‌کردم.
کنجکاویم تحریک شده بود. خط نگاهش را گرفتم و رسیدم به دریا.
ساحل دریا سمت راستم بود و پیرمرد هر دفعه چند ثانیه‌ای به آرامش دریا خیره می‌شد.
روزی شاید بیشتر از ده بار این مسیر رو می‌رفت و بر‌می‌گشت، ساعت یک بعدازظهر بود و شاید 4 باری رفته بود و برگشته بود، تقریبا هفت یا هشت‌باری سرش را به سمت دریا گردوند اما هر دفعه که نگاهش می‌کرد انگار بار اول بود که می‌دیدش.
شک کرده بودم به دریا نگاه می‌کنه یا چیز دیگه.
اما هربار که دقیق‌تر می‌شدم فقط دریا بود و دریا.
هربار هم از خودم این سوال رو پرسیدم که مگه دریا چی داره که ما آدم‌ها هر نگاهمون نگاه اول و هر تحسینمون تحسین اولش هست.
با همه‌ی خستگی‌هایش از مسافرکشی و قصه‌ی دردناک زندگیش بازهم نگاهش با دریا آروم می‌گرفت.
هنوز مستم،‌ نمیدونم از دریا بود یا از نگاه پیرمرد.

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

مروری بر تاریخ نه چندان دور

1_ سنگسار

محمد سیف‌زاده در مورد حکم سنگسار به این نکته اشاره می‌کند که علیرغم دستور چهار سال پیش ریاست قوه قضائیه مبنی بر توقف صدور حکم سنگسار، این حکم همچنان صادر و اجرا می‌شود: «درسال ۸۶ چند نفری سنگسار شدند که آخرینش در تاکستان قزوین بود، اما همچنان حکم سنگسار صادر می‌شود و این فاجعه‌بار است که نه تنها صادر می‌شود، بلکه در پیش‌نویس قانونی که قوه قضاییه به مجلس داده، مجددا موضوع سنگسار را آورده است. بنابراین به نظر من این واجد اهمیت بسیار زیادی هست. آمار سنگسار هم نسبت به سال گذشته افزایش داشته است».البته در روزهای پایانی سال ۸۶ خبری از آزادی یک محکوم به سنگسار در رسانه‌ها منتشر شد. به گزارش سایت میدان زنان، «مکرمه ابراهیمی» پس از ۱۱ سال، ساعت ۸ شب دوشنبه ۲۷ اسفند از زندان آزاد شد.هرچند شریک زندگی مکرمه، جعفر کیانی، در همین سال در قزوین سنگسار شد، اما خبر آزادی او در آستانه نوروز، یک عیدی برای مخالفان حکم سنگسار و نیز وکیل او «شادی صدر» به شمار می‌رود.

لینک خبر: صدای آلمان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ایرنا خبرگزاری رسمی جمهوری اسلامی ایران، به نقل از سخنگوی قوه قضائیه اعلام کرد که پنج‌شنبه گذشته، یک مرد به جرم زنای محصنه در تاکستان قزوین سنگسار شده‌است. این مرد که «جعفر کیانی» نام دارد قرار بود دوهفته پیش همراه «مکرمه ابراهیمی» در ملأ‌عام سنگسار شود اما با تلاش سازمانهای مدافع حقوق بشر در داخل ایران، این حکم به دستور کتبی رئیس قوه قضائیه متوقف شد. اجرای این حکم با وجود دستور توقف آن از جانب بالاترین مقام قضایی کشور، سؤال‌برانگیز است. «جعفر کیانی» مردی که سالهاست به همراه «مکرمه ابراهیمی» به جرم زنای محصنه در زندان قزوین به سر می‌برد، پنج‌شنبه گذشته سنگسار شد.

لینک خبر: صدای آلمان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

2_ اعدام

آقای حسين ماهوتيها گزارش وضعيت اعدام در ايران کدام فاصله زمانی را در بر می گيرد؟
منابع شما برای تهيۀ گزارش مذکور چيست؟
اين گزارش ليستی از مشخصات افرادی است که ازمهر ماه 1386 تا پايان شهريور 1387 در ايران اعدام شد‌ه اند. منبع آن عمدتاً اخبار خبرگزاريها، روزنامه‌ها و سايت‌های خبری متفاوت داخل کشور و برخی منابع معتبر خارج از ايران است.
اگر به طور خلاصه بخواهيم وضعيت اعدام را از زبان ارقامی که شما بدست آورده ايد ترسيم کنيم، اين وضعيت طی سال گذشته، در ايران چگونه بوده است؟
در يک سال منتهی به مهر ماه 1387 حکم اعدام 286 نفر به اجرا در آمده، که نسبت به سال گذشته 21 نفر افزايش يافته است. از اين تعداد 45 نفر در ملاء عام اعدام شده‌اند. در ميان اعداميان 14 زندانى سياسی و چهار زن به چشم می خورند.
آمار از وضعيت سن اعدامی‌ها چه می گويند؟
واقعيت اين است که در منابعی که ما در دست داشتيم فقط 177 نفر از اعدام شده‌گان سنشان گزارش شده. از اين تعداد 13 نفر هنگام وقوع جرم کمتر از 18 سال سن داشته‌اند و 3 نفر هنگام اعدام زير 18 سال بودند . 64 نفر تا 30 سال سن دارند. بگذاريد همين جا اضافه کنم که 6 نفر از اعدام شدگان سنگسار شده‌اند. ما اسامی منتظرين اجرای حکم اعدام را در اين گزارش نياورده‌ايم.

لینک خبر: سایت ایرانیان ساکن آلمان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بر اساس گزارش ماهانه فعالين ايراني مدافع حقوق بشر در اروپا و آمريکاي شمالي که به موارد نقض حقوق بشر در ايران اشاره کرده اند، اعدام، دستگيري، بازجويي و شکنجه فعالان سياسي، دانشجويي و ناراضيان افزايش يافته است. فعالين حقوق بشر در گزارش خود به نقل از کارشناس مسائل ايران در سازمان عفو بين الملل به بيش از 108 مورد اعدام در نه ماه گذشته در ايران اشاره مي کنند. با توجه به افزايش آمار اعدام شهروندان ايراني با عزت مصلي نژاد، کارشناس عاليرتبه سازمان کانادايي دفاع از قربانيان شکنجه گفتگويي انجام دادم. آقاي مصلي نژاد در مورد مجازات اعدام در کشورهاي مختلف و روند رو به افزايش آن مي گويد:

لینک خبر: پیک‌نت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

3_ بدحجابی و مقابله نیروی انتظامی

ضرب و شتم زنان به علت بدحجابی: دو زن كه به ادعاي پليس، بدپوشش بودند، عصر روز شنبه مقابل چشم شهروندان تهراني در ضلع شمال شرقي ميدان وليعصر به علت تمرد از سوار شدن به ماشين گشت ارشاد مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. خبرنگار يكي از روزنامه ها كه به طور اتفاقي در آن سوي ميدان شاهد اين برخورد بود به دليل اين كار غيرقانوني، بلافاصله موضوع را به همكاران خود در ساير روزنامه ها گزارش داد.به شهادت اين خبرنگار كه مايل نيست نامش افشا شود ماموران گشت ارشاد ابتدا به اين دو زن تذكر دادند تا سوار خودروي ون پليس شوند اما به دليل ممانعت آنها، رو به خشونت آوردند

لینک خبر: سایت ایرانیان انگلستان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

"چگونه است گفتاري كه خود را ضد بي حجابي و بد حجابي مي داند به خود اجازه مي دهد كه زنان را به طرز فجيع در خيابان كتك بزند،سوارميني بوس شان كند و در زندان و هنگام بازجويي از آنان سوالات خصوصي بكند؟"فاطمه صادقي استاد دانشگاه اين سوال را خيلي صريح مطرح مي كند و از گفتاري سخن مي گويد كه قصد تحقير كردن جنبش زنان را دارد:" بسياري از دوستان ما را وقتي به بازجويي مي برند از روابط خصوصي شان سوال مي كنند.."

لینک خبر: کانون زنان ایران

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

4_ دستگیری اعضای کمپین یک میلیون امضا

در جريان جمع آوری يک ميليون امضا برای تغيير قوانين تبعيض آميز تعدادی از فعالان جنبش زنان دستگير و روانه زندان شدند آنها اکنون از تجربياتشان می گويند و اينکه در آينده با اميدواری بيشتر به فعاليتشان ادامه خواهند داد.زينب پيغمبر زاده اولين کسی بود که هنگام جمع آوری امضا در مترو دستگير شد و پنج روزی را در بازداشتگاه وزرا گذراند .او با همان خنده هميشگی اش از آن روزها ياد می کند.دستگيری فاطمه دهدشتی و نسيم سرابندی در مترو؛ زينب و دوستانش را برای کشف روشهای خلاقانه برای فعاليت بيشتر تشويق کرد.محبوبه حسين زاده ؛ ناهيد کشاورز؛ سارا لقمانيان و همسرش از ديگر فعالان جنبش زنان بودند که حين جمع آوری امضا در روز ۱۳ فروردين در پارک لاله دستگير شدند .دستگيری که بسياری از فعالان حوزه زنان را در بهت و حيرت فرو برد . هر چند سارا و همسرش پس از يک روز بازداشت از زندان آزاد شدند امامحبوبه و ناهيد ۱۳ روز را در بند عمومی زندان اوين سپری کردند .سيزده روزی که برای اين دو فعال حوزه زنان سرشار از تجربه و مشاهده دنيائی از نابرابريهای حقوقی بود.

لینک خبر: وبلاگ خبری حقوق بشر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عشا مومنى، دانشجوى رشته ارتباطات و هنر در دانشگاه ايالتی کاليفرنيا كه پژوهش دانشگاهى او، بررسى مسايل زنان ايرانى بود، روز چهارشنبه در تهران، دستگير و بازداشت شد.اين دانشجو، با برخى از چهره هاى فعال كمپين جمع آورى امضا براى تغيير قوانين تبعيض آميز عليه زنان، گفت و گو كرده و از اين گفت و گوها، فيلم تهيه كرده بود.به گفته فعالان كمپين يك ميليون امضا، در دوسال گذشته، نزديك به ۵۰ نفر از كسانى كه به گونه اى با اين حركت، مرتبط بوده اند، دستگير و بازداشت شده اند. اتهامى اين افراد چيست و چرا فشارها عليه فعالان يا افراد مرتبط با اين حركت اجتماعى ادامه دارد؟«طبق قانون، يك دختر در سن نه سالگى مسئوليت كامل كيفرى دارد و اگر مرتكب جرمى شود كه مجازات آن اعدام است، دادگاه مى تواند او را به اعدام محكوم كند؛ اگر زن و مردى در خيابان تصادف كنند و هر دو فلج شوند، طبق قانون خسارتى كه به زن مى دهند نصف خسارت مرد است؛ طبق قانون، پدر مى تواند با اجازه دادگاه، دخترش را حتى قبل از سن ۱۳ سالگى به عقد مرد ۷۰ ساله اى درآورد و...»اين موارد تنها بخش كوچكى از نابرابرى و تبعيض هاى قانونى نسبت به زنان است. آن چه گفته شد، بخشى بود از بيانيه «يك ميليون امضا براى تغيير قوانين تبعيض آميز» كه نزديك به دو سال پيش، نخست از سوى ۵۴ نفر و در مدت كوتاهى با پشتيبانى ۱۱۸ نفر از زنان و مردان با ديدگاه هاى گوناگون سياسى، اجتماعى و مذهبى منتشر شد.

لینک خبر: سایت ایرانیان ساکن آلمان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
5_ توبه‌فرمایان بی‌توبه

حجه السلام والمسلمین حسن گلستانی رئیس ستاد اقامه نماز شهرستان تویسرکان و از اعضای هیات امنای ستاد ائمه جمعه و جماعات استان همدان (نهادی که منصوب مستقیم مقام رهبری است ) در هفته گذشته به یکی از خبر سازترین روحانیت کشور تبدیل شده است ، البته ایشان نه هاله نور دارند و نه از کرامات رهبر و رئیس جمهور ولایی سخن گفته اند ، نه درباره امام زمان حرف زده اند و نه همچون سردار زارعی اقامه نماز جماعت آنچنانی کرده اند که اینبار ایشان با حرکات موزونشان و به صورت فرادا و تک نفره خالق یکی از منحصر به فرد ترین فیلمهای س ک س ی در بستر نظام جمهوری اسلامی شده اندماجرا از این قرار است که ایشان یک دل نه صد دل شیفته همسر یکی از کارکنان ستاد اقامه نماز تویسرکان نهادی که زیر نظرش اداره می شده ، شده اند و همسر بخت برگشته را برای ماموریت کاری به همدان می فرستند (شما بخوانید نخود سیاه ) و همسر خودش را هم طبق فرمایش خودشان در فیلم می فرستند خانه والده برای صله ارحام و خانم مربوطه را به منزل خودشان که اینبار حکم مکان را داشته است دعوت می نمایند و می گویند : همسایه ها که ندیدنت ؟ خاطرت جمع خونه هم هیچ کس نیست منو که میشناسی قرار نیست با هم نصاصی بکنیم !

لینک خبر: امیرفرشاد ابراهیمی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چندی پیش خبری به سرعت در میان مردم شهرستان تویسرکان دهان به دهان می گشت که حاج آقا گلستانی را در منزلی به همراه یک زن شوهر دار و با عرق و ورق و زرورق دستگیر کرده اند. خبر بسیار عجیب و دردناک و در عین حال حیرت انگیز بود اما واقعیت داشت.شیخ حسن گلستانی که دیگر به آقا گلی مشهور شده بود به خبر اول شهرستان تبدیل شده بود و دهان به دهان می گشت.

لینک خبر: جامعه مجازی ایران

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نگارنده:
آنچه خواندیم اشاراتی به قصه‌ی طولانی نقض حقوق بشر در ایران داشت؛
قصه‌ای که ریشه در فرهنگ مرد‌سالار ما و فتواهای روحانیانی دارد که برای حل "مشکلات جامعه" اعم از فساد اخلاقی و یا "حرف زیادی" خود را "نمایندگان خدا" بر زمین می‌دانند.
اما آخرین خبر در این مرور که روز گذشته تمام سایت‌ها و خبرگزاری‌ها را به لرزه درآورد حکایتی دیگر است از توبه‌فرمایانی که خود توبه کمتر می‌کنند.
البته تمامی فیلم‌ها در اینترنت به شکل "معجزه‌آسایی" حذف شده‌اند و در لینک بالا تنها دقایقی از فیلم کامل این همخوابگی آمده است.
زنا؟ سنگسار؟ اعدام؟‌ حقوق زن؟ وکیل؟
آیا همانگونه که شهر به شهر برای یافتن خاطی همه به تکاپو افتاده بودند بار دیگر نیز قصه به همان شکل خاتمه خواهد یافت؟‌
خیر، این‌بار نه مرد تاکستانی در کار است و نه زن کرمانشاهی.
این‌بار نه بی‌نشانی وجود دارد و نه هم‌آغوشی در خفا.
این قصه نیز مانند قصه‌ی کیش و خانم نوروزی خاتمه خواهد یافت؟
‌یا مانند دانشگاه زنجان؟
یا این‌بار نیز خاطی زن بی‌چاره‌ایست که از "کمبود عاطفه" دل به "آقای روحانی" داده است و باید به سزای اعمالش برسد؟
چند سال کافیست تا ماجرا از ذهن همه پاک شود و حاج‌آقا ارتقا مقام پیدا کنند؟

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

پایان انسان

سكانس اول:
کوچه‌های تنگ و تاریک ولیعصر (یا هر کوچه‌ای که نوستالژی گذشته‌ی شماست!)، زمزمه‌های عاشقانه که نشان از همدلی و همراهی‌ست. نوازش‌های عاشقانه که نشان از یگانه بودن آنهاست. بوسه‌هایی پنهانی که نشان از تمنای درون آنهاست.

سکانس دوم:
مخالفت‌های خانواده و اصرار آن‌دو به وصال. دعواها و دشنام‌ها و قهرها و گریه‌ها و التماس‌ها و اعتصاب غذا که نشان از استقامت آنها و نیک‌خواهی (و شاید هم دیگرخواهی)
بزرگترهاست.

سکانس سوم:
بازهم گریه است اما این‌بار در مراسمی با شکوه که وصل (شاید هم فصل) را در بر دارد، می‌رقصند و می‌خوانند و می‌نوشند و آنها را تا حجله همراهی می‌کنند.
شبی است امشب!
بوسه‌های پنهانی به نمادی برای آزادیشان تبدیل می‌شود و با آگاهی همه یگانگی روح را میهمان یگانگی تن می‌کنند.

سکانس چهارم:
کودکانی که گرداگردشانند و آ‌ن‌ها همچنان به سال‌های عشق‌بازی می‌نگرند و هیچ‌کس از دلشان باخبرتر از بوسه‌ها نیست.

سکانس پنجم:
بازهم مراسم با شکوه است،‌ عروس و داماد سال‌های قبل میزبان عروس ‌و داماد امروزند و نگران به روزهای آینده‌ای که سر از گذر زمان و تغییرات پیرامون به در نمی‌آورند چشم دوخته‌اند.

سکانس ششم:
آفلاین ناگهانی و تلفن‌های ناگهانی‌تر برای من (نگارنده):
: وکیل خوب سراغ داری؟
ـ آره برای چی می‌خوای؟
: داریم جدا میشیم! همه‌ی مایملک را هم بدون این‌که بگه یا بفهمم به اسم کسای دیگه کرده که هیچ حقی به من نرسه... پاشو کرده توی یک کفش که طلاق!
ـ تو چی؟ طلاق می‌خوای؟
: نه بابا! طلاق بگیرم که چیکار کنم؟ 50 سالمه! یک زن تنها، بچه‌ها هم که یکی‌شون ازدواج کرده و اون یکی هم که پای رفیق و مواد است. طلاق بگیرم و آخرش برم خونه‌ی پدر و مادرم بعد از 32 سال زندگی؟ اصلا مگه قبول می‌کنند؟ خودم چیکار کنم؟ درسمم که دیپلم به بعد ادامه ندادم. توی این جامعه چیکار باید بکنم؟
ـ بابا شما که خوب بودید؟ نماد عشق و عاشقی بودید، چی شد که این‌جوری شد؟
: خیلی وقته که دندون رو جیگر گذاشتم و هیچی نگفتم. از همون موقع که بچه‌ها ابتدائی بودن! یک کلمه ‌هم از مستی‌ها و دست‌بزن‌هایش برای کسی نگفتم. به کسی نگفتم وقتی [] تجدید آورد همه‌مون را با زنجیر! زد و انداخت از خونه بیرون،‌ ساعت 3 صبح بود. نگفتم همه‌ی مریضی‌های پوستیم عصبی شناخته شد، نگفتم سر فیلم دیدن مامانش چه جوری بیچاره‌مون کرد که تو مردهای فیلم را تماشا می‌کنی و پاکدامن نیستی. فکر کردم درست میشه، لابد یک هوایی افتاده توی سرش و بعدش به راه میاد... اما نشد که نشد. آخرش هم که حق و حقوق من را داره بالا می‌کشه و ما رو به خیر و اونو به سلامت!!!
ـ یعنی چی؟ مگه شهر هرته؟ خوب حالا باید چیکار کنیم؟‌ قانون؟ حق و حقوق؟ (توی دلم داشتم به همه‌ی قوانین اسلامی و جامعه و مردسالاری و دنیاپرستی و نامردی‌ها فحش می‌دادم. با این‌که می‌دونستم حقی نیست مگه این‌که یک کله گنده‌ای پیدا بشه آقا رو سرجایش بشونه).
: کدوم حق؟‌ هرجا می‌رم می‌گن باید فلان کار و بکنی و فلان جا بری. وقتی هم می‌رم یک جای دیگه... آخه میدونستی که [] به بالا وصل است. خوب همه کارها را کرده منم دستم به هیچ‌جا بند نیست!!!
ـ بله،‌ می‌دونستم آقا به کجاها وصله.
سکوت.
ـ حتما پیگیری می‌کنم و خبرش را بهت می‌دم.

سکانس هفتم:
دادگاه و پله و فحش و کتک و نامردی و ...

سکانس مثلا پایانی:
هنوز قضیه در همان سکانس هفتم مانده است،‌ هنوز هم نه کسی به فکر کبودی‌های [] است و نه نگران بچه‌هایی که محل اقامشان نامشخص است.
هنوز هم ما داریم بال‌بال می‌زنیم که شاید حقی این وسط پایمال نشود.
یک بنده خدایی گفت: بالای دست خدا که دستی نیست، به خودش توکل می‌کنیم و کار درست را انجام می‌دهیم.

دلم گرفت، یعنی انسان این‌گونه به پایان خود می‌رسد؟
خداوندا انسانت را چه می‌شود؟

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

عروسک کوچولو یا کودکی‌های من


ميدونی عروسک کوچولو!
من هم مثل تو بودم، یادمه وقتی آقای خامنه‌ای اومد توی شهرمون از طرف مدرسه ما را به استقبال بردند، کلی ذوق داشتیم، بدون این‌که بدونیم توی کشورمون چی می‌گذره و فقط و فقط دلمون می‌خواست اون آقایی را که توی تلویزیون می‌دیدیدم از جلومون رد شه و شاید دستی برامون تکون بده.
فکر کنم که ابتدائی بودم و چیزی جز عروسک‌هایم نمی‌شناختم و از کل دنیا درگیری‌های "بوسنی" را می‌دونستم و هر روز برای "بچه‌هایی که جلادها از انگشت‌هاشون گردنبند می‌ساختند" گریه می‌کردم،‌ خیلی وقت‌ها هم شب‌ها موقع خواب برایشون نامه می‌نوشتم توی دفتر خاطراتم.
از کل دنیا و اخبارش همین بدبختی‌هایی را می‌دونستم که سر یک جای دیگه‌ای میومد، منم مثل این عکس تو با لبخند وایساده بودم وسط مردم و دستام را برده بودم بالا.
امروز که عکست را دیدم یک لبخند تلخی روی صورتم اومد، لباس‌های احتمالا نویی که مامان تنت کرده و تو هم با خوشحالی یک عکس را بردی بالای سرت، بدون این‌که بدونی توی وطنت و یا حتی بیرون از وطنت چه خبره، شاید تو هم مثل من دلت به حال بچه‌هایی بسوزه که توی تلویزیون از لبنان و فلسطین نشون می‌دن، شاید تو هم هر شب گریه کنی و یا شایدم برای بچه‌ها نامه بنویسی.
لباست با روسریت سته و عکس توی دستهایت هم یک جمله‌هایی روشه که شاید اصلا ندونی معنیشون چیه...
یک عکاس خوش‌ذوق هم ازت عکس گرفت و تو مشهور شدی... چقدر هم خوشحالی الان که عکست توی تلویزیون کوچولوی جلوی رویت هست بدون این‌که بدونی اینترنت یعنی چی.
بدون این‌که بدونی گرونی چه‌جوری زندگی مردم را فلج کرده و بدون این‌که بدونی همه‌ی دنیا (نه دنیای تو با اون همه عروسک خوشگل، بلکه یک دنیای سیاه و کثیف با یک عالمه آدم‌های سیاه و سفید) به همین عکسی که تو روی دستات بالا بردی به چه چشمی نگاه می‌کنند.
بدون حتی ذره‌ای اطلاع از زندان‌های ما که از بچه‌های بی‌گناه و سفید قصه هر روز پرتر و پرتر میشه.
نمی‌خوام قصه‌ی تلخی‌ها را جایگزین لبخند شیرینت کنم، اما می‌خوام بگم من هم یک روز مثل تو بودم و توی خیابون وسط دست و پای مردم خودم را به زور بالا می‌کشیدم شاید نگاهی بتونم به آقای تلویزیونی بندازم... جلوی دوربین‌ها سرک می‌کشیدم تا شاید مامانم من را هم توی جعبه‌ی جادویی که ساعت 5 هر روز کارتون نشون می‌داد ببینه و خوشحال بشه.
می‌دونم خوشحالی
می‌دونم رنگ لبخندت از همه‌ی رنگهای دیگه در طبیعت حقیقی‌تر است
فقط خواستم ازت بخوام که به همین پاکی و معصومی بمون و رنگ لبخندت را به همین روشنی نگه دار، سعی کن بزرگ نشی تا رنگی بودنت به سیاهی و سفیدی تبدیل نشه.
توی لبنان و فلسطین هم از این خبرهایی که می‌گن نیست، این‌که هر روز بچه‌ها را بکشند و از انگشت‌هاشون گردنبند درست کنند.
توی دنیای آدم بزرگ‌ها پره از درد و دروغ، اگر دروغ هم نگی دروغ زیاد میشنوی...
توی دنیای "دروغگو دشمن خداست" بمون عروسک کوچولو.


____________________________________________________________________________


توی زندگیم به جز سیاوش قمیشی خواننده‌ی دیگه‌ای نتونسته بود من را منتظر و بی‌قرار آلبوم‌هایش بکنه ...
اما دیشب از هیجان آلبوم جدید محسن چاووشی یک آهنگ را هم نتونستم کامل گوش بدم...
تعطیل شده بودم به طور کلی.
به قول یک دوست که میگه: "صدای چاوشی بغض خداست از خلقت انسان" و من این تعبیر را خیلی دوست دارم...

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

دو پا، دو دست و یک قلب


دو پا، دو دست و یک قلب ...
فقط همین

این پاسخ به سوال «کیستم» است که خواهم داد ... به هر کسی که این سوال را بپرسد یا شاید مهم‌تر از همه؛ خودم.
انسان‌هایی مثل میلیون‌ها انسان دیگری که هستند و یا بودند و به دست همین «من‌ها» از بین رفتند نیز حتما به دنبال پاسخی ساده بر «کیستم» بودند.

این فکر بعد از دیدن فیلم به ظاهر بد ساخت و بی‌سوژه‌ای بود که چند شب پیش دیدم. فکر به این که واقعا من کیستم و در پاسخ، توانایی سیاه کردن چند صفحه را دارم؟
هیچ پاسخی پیدا نشد جز:‌ «دوپا، دو دست و یک قلب».

این روزها نمی‌دانم به چه علت است که مدام در فکر جنگ هستم. نمی‌دانم علت در دیدن فیلم‌هاست و یا کتابی که مشغول خواندنش هستم و یا شاید هم زادگاهم ... جنگی که توسط همین دو پاها طراحی و توسط همان‌ها نیز به اجرا در می‌آید. مردم نیز در بیشتر جاها بدون این که دلیل را بدانند کشته می‌شوند و یا شاید تنها به این دلیل که «اگر نکشیم آنها می‌کشند». به این ترتیب برای زنده ماندن باید کشت!!
نتیجه، تفاوتی با قانون بقای حیوانات ندارد؛ زنده ماندن در جنگ همانا بقای حیوانات در جنگل است!!
تمامی آن‌هایی که دشمن نامیده ‌می‌شوند (از جمله خود ما) خانواده دارند و عاشقند و به همان اندازه‌ای فرزندانشان را دوست دارند که خود من دوست دارم، به همان اندازه به زندگی علاقه‌مندند که خود من علاقه دارم، به همان اندازه مرگ برایشان علامت سوال است که خود من بی‌جواب مانده‌ام و به همان اندازه تردید برایشان پررنگ است که برای من. پس چطور می‌توان انسانی را کشت که درست مثل من است؟

قدیم‌ترها (قدیمی که شاید برای تقویم یکسال باشد و برای من و یا خیلی از ما سال‌ها) بحث جنگ علیه ایران بود، همان‌گونه که امروز هم هست. ایرانی که وطنش خوانده‌ایم و هر کدام به نوبه خود تلاش می‌کنیم تا سالم نگاهش داریم. ایرانی که هر کجای کره‌ی خاکی باشیم بازهم خاکش عطر و ارزشی خاص و والا دارد. ایرانی که از غم کودکان و ظلم به زنان و نادیده گرفته شدن یکایک مردمانش رنج می‌برد.
مدتی فکر می‌کردم سال‌هاست در تلاشیم تا اصلاحاتی را در کشور به انجام برسانیم. از من نوپا تا همه‌ی پیشکسوتان تلاش می‌کنیم و حال که بعد از این تلاش‌ها در دوره‌ی اخیر چند دهه نیز به عقب بازگشته‌ایم، شاید همان بهتر که حمله‌ی نظامی در گیرد.

اما امروز که تفاوت میان دشمن داخلی و خارجی تنها از طریق زبان گویش قابل تشخیص شده ‌است، نمی‌دانم که کدام راه به نتیجه می‌رسد و مهم‌تر از همه نمی‌دانم در این نبرد کدام سمت خواهم بود!!
به اسم ایران‌پرستی و در جبهه‌ی دشمن داخلی و یا به اسم اصلاح و در جبهه‌ی دشمن خارجی؟

اوریانا فالاچی در مقدمه کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» می‌گوید: «هنوز درک این موضوع برایم غیرممکن است که چگونه در یک سر جهان برای نجات یک قلب همه به تکاپو می‌افتند اما در طرف دیگر جهان ارزش جان انسان برابر یک مشت برنج است و کسی حتی نگران هم نیست!!».

جنگ همیشه ظاهری پست اما باطنی انسان‌ساز دارد. جنگی که روز اول همه از آن بی‌زارند و بعد به آن علاقه‌مند و چه بسا گاهی دلتنگش می‌شوند.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم برای شناخت خود بهترین مکان میدان جنگ است، اما اگر جنگی شود من کدام سمت خواهم بود؟ فرزندم چه خواهد شد؟ آیا نگرانی من برای سلامت فرزندم فرقی با نگرانی هزاران مادر در میدان جنگ دارد؟

دشمنی که به اسم آزادسازی می‌آید و خانه‌ها و زندگی‌ها را ویران می‌کند برتر است یا دشمنی که هر روز حق زندگی را از ما و فرزندانمان می‌گیرد؟

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

حادثه عشق

در خاطرات "پوران شريعت رضوي" همسر دكتر علي شريعتي مي خواندم كه : "روز 16 آذر 1332 وقتي خبر شهادت برادرم و دو همراهش در دانشگاه تهران را شنيدم خود را گريان و آشفته به آنجا رساندم ... بعدها دكتر به من گفت كه با گريه و آشفتگي همان روزت عاشقت شدم ..."
با خواندن اين خاطره ، اول ياد اين حرف از سهراب افتادم كه :
"بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است"
اما كم كم ذهنم آنقدر شاخه به شاخه پريد تا مرا رساند به اينجا كه گاهي ما حادثه ها را مي سازيم و گاهي حادثه ها ما را !
انگار بيش از اينكه ما با اراده و اختيارمان براي زندگي تصميم بگيريم اين حادثه ها هستند كه مثل مهمانان ناخوانده سر راه ما قرار مي گيرند و ما را در ظاهري سرشار از اختيار و اراده ، مي كشانند و با خود مي برند .
... هيچوقت فكر نمي كردم وبلاگي خبري ، سياسي يا فرهنگي داشته باشم ولي امروز دارم ، اما نه به خاطر اينكه تصميم گرفته ام سياسي باشم يا در برابر اخبار سياسي و فرهنگي واكنش نشان دهم ... نه ... كه اتفاقا آدمي از اين جنس نبودم و نيستم ؛
ناگهان چشمم به حادثه هايي از جنس فقر و تبعيض و نابرابري و درد باز شد ، درست مثل اينكه گريه و آشفتگي زني كه برادرش را يا آرزويش را به قربانگاه برده باشند ناگهان عاشقت كند ... حادثه هايي از اين جنس به همين سادگي سر راه نگاه من سبز شدند و من نمي توانستم گريه نكنم يا صدايم را خفه كنم ...
اينها كه مي بينيد همان دردها هستند كه كلمه شده اند وگرنه
آيدا همان آيداست !