۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

شب‌نوشت

سال‌ها گذشت تا یاد گرفتیم دلی به‌دست بیاریم،‌ حالا سال‌ها خواهد گذشت تا یاد بگیریم دلی نشکنیم.

یادمه بچه که بودم وقتی با مامانم می‌رفتیم مراسم دعا از توی حلقه‌ی آل‌یاسین که رد می‌شدم دلم عشق می‌خواست و وصال!

بعدها به ساده‌لوحی خودم خندیدم.
الان ماه‌ها و سال‌ها از اون روز می‌گذره و من همچنان دارم فکر می‌کنم اون‌روزها در عین پاکی اصلا هم بچه نبودم و چه بسا از امروزم خیلی هم بزرگتر بودم؛ پیش کسی یا چیزی به اسم خدا...

خلوص اون‌روزها یک طرف و بی‌آلایشی‌اش یک طرفه دیگه.

امروز بزرگ شدم و بزرگتر، چهارتا جا دیدم که اسمش شهر و استان و کشور بود، با‌ آدم‌های زیادی روبرو شدم وزندگی رو زندگی کردم، عشق رو مزمزه کردم و به معشوق رسیدم،

اما آیا به حقیقت رسیدم؟

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم حقیقت از یک طرف گریزانه و من از طرفی دیگه... حقیقت اگر هم سرجای خودش ایستاده باشه هرکدوم از ما به نوبه‌ی خودش حقیقتی برای دنیای خودش می‌سازه که بازهم به خیال خودش اونو از «حقیقت» بی‌نیاز می‌کنه... در حالی‌که ما هرچقدر هم حقیقت‌سازی کنیم بازهم خودمونیم که بازی می‌خوریم.

دلی بهمون داد که عاشق باشه و عشق رو با ذره‌ذره وجودش لمس کنه،‌ اما عاشق نگه‌داشتن و (در قاموس حقیقتی که من برای خودم ساختمش) امانتداریش از همه بالاتره، کاش می‌تونستیم انسان رو به عنوان یک «انسان» نگاه کنیم و به همون آسونی که دلی به‌دست آوردیم دلی هم نشکنیم.

شب‌نوشت‌های ما تموم میشه، ثانیه‌ها به همون سرعتی که اومدن میرن و اونی که باقی می‌مونه انسانه و دلش، انسانه و تقدیری که گاهی بدون خواست ما به دستهامون گره می‌خوره... تقدیری که از پیش نوشته شده میوفته دست ما و ما هم به راحتی باهاش بازی می‌کنیم...

و شاید

حقیقتی می‌سازیم ازش به دلخواه خودمون و برای خودمون؛ دریغ از این که بازهم ماییم که توش بازی می‌کنیم و بازی می‌خوریم...

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

برای همه‌ی فروغ‌های وطنم

نگاهی به صورت خسته‌ی مادرش و چین و چروک‌های صورتش، بدن تقریبا تکیه‌داده شده‌اش به رختخواب که توی تصویر اصلا نفهمیدم که نشسته یا خوابیده، صدای گرفته و شکسته، اشک‌هایی که با دستمال، گاه‌گداری بعد از این‌همه سال پاک می‌کرد، عینک بزرگی که روی صورتش زیادی تلو تلو می‌خورد همه و همه حاکی از سال‌ها درد و زندگی بود؛ شکسته شدن و نیافتادن.

شاید خیلی از شما فیلم «سرد سبز» رو دیده باشید، حالا یا مثل من همین چند شب پیش از شبکه‌ی تازه افتتاح شده‌ی «بی‌بی‌سی» و یا قبلا در سی‌دی‌های خودش.

اما من دفعه‌ی اول بود که می‌دیدم و بازهم طعم ملموس غم و زیبایی و سرسختی رو از صدایش چشیدم.

به مدت یک ساعت شایدم بیشتر شایدم کمتر (که شاید در همنشینی‌اش زمان گم شده باشد) بدون پلک‌زدن یکی از بهترین مستندها رو دیدم.

وقتی با صدای خودش می‌خوند:
«همه‌ي هستي من آيه‌ي تاريک‌يست
که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه کشيدم ،آه
من در اين آيه تو را به درخت و آب و آتش پيوند زدم»

اشک بود و بیدار شدن تمامی احساس‌ها، از عشق و شکست گرفته تا غم و رگه‌های زندگی،‌ از مقاومت در برابر طوفانی به اسم زندگی تا لطافت و گرمای یک آغوش همه و همه در این شعر و صدایش بود و همراهی بغض و اشک مادرش بیشتر و بیشتر حسرت از دست دادنش را به دل تک‌تکمون ریخت.

نه بحث از نقد آثار "فروغ فرّخزاد" است و نه بحث از ترویج اشعارش و نه من به این امر مطلع.

بحث دخترکی‌ست که مثل خیلی‌ از ما در خانواده‌ و جامعه‌ای مردسالار به دنیا آمد و از کودکی جز خشم پدر و ضربه‌های دست او به خاطر نداشت، بحث از دخترکی‌ست که دل‌بست و دل‌باخت و دل خاکستر کرد.

بحث از دخترکی‌ست که همه از او به عنوان سرکش و یاغی نام می‌بردند، دخترکی که در سی‌و‌یک سالگی بازهم دخترک بود و اما در اوج دخترکی پیر شده بود و شاید بازهم مثل خیلی از ما به دو تار سپید موهایش می‌بالید.

دخترکی که در سال‌هایی که خیلی از ما نبودیم برای زنده ‌کردن حقی از حقوق ضایع شده‌اش برخلاف رود حرکت کرد و تن به قفسی به اسم زندگی نداد. قفسی که زاده‌ی عشق بود،‌ عشقی که زاده‌ی کودکی بود، کودکی‌ای که زاده‌ی این زندگی بود از مردی که زاده‌ی تقدیر بود و تقدیری که زاده‌ی مردسالاری در ایران بود.

ایرانی که:

«ديگر خيالم از همه سو راحت‌ست
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پرافتخار تاريخي
لالايي تمدن و فرهنگ و
جق و جق جقجقه ي قانون ...آه
ديگر خيالم از همه سو راحت‌ست».

بعد از این همه سال از رفتنش با عشقی ناکام می‌گذرد، عشقی که زاده‌ی نی‌نی چشمان مردی بود که تصویر از دست‌دادن فروغ همانا مرگ روح او بود:

«زندگي شايد آن لحظه مسدودي‌ست که
نگاه من، در ني‌ني چشمان تو خود را ويران مي‌سازد و
در اين حسي است که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت»


هنوز هم سعی در ایستادن داریم، هنوز هم سر در وبلاگ و وبسایتمان تابلویی به اسم؛ «هنوز نشکسته‌ایم» آویخته‌ایم و هنوز هم هستند دختران یاغی و سرکشی که یا دفتر شعری ندارند و یا دارند و «عشق را در پستوی خانه نهان کرده‌اند».


هنوز هم هستند آن‌هایی که در این زندگی با همه‌ی بودن‌ها و عشق‌ها و لبخندها و گریه‌ها و ناکامی‌ها و شکستن‌ها و محبت‌ها جویای سهم خویش از این زندگی:

«آه...سهم من اين‌ست
سهم من این‌ست
سهم من،
آسماني‌ست که آويختن پرده‌اي آن‌را از من مي‌گيرد
سهم من
پايين رفتن از يک پله متروک است و
به چيزي در پوسيدگي و غربت و
اصل گشتن
سهم من گردش حزن‌آلودي در باغ خاطره‌هاست و
در اندوه صدايي جان دادن که
به من مي‌گويد
دستهايت را
دوست دارم»

در دنیایی که پر است از آدم‌های رنگارنگ، در دنیایی که پر است از زن و مردهایی با شکل‌هایی متفاوت و عقایدی مختلف و دل‌هایی پر رمز و راز شباهتی عمیق بین آن‌هاست، وجه مشترکی به اسم «طوفان زندگی»، طوفانی که همه را در حیران و حیرت و حزن و جست‌جو به دنبال سهم غرق خود می‌سازد.

یکی به دنبال نقاشی و طبیعت می‌رود و می‌شود سهراب، نه به دلیل نداشتن طوفان بلکه به‌خاطر پناه‌بردن از طوفان‌ها و آدم‌ها به دامن طبیعتی که نه زبانی دارد و نه دلی برای شکستن.

یکی به سراغ تارهای سپید موهای خود می‌رود.

انگار همه در مبارزه با این طوفان، دل‌های خود را به طعم دو سیب خوش کرده‌اند.

۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

شیرین ایران از نگاه رسانه‌های خاورمیانه

کم‌تر از یک ماه از حمله به منزل اولین زن مسلمان برنده جایزه صلح نوبل می‌گذرد. ماجرا به اين شكل رخ می‌دهد که حدود ١٥٠ بسیجی در مقابل منزل خانم شیرین عبادی دست به تظاهرات می‌زنند و با طرح شعارهایی مبنی بر پشتیبانی او از حملات اسرائیل به غزه، تابلوی وکالت وی را از سر در منزلش کنده و لگدکوب می‌کنند.

خانم شیرین عبادی در گفتگو با خبرگزاری فرانسه می‌گوید که اتهام تظاهرکنندگان بسیجی در مقابل منزل وی کاملاً بی‌اساس است؛ زیرا کانون مدافعان حقوق بشر با انتشار بیانیه‌ای، حملات اسرائیل به غزه را کاملاً محکوم کرده است.

چند روز پیشتر از این ماجرا نیز پنج نفر که خود را مأمور مالیاتی معرفی می‌کنند با حضور در دفتر وکالت شیرین عبادی، دو کامپیوتر و برخی از دیگر اموال دفتر وکالت او را با خود می‌برند. قبل از آن نیز مأموران، دفتر کانون مدافعان حقوق بشر را که ریاست آن را این حقوقدان برجسته‌ی ایرانی بر عهده دارد، بسته و مهر و موم کرده‌اند.

اینکه غربی‌ها و یا غیر مسلمانان با خواندن این اخبار درباره‌ی ایرانی‌ها چه فکر می‌کنند و برداشت آن‌ها از آن‌چه در ایران رخ می‌دهد چیست، بماند!

کتابفروشی ‌آنتوان یکی از معروف‌ترین کتابفروشی‌های لبنان است که هر روز نسخه‌ای از مهم‌ترین روزنامه‌های جهان را به فروش می‌رساند و هر کسی بنا به تمایل خود می‌تواند نسخه‌ای از روزنامه‌های آرشیو شده را نیز مشاهده کند.

قدم به درون کتابفروشی می‌گذاریم تا آنچه در وطنمان می‌گذرد را از دید روزنامه‌های مهم خاورمیانه به عنوان مهد تحولات سیاسی شاهد باشیم.

تنها یک روز از تمامی این اتفاقات در ایران گذشته است؛
روزنامه النهار (چاپ کویت) نوشته است: «در ایران هیچ تجمع یا حمله‌ای از دید دولت پنهان نیست و به نظر نمی‌رسد حمله به خانه‌ی شیرین عبادی بدون اجازه و موافقت حکومت بوده باشد».

روزنامه الدستور (چاپ اردن) نوشته است: «حمله‌کنندگان به خانه‌ی برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل بر دیوارهای خانه‌اش شعارهایی نوشته‌اند با این مفهوم که او از آمریکا و اسراییل حمایت می‌کند؛ اما عبادی اینها را بی‌ربط و اتهام کسانی می‌خواند که با دفاعیات او از حقوق بشر مخالفند و این تهمت‌ها را بهانه‌ی انتقام‌‌گیری‌های خود کرده‌اند».

روزنامه فرامنطقه‌ای‌ الشرق الاوسط از شکستن درب خانه‌ی عبادی توسط حمله‌کنندگان خبر می‌دهد و در کنار آن عکسی از آسوشیتدپرس که ظاهرا بی ربط با موضوع است را چاپ کرده است؛ عکسی از رئیس دفتر رهبر ایران در حال نوشیدن چای! این روزنامه از قول عبادی می‌نویسد: «آنها می‌خواهند من از اهداف و کارهایم دست بکشم؛ ولی هرگز به اهداف‌شان نخواهند رسید».

روزنامه‌های الأهرام (چاپ مصر) النهار (چاپ بیروت) و الوقت (چاپ بحرین) هم عکس‌های بزرگی از شیرین عبادی را منتشر کردند و کل ماجرای اخیر را از قول رویترز نوشتند.

اما المستقبل چاپ بیروت، دیدگاه‌های شیرین عبادی را منتشر کرده و با احترامی خاص، او را نخستین بانوی مسلمانی که نماد صلح شده معرفی کرده است.

این واکنش‌ها از سوی رسانه‌های خاورمیانه در حالی‌ شکل می‌گیرد که در ایران سرها را زیر برف پنهان کرده‌اند به خیال آن‌که اگر آن‌ها چشم بر روی حقایق رخ داده، بسته‌اند و آگاهی رسانی را درست و به حق انجام نمی‌دهند؛ در خارج از ایران نیز وضع به همین‌ شکل است.

لبنان کشوریست با مساحتی بسیار کم در خاورمیانه که آزادی بیان در رسانه‌ها حرف اول را می‌زند و شاهد فعالیت روزنامه‌هایی مثل النهار است که از 75 سال قبل مشغول به کار هستند و آن‌چه می‌نویسند مجموعه‌ای از حقایق جامعه و برداشت منتقدین و تحلیل‌گران بدون اندکی سانسور است.

شاید در ایران عمر روزنامه‌ای مخالف دولت، بیش از چند ماه و به ندرت چند سال نباشد؛ اما بهتر است چشم‌هایمان را به بیرون از مرزها نیز بدوزیم تا آن‌چه از ما به دیگر کشورها و انسان‌ها نمایش داده می‌شود را بدون متهم کردن رسانه‌ها به وابستگی به غیر شاهد باشیم و شاید بتوانیم درست‌تر و با فکرتر عمل کنیم.

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

اشک‌های من... خیال دست‌های تو

صدای اذان که میاد فقط تو با چادر نماز سفیدت میای جلوی چشمم... نشستی روی جانماز همیشگیت که نمی‌دونم چرا دل ازش نمی‌کنی..
انگار نقطه‌ی وصل تو با خدایت همون جانمازته.
یاد دولا راست شدنت میافتم هنگام نماز و بیشتر وقتی که کمردرد هستی، اون کبودی روی مهره‌ی آخر که تا بودم برایت ماساژ میدادم و حالا که نیستم جایشو به نگرانی داده.
هنوز هم وقتی یک ظرفی می‌شکنم یا این‌که به خیال خودم کار بدی انجام می‌دم یاد چشم‌غره‌هایت که میوفتم تنم می‌لرزه، هیچ‌وقت دست روم بلند نکردی و همیشه با چشم‌غره‌هایت که انگار عذاب خدا برای کار بدم بود منو مجازات کردی...
چقدر دلم برای اون چشم‌غره‌ها تنگ شده...
هنوز هم صبح‌ها سخت از خواب بیدار می‌شم، با این تفاوت که دیگه لقمه‌هام روی میز آماده نیستند و کسی نیست که بهم «فقط پنج دقیقه دیگر» مهلت بده، حالا خودم شدم کسی که باید بدو بدو لقمه آماده کنه و پنج دقیقه‌ها رو مهلت بده.
دیگه من شدم اون کسی که باید دکمه‌های لباس رو از پشت ببنده و جوراب پای یکی دیگه کنه و آماده‌اش کنه تا بدو به مدرسه برسه.
ولی من هنوز هم می‌خوام تو دکمه‌های لباسمو ببندی و جوراب پام کنی و برایم لقمه درست کنی...
یادش به‌خیر اون‌موقع‌ها که شیرینی‌ها و شکلات‌ها رو قایم می‌کردی تا «موش خونه» تمومشون نکنه و وقتی مهمون میاد آبروریزی نشه، اما امروز هنوزم موشه.. هنوزم باید از دستش همه‌چیو قایم کرد.
یاد اون‌شب میافتم که چه‌جوری از ترس توی بغلت قایم شده بودم و گریه می‌کردم، نه این‌که بچه بودم‌ها.. نه! دبیرستان رو هم تموم کرده بودم.. با هم از جشن تولد میومدیم که اون دزد نامرد کیفتو کشید و من تا به خودم اومدم تو چند متر جلوتر از من روی زمین کشیده شده بودی... همه‌چیو برد... و من و تو چه بی‌پناه توی خیابون‌ها دنبالش میکردیم...
یا اون روزهای تلخ توی بیمارستان... وقتی مثل همیشه تیمارداری بابا رو می‌کردی و هرچی اصرار می‌کردیم که جامون رو یک شب عوض کنیم می‌گفتی نه...
بهت می‌گفتیم «فلورانس نایتینگل» . بس که همیشه پرستار همه بودی... هیچ‌وقت هم به خودت نرسیدی... وقتی چشمات آب‌مروارید آورد و من و خواهری به اصرار می‌خواستیم ببریمت دکتر اما میگفتی نه.. به جایش بابا بره ...
آخ که چقدر اسمت مقدسه مادر.
هیچ‌وقت نتونستم بهت نشون بدم که چقدر دوستت دارم و چقدر نیازمندتم... نیازی که فقط برای دستاته و نگات.
سعی کردم بگم مدیونتم.. برای لحظه‌لحظه‌ی زندگیم و بودنت... مدیونتم که هستی و همین بودنت آرامش و اطمینان میده‌ بهمون... سعی کردم بگم.. اما مثل همیشه نتونستم.
سالها میشه که این ‌شب‌ها رو پیشت نیستم و دل خوش کردم به تلفن و صدای همیشه مهربونت...
سال‌هایی که نه شب عید هستم،‌ نه شب یلدا و نه حتی امشب که شب تولدته...
می‌دونی
همیشه گفتم خدایی هست و می‌بینه.. این اشک‌ها و دلتنگی‌ها و بغض‌ها و پشیمونی‌های منو... کاش یکی از این شب‌ها رو می‌گذاشت که توی بغلت آروم بگیرم...
میدونم... میدونم...
بازهم بچه شدم... مثل شبی که از شدت گریه نمی‌تونستم باهات حرف بزنم... هرچی آرومم می‌کردی من با هق‌هق می‌خندیدم و اشک‌هایم رو روونه‌ی صورتم می‌کردم...
نگاه همسرم رو که با مهربونی بهم خیره شده بود با ولع می‌بلعیدم اما تو نبودی... صدایت بود و چشم‌های من که با حسرت به شماره‌های پایانی کارت تلفن خیره مونده بود.
ازت یاد گرفتم توی زندگی بایستم... برای بدست آوردن حقم با مهربونی بایستم... نمی‌دونم موفق بودم یا نه.. اما می‌خوام بدونی که الگوی وفا و مهر و صلابتی برایم.
امشب هم همه دور هم جمعید و من حسرت یک کادو دادن به تو بازم توی دلم ماسید...
وقتی شمع‌های 61 سال زندگیت رو فوت می‌کنی بدون دخترکت این‌جا نشسته، کیک آماده کرده و شمع گذاشته و خودش با یاد تو شمع‌ها رو فوت می‌کنه. اشک‌هایش میریزه روی کیک اما به خیال دست‌های تو!
تولدت مبارک مادرم.