نگاهی به صورت خستهی مادرش و چین و چروکهای صورتش، بدن تقریبا تکیهداده شدهاش به رختخواب که توی تصویر اصلا نفهمیدم که نشسته یا خوابیده، صدای گرفته و شکسته، اشکهایی که با دستمال، گاهگداری بعد از اینهمه سال پاک میکرد، عینک بزرگی که روی صورتش زیادی تلو تلو میخورد همه و همه حاکی از سالها درد و زندگی بود؛ شکسته شدن و نیافتادن.
شاید خیلی از شما فیلم «سرد سبز» رو دیده باشید، حالا یا مثل من همین چند شب پیش از شبکهی تازه افتتاح شدهی «بیبیسی» و یا قبلا در سیدیهای خودش.
اما من دفعهی اول بود که میدیدم و بازهم طعم ملموس غم و زیبایی و سرسختی رو از صدایش چشیدم.
به مدت یک ساعت شایدم بیشتر شایدم کمتر (که شاید در همنشینیاش زمان گم شده باشد) بدون پلکزدن یکی از بهترین مستندها رو دیدم.
وقتی با صدای خودش میخوند:
«همهي هستي من آيهي تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتنها و رستنهاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه کشيدم ،آه
من در اين آيه تو را به درخت و آب و آتش پيوند زدم»
اشک بود و بیدار شدن تمامی احساسها، از عشق و شکست گرفته تا غم و رگههای زندگی، از مقاومت در برابر طوفانی به اسم زندگی تا لطافت و گرمای یک آغوش همه و همه در این شعر و صدایش بود و همراهی بغض و اشک مادرش بیشتر و بیشتر حسرت از دست دادنش را به دل تکتکمون ریخت.
نه بحث از نقد آثار "فروغ فرّخزاد" است و نه بحث از ترویج اشعارش و نه من به این امر مطلع.
بحث دخترکیست که مثل خیلی از ما در خانواده و جامعهای مردسالار به دنیا آمد و از کودکی جز خشم پدر و ضربههای دست او به خاطر نداشت، بحث از دخترکیست که دلبست و دلباخت و دل خاکستر کرد.
بحث از دخترکیست که همه از او به عنوان سرکش و یاغی نام میبردند، دخترکی که در سیویک سالگی بازهم دخترک بود و اما در اوج دخترکی پیر شده بود و شاید بازهم مثل خیلی از ما به دو تار سپید موهایش میبالید.
شاید خیلی از شما فیلم «سرد سبز» رو دیده باشید، حالا یا مثل من همین چند شب پیش از شبکهی تازه افتتاح شدهی «بیبیسی» و یا قبلا در سیدیهای خودش.
اما من دفعهی اول بود که میدیدم و بازهم طعم ملموس غم و زیبایی و سرسختی رو از صدایش چشیدم.
به مدت یک ساعت شایدم بیشتر شایدم کمتر (که شاید در همنشینیاش زمان گم شده باشد) بدون پلکزدن یکی از بهترین مستندها رو دیدم.
وقتی با صدای خودش میخوند:
«همهي هستي من آيهي تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتنها و رستنهاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه کشيدم ،آه
من در اين آيه تو را به درخت و آب و آتش پيوند زدم»
اشک بود و بیدار شدن تمامی احساسها، از عشق و شکست گرفته تا غم و رگههای زندگی، از مقاومت در برابر طوفانی به اسم زندگی تا لطافت و گرمای یک آغوش همه و همه در این شعر و صدایش بود و همراهی بغض و اشک مادرش بیشتر و بیشتر حسرت از دست دادنش را به دل تکتکمون ریخت.
نه بحث از نقد آثار "فروغ فرّخزاد" است و نه بحث از ترویج اشعارش و نه من به این امر مطلع.
بحث دخترکیست که مثل خیلی از ما در خانواده و جامعهای مردسالار به دنیا آمد و از کودکی جز خشم پدر و ضربههای دست او به خاطر نداشت، بحث از دخترکیست که دلبست و دلباخت و دل خاکستر کرد.
بحث از دخترکیست که همه از او به عنوان سرکش و یاغی نام میبردند، دخترکی که در سیویک سالگی بازهم دخترک بود و اما در اوج دخترکی پیر شده بود و شاید بازهم مثل خیلی از ما به دو تار سپید موهایش میبالید.
دخترکی که در سالهایی که خیلی از ما نبودیم برای زنده کردن حقی از حقوق ضایع شدهاش برخلاف رود حرکت کرد و تن به قفسی به اسم زندگی نداد. قفسی که زادهی عشق بود، عشقی که زادهی کودکی بود، کودکیای که زادهی این زندگی بود از مردی که زادهی تقدیر بود و تقدیری که زادهی مردسالاری در ایران بود.
ایرانی که:
«ديگر خيالم از همه سو راحتست
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پرافتخار تاريخي
لالايي تمدن و فرهنگ و
جق و جق جقجقه ي قانون ...آه
ديگر خيالم از همه سو راحتست».
بعد از این همه سال از رفتنش با عشقی ناکام میگذرد، عشقی که زادهی نینی چشمان مردی بود که تصویر از دستدادن فروغ همانا مرگ روح او بود:
«زندگي شايد آن لحظه مسدوديست که
نگاه من، در نيني چشمان تو خود را ويران ميسازد و
در اين حسي است که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت»
هنوز هم سعی در ایستادن داریم، هنوز هم سر در وبلاگ و وبسایتمان تابلویی به اسم؛ «هنوز نشکستهایم» آویختهایم و هنوز هم هستند دختران یاغی و سرکشی که یا دفتر شعری ندارند و یا دارند و «عشق را در پستوی خانه نهان کردهاند».
هنوز هم هستند آنهایی که در این زندگی با همهی بودنها و عشقها و لبخندها و گریهها و ناکامیها و شکستنها و محبتها جویای سهم خویش از این زندگی:
«آه...سهم من اينست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانيست که آويختن پردهاي آنرا از من ميگيرد
سهم من
پايين رفتن از يک پله متروک است و
به چيزي در پوسيدگي و غربت و
اصل گشتن
سهم من گردش حزنآلودي در باغ خاطرههاست و
در اندوه صدايي جان دادن که
به من ميگويد
دستهايت را
دوست دارم»
در دنیایی که پر است از آدمهای رنگارنگ، در دنیایی که پر است از زن و مردهایی با شکلهایی متفاوت و عقایدی مختلف و دلهایی پر رمز و راز شباهتی عمیق بین آنهاست، وجه مشترکی به اسم «طوفان زندگی»، طوفانی که همه را در حیران و حیرت و حزن و جستجو به دنبال سهم غرق خود میسازد.
یکی به دنبال نقاشی و طبیعت میرود و میشود سهراب، نه به دلیل نداشتن طوفان بلکه بهخاطر پناهبردن از طوفانها و آدمها به دامن طبیعتی که نه زبانی دارد و نه دلی برای شکستن.
یکی به سراغ تارهای سپید موهای خود میرود.
انگار همه در مبارزه با این طوفان، دلهای خود را به طعم دو سیب خوش کردهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر