۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

نامه‌ای زیر نور شمع

بغض آخر: گوش‌هایم یک چیز می‌شنید و چشمانم چیز دیگری را می‌دید. نمی‌دانستم کدامیک را بایستی باور کنم؛ صدایی که در گوشم بود و فریادی خشمگین که از سلامت رهبران خود خبر می‌داد و با تهدید خواسته‌های خود را بیان می‌کرد، یا چهره‌ی خون‌آلود زنی که کودک تکه‌تکه شده‌اش را پیش روی خود داشت و اشک، فریاد و خودزنی‌اش در نگاهم جا خوش کرده بود.
به چشمانم اعتماد کنم، یا به گوش‌هایم؟

بغض دوم:
کتاب در دستم بود و چشمانم لرزان و حیرت‌زده به کلمات دوخته شده بود، حکایت «اوریانا فالاچی»که به خواست خود, سوار بر هواپیمایی بمب‌افکن شده بود تا شاید بتواند احساس مردی که بمب‌ها را می‌افکند تجربه کند، وقتی هواپیما با سرعت به زمین نزدیک می‌شد انسا‌ن‌هایی را می‌دید که مانند برگ‌های درخت بر زمین می‌ریختند و وقتی هواپیما دوباره اوج می‌گرفت خلبانی را می‌دید که یک عملیات دیگر زنده مانده است.
حس ترس و حس زندگی.

بغض سوم:
سالن سینما تاریک بود، همه جذب فیلم شده بودیم، نمی‌دانستیم سوژه سنگین‌تر بود و یا بازیگران و یا کارگردان، هرکدام که بود ما را به سنگینی فیلم بر صندلی‌هایمان نشانده بود.
قصه‌، قصه‌ی جنگ بود یا انسانیت نمیدانم،‌ «گلشیفته» نقش محوری بازی می‌کرد یا نه, بازهم نمی‌دانم.
هرچه بود انگار حقیقتِ جنگ بود و «مجموعه‌ی دروغ‌ها». بازی‌هایی که با انسان می‌شود و قربانی شدن‌ها.
زندگی در قطعه‌ای از دنیا که آن را «خاورمیانه» خوانده‌اند و هیچگاه در لحظه‌ی «هزینه – فایده» کردن نفهمیدم رفتار کدامیک از مدعیان واقعا درست است؟ ضررش بیشتر است یا فایده‌اش؟!
جنگ و سیاستی که همه‌اش دروغ بود و از نگاه من مساله‌ی حقیقی داستان، انسان‌هایی بودند که دوربین به دست و بی‌خبر از همه‌جا کنار ماشین‌های بمب‌گذاری شده مشغول عکاسی بودند و زمانی به ثانیه مانند همان برگ‌های پائیزی به زمین می‌ریختند.

بغض اول:
همه‌ی تیرها به سمت حزب‌الله نشانه رفته بود و از سازمان ملل گرفته تا مردم عادی برای آغاز جنگ 2006 محکومشان می‌کردند، تا آن روز کذایی؛
جنازه‌هایی که دست به دست می‌گشتند و مادرانی که خود را سپر فرزندان خود کرده بودند تا ما آن‌ها را که در آغوش هم جان می‌سپارند با هم مثل روز نخست پیدا کنیم.
حدود 40 مادر و فرزند که با هم در پناهگاه، خسته از صدای بمب و موشک، پنهان شده بودند توسط یکی از همان هواپیماهای بغض دوم و با بمبی هوشمند کشته شده بودند.
اشک و عصبانیت با هم معجون عجیبی ساخته بود.
مردم همه‌ی کمان‌های خود را تغییر جهت داده بودند و از جنگی که به قتل عام تبدیل شده بود عصبانی و هراسناک بودند، ساختمان سازمان ملل قربانی خشم مردم شد ... اما هنوز هم عروسک خرسی پسرک که در دستان بی‌جانش مانند تن او تکه‌تکه شده بود در یادها باقی‌است.
مادری که همه خانواده را از زیر آوار نجات داده بود اما آخرین فرزند را به دلیل نحیفی او و یا سنگینی آوار نتوانسته بود کمکی کند، کنارش بر زمین نشست و دستان فرزندش را تا آخرین نفس کودک در دستان خود نگه داشت.

امروز هم میان بغض اول و آخر مانده‌ام.
حکایت همان حکایت است،‌ جنگ همان جنگ است و انسان همان انسان!
نمی‌دانم اگر روزی شاید در آن دنیا (که نمی‌دانم هست یا نه) خانم فالاچی را دیدم از او خواهم پرسید که «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» چرا؟
تو در میان رزمنده‌ها رفتی و تبدیل شدن پسران را به مردها دیدی، تو در میان چریک‌ها رفتی و آ‌ن‌ها را هم دیدی، در میان ژنرال‌ها گشتی و متهم‌شان کردی، اما آیا امروز را هم دیده بودی؟ روزی که فرزندان ما در زمینی دورتر از ما کیف به دست از سر کلاس با صدای موشک هراسناک و گریان و بی‌پناه به کوچه‌ها روانه شوند؟
دیده بودی 6 ماه محاصره و بعد قتل عام؟
دیده بودی آدم‌هایی را که دم از برادری بزنند و در روزهای موعود سرهایشان را در برف پنهان کنند؟
حتما تو هم دیده بودی...
قصه همان قصه است و حقیقت، تنها «انسان ـ برگ» هایی هستند که بی‌گناه و بی‌خبر، بر زمین می‌افتند.
با آن‌که بعد از جنگ، حس و حال مادری که فرزندش در جلوی چشمانش کشته شده بود را حس نکردم نمی‌دانم امروز چگونه خواهم توانست حس مادران غزه را درک کنم، آنانکه در محاصره می‌مانند و می‌دانند که کشته می‌شوند، چگونه هر شب برای فرزندان خود لالایی می‌خوانند و به آن‌ها وعده‌ی خواب‌های خوش می‌دهند؟
چگونه و با چه حسی آن‌ها را در آغوش می‌کشند با آگاهی به آن‌که شاید لحظه‌ای دیگر او، یا فرزندش یا هردو دیگر نباشند؟
آری مادرم، منی که زیر پای حاکمان دیکتاتور، نه وطنی برایم مانده است و نه پناهی غیر از خدا، با تو خواهم گریست.
با تو فرزندم را در آغوش می‌کشم و با تو تمرین می‌کنم که شاید روزی ما هم در همین خاک اسیر خودکامگی‌های آنان شویم.
با تو در اتاق تاریک خود پنهان می‌شوم تا بی‌برقی و خاموشی را مزه‌مزه کنم.
با تو روزه‌ی گرسنگی می‌گیرم و با تو در این ایام که بوی کریسمس،‌ محرم و خون فرزندان تو با هم آمیخته است دستانم را به سوی آسمان بلند می‌کنم.
آری مادرم،
سعی خواهم کرد نگاهم به فرزندم نگاه تو باشد، هرچند می‌دانم که این نگاه کجا و نگاه تو کجا!
صلابتت را حسرت می‌خورم و می‌دانم که مانند همیشه استوار ایستاده‌ای تا فرزندانت به تو تکیه کنند و نگران نبودن پدر نباشند، تو خود نگاه پدر را خواهی داشت.
تمرین می‌کنم تا مثل تو زن باشم، مادر باشم و از همه مهم‌تر انسان.

حقیقت همان است مادرم، حقیقت نه آن است که پشت صحنه‌ی تلویزیون گوش‌هایمان می‌شنود از سلامت رهبرانی که انسان‌ها را سپر خود کرده‌اند و نه کمک‌هایی که روزی خواهد رسید و نه شجاعت و ایستادگی... حقیقت تویی؛ فقط تو!

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

تصویر صدام حسین در تظاهرات فلسطینی‌ها در بیروت


اسامه حمدان نماینده حماس در لبنان در کنار عباس زکی نماینده جنبش فتح در لبنان در تجمع اعتراض‌آمیز در برابر ساختمان سازمان ملل در بیروت

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

کریسمس در هوای نوروز



قدم زدن در خیابان‌های آذین‌بسته و پر از سر و صدا، سرگیجه‌ای توأم با شادی به همراه دارد.

صدای بوق ممتد اتومبیل‌ها، کوچه ‌پس کوچه‌های رنگارنگ شهر، موسیقی شب‌های شاد کریسمس و شکلات‌هايی به طرح بابانوئل، درختانی که هر یک به رنگی خاص میزبان برفی خیالی و ساعت دوازده شب آخر سال هستند؛ گرمی زندگی را زیر پوست شهر جاری ساخته است.

هر چند در بیروت هر شب، شب زندگی و هر لحظه، هوایی در هوای اوست.

برای چون منی که زندگی زیر سایه پدرخوانده‌ها همیشه سردی و کرختی را به همراه داشته است، این شور و نشاط هر ساله باز هم غریب و به جای گرم، داغ است.

زندگی در شهری که همه سیاه‌پوشند و عید دیگر رنگی از ماهی قرمزها ندارد، زندگی در شهری که شادی سبزه‌ها با گره خوردن دل‌هایی ناامید یکی شده، مرا بد عادت کرده است.

شهری که بوی عید و محرم را نمی‌تواند از هم تفکیک کند و همه عطرش، عطر غم و همه رنگش، رنگ سیاه است.
شهری که ترافیک شب عید در آن دعوا و ناسزا به همراه دارد، با شهری که در ترافیک رقص و موسیقی بسر می‌برد، تفاوت دارد ... تفاوتی که در رنگ ماهی‌قرمزهای آن نیز به عیان پیداست.

قدم زدن در این خیابان‌ها برای من بیشتر از حجمی است که به زور باتوم تحمیلم کرده‌اند و پوستم را نسبت به هر حرارتی حساس‌تر تا هر گرمایی را سوزنده حس کنم.

قدم زدن و نگاه کردن به عشق و شور جاری در خیابان‌ها و چراغانی‌های بی‌شمار و دیدن کلمه «SOLD» بر شیشه‌های رنگین مغازه‌ها، غربتی داغ به همراه دارد؛ غربتی که تنها یادآور کوچه پس کوچه‌های شهرم است.

شهر من، شهریست که فقط در ولادت‌ ائمه و یا در مراسم استقبال از مسافران همان ائمه با لامپ‌های پلاستیکی آذین بسته می‌شود.

قدم می‌زنم و باز هم دلم همان کوچه پس کوچه‌ها را می‌خواهد.

دوست داشتم قلم‌مویی جادویی داشتم تا می‌توانستم با یک حرکت، تمام سیاهی‌های شهرم را رنگی کنم و آن را آذین ببندم؛ نه تنها به رسم کریسمس یا عید نوروز (که چقدر دلم برای حاجی فیروز باز هم مشکی‌اش تنگ شده)، بلکه تنها به رسم زنده بودن و زندگی کردن.

قدم زدن در این خیابان‌ها و شرکت در شادی زنده‌ها، خندیدن و عکس گرفتن و رقصیدن با مردمی که زندگی در تار و پودشان تنیده شده، تنها اعلام «بودن» کسی است که با هر چرخش دست و یا هر خنده و هر عکس دلش هوای وطنی را می‌کند که هر سال شب عید، ماهی‌هایش برقصند و سبزه‌هایش سبز باشند و سیب‌هایش قرمز.

کریسمس برای من طعم تلخ تبعیض آمیخته با بی‌عدالتی حاکمانی را دارد که هر روز بیشتر از قبل بر همه ما چه در داخل و چه در خارج، تحمیل می‌شود.

دلم نه هوای این شادی آمیخته با غربت را دارد و نه هوای رنگ‌های سیاهی که هر غریبی را غربت‌زده‌تر می‌کند.

دلم همان کوچه پس کوچه‌های شهرم را رنگی می‌خواهد ...

... زیر پرچمی از آزادی


هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد