۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

مترو و حقوق بشر



توی مترو نشستم و به موضوع گزارشی که باید تا دو روز دیگه آماده کنم فکر میکنم؛ حقوق بشر در ایران!
به نوشته ی قبلی فکر میکنم که از تلاش ایران برای عضویت در سازمان حقوق بشر ایران حرف میزد.

بدو بدو خودش رو به ثانیه ی آخر قطار رسوند و شروع کرد به فرانسه حرف زدن؛ اسمت چیه, چیکاره ای... از بد ماجرا هیچی زبان بلد نبودم. نگاهش کردم و گفتم: no French.
آهی کشید و بازم حرف زد. انگلیسی باهاش حرف زدم.. میفهمید اما جواب فرانسه میداد.
ازش پرسیدم کجائیه, گفت تونسی. گفتم پس عربی بلدی. خوشحال شد و به عربی شروع کرد به حرف زدن, این که چه کاره هستم و چرا لپ تاپ جلوم بازه.
گفتم ایرانی ام.
بلند شد ایستاد و سلام نظامی داد!
خندم گرفت؛ در باور خودم می پرسیدم میخواد به جنبش سبز سلام بده یا به مدعیان حقوق بشر؟
اسمش عادل بود. بهش گفتم بیا روبروم بشین ببینم حرفت چیه.
اومد و گفت آخرین امید ما ایرانه!
جلوی یهود و آمریکا ایستاده.
یا لبنان افتادم و خانم مصری و آرایشگر لبنانی ام.
بهش گفتم میدونی توی اوضاع داخلی ایران چه خبره؟ میدونی ایران سیاستش مقابله با یهود و آمریکاست؟ میدونی در سیاست خارجی شخص مهم نیست؟ میدونی توی ایران چند نفر رو کشتن؟ میدونی آوارگی به چی میگن؟ میدونی زندانی کیه؟ میدونی روزنامه نگار بی وطن یعنی چی؟
فکر کرد و گفت من هیچی از اوضاع داخلی نمیدونم... برای من به عنوان مسلمون یهود و آمریکا مهمه که اگه ایران جلوش نایسته همه دنیا رو میکنه عراق و افغانستان.

تو دلم گفتم هرکی خشونت طلب و مسلمونه افراطیه شده طرف ایران. هر کی هم صلح میخواد و آرامش و زندگی شده ضدش. چه افتخاری!

باید پیاده میشد, شماره اش رو داد که با هم قهوه بخوریم و گپ بزنیم. شاید تونست منو قانع کنه که ریختن خون یهود واجب تر از رعایت حق یک ایرانیه چون ممکنه مثل عراق بشیم!

بازهم یک عرب دیگه و یک عالمه خشم و کینه و ناآگاهی.
دوباره رفتم توی فکر حقوق بشر!
کدوم حق؟
شاید همون حقی که برای اولین در دنیا روی سنگ توسط کورش کبیر تراشیده شد. شاید همونی که به انسان ها اجازه میداد زنده باشن. انتخاب کنند. مدرسه برن. جنگ برن. شاید همون حق.

ایرانی که به تمدن بیست قرن پیش خودش و ستون ها و کنده کاریهاش می باله, حرف از نسلهای قدیم و آگاهی بیشتر نیست. من از اواخر دهه ی 50 تا اوایل دهه ی 70 حرف میزنم.
یک دهه و نیم جنگ و ترس و کشتار و عزاداری که باید ننگ نظام حاکم باشه.

تا میرسیم به اواخر دهه ی 80 که دیگه باید یک نظام بعد از تجربه های زیاد و اشتباهات فراوان به ثمر برسه نه این که سرنگون بشه. نظامی که دم از اسلام میزنه.
کدوم اسلام؟

همون اسلامی که دم از عدالت و برابری و حق و راستی و قانون میزنه.
همون عدالتی که باعث شد روزنامه نگاران برای افشای حقیقت عدلانه راهی زندان بشن و احکام عادلانه تر بخورن. همون برابری که باعث میشه زن برای طلاق گرفتن نیاز به هزار و یک جور دلیل داشته و باشه و مردم با یک عدم تمکین بره سراغ 4 تا عقدی و بی نهایت صیغه اش. همون حقی که به راحتی آب خوردن بازیچه ی باطوم میشه. همون راستی که باعث میشه در چشم مردم زل بزنه و بگه 24 میلیون رای آورده. و کدوم قانون؟ همون قانونی که اجازه داد رای 5 میلیونی به 24 میلیون برسه, به شکل کاملا قانونی!

حالا آقایان میخواهند دم از حقوق بشر بزنند و برای رسیدن به صندلی عضویت پشت سر هم آدم بگیرند و آزاد کنند, آدم بکشند و پنهان کند و برای اعراب با محمود الف شون پز ضد یهودیت بیان.
بدون این که بدونند توی ایران چند نفر یهودی زندگی میکنند. بدون این که بدونند توی ایران به جز شیعه کس دیگری هم هست که اعتقاداتش براش مهمه. شاید هم بدون این که اصلا بدونند اعتقاد به چی میگن.

حالا هی بیایند کتیبه به رخ بکشند, هی بیایند زندانی آزاد کنند, هی بیایند چهارتا نیروی انتظامی به جرم ضرب و شتم و تجاوز دادگاهی کنند, غافل از این که کوروش رفته, زندانها پره و به هویت ایرانی همه ی ما تجاوز شده.

قرار نبود اینجا, توی فرانسه هم عرب و عجم حرف از نژادپرستی بزنن. قرار بود اینجا برابری باشه, قرار بود یهود و مسلمون سر میز شام باهم بشینند. قرار بود سیاه و سفید به هم لبخند بزنند.
اما حیف از اسلامی که اومد به جای محبت و صلح, نژادپرستی و کینه آفرید.
حقوق بشر که سهل است؛ خود بشر را هم زیر سوال برد.

الان دیگه عادل باید رسیده باشه خونه اش. من هنوز توی ترنم.
او رو نمیدونم به چی فکر میکنه, اما من از پنجره ی ترن به آدمهایی رنگی خیره میشم که یا با هدفونهای توی گوششون خوشند, یا سگهاشون رو نوازش میکنند, یا بوسه هایی آتشین میزنند, یا بهتره بگم دارند زندگی میکنند, و به این فکر میکنم چند سال دیگه ما میتونیم آزادانه موسیقی گوش بدیم, به سگها بدون فکر به نجاستشون نگاه کنیم, یا عشق را از پستوی خانه ها در کل زندگی جاری کنیم یا بهتره بگم؛ زندگی کنیم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

هذیون


فعلا كه همه‌ی چراغها سرخند
و من بی‌تاب و بی‌قرار
تنمو به دیواره‌های قفس می‌کوبم
و پرهام هر روز بیشتر میریزن
آخرش هم بی‌حال میافتم کف قفس
شاید یکی بیاد آب توی قفس رو عوض کنه
منم نوک بزنم
دوباره تن بکوبم به میله‌های زندان

آخرش هم نفهمیدم
اونی که آب میاره دوستمه یا
آزارم میده

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

کتاب پوسیده و عطر نرگس

من هنوز به دنبال عطر نرگس‌های وحشی، لابه‌لای کتاب‌های پوسیده‌ام را می‌گردم؛‌ به خیال آنکه کتاب‌هایم هنوز بوی کاغذ و نرگس می‌دهند...
اما آینه حقیقت را بی‌رحمانه بر صورتم می‌کوبد.

هنوز غرق در شعرهای کلاسیک و نو،‌ مست از سفر در سپیدی میان هر دو کلمه، حیران و دلتنگ به تماشا می‌نشینم...

من نقش غروب را نکشیده،‌ پیر شدم.

و آینه چیزی جز گودی و کبودی چشمانم،‌ چروک‌های روح من و نگاهی حیران و منتظر را به رخم نمی‌کشد.

صفحه‌های کتابم به آخر می‌رسد،‌ نرگس‌ها خشک شده‌اند، بوی نا، فضا را در بر گرفته، مسافر عزم سفر کرده و کتاب من هم‌چنان پوسیده و پاره روی میز،‌ کنار کیک دو هفته مانده‌ی 27 سالگیم به من فخر می‌فروشد.

آینه هنوز هم دهن کجی می‌کند.