من هنوز به دنبال عطر نرگسهای وحشی، لابهلای کتابهای پوسیدهام را میگردم؛ به خیال آنکه کتابهایم هنوز بوی کاغذ و نرگس میدهند...
اما آینه حقیقت را بیرحمانه بر صورتم میکوبد.
اما آینه حقیقت را بیرحمانه بر صورتم میکوبد.
هنوز غرق در شعرهای کلاسیک و نو، مست از سفر در سپیدی میان هر دو کلمه، حیران و دلتنگ به تماشا مینشینم...
من نقش غروب را نکشیده، پیر شدم.
و آینه چیزی جز گودی و کبودی چشمانم، چروکهای روح من و نگاهی حیران و منتظر را به رخم نمیکشد.
صفحههای کتابم به آخر میرسد، نرگسها خشک شدهاند، بوی نا، فضا را در بر گرفته، مسافر عزم سفر کرده و کتاب من همچنان پوسیده و پاره روی میز، کنار کیک دو هفته ماندهی 27 سالگیم به من فخر میفروشد.
آینه هنوز هم دهن کجی میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر