۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

ای آرزوی آرزو، این پرده را بردار از او




برای اولین بار توی زندگیم برای درگذشت یک روحانی اشک ریختم؛


دفعه‌ی قبلی که یادمه مردم عادی برای فوت یک روحانی گریه کرده باشند، برمیگرده به سال 68، همون وقتی که امام خمینی درگذشت.

از اون سال تا الان، یعنی قبل از اینکه مردم فکر اشتباه کردن خمینی رو به خودشون راه بدن تا مثلا امروز بگن خمینی اشتباه کرد، خمینی جنایت کرد، خمینی مقصر بود، یادم نمیاد مردم اینطوری اشک ریخته باشند؛ یکیش خود من، از صبحی که این خبر رو خوندم تا شب هر وقت رفتم پای اینترنت یا تلویزیون گریه کردم،‌ از همون گریه‌هایی که میشه اسمش رو هق‌هق گذاشت، تا آخرش با همسر رفتیم بیرون؛ وقتی برگشتیم دوباره سر لب‌تاپ و دوباره بغض و دوباره حس غریبی که تا به امروز تجربه‌اش نکرده بودم؛ حس یتیمی،‌ البته نه یتیمی واقعی که چون تا امروز نچشیدم نمی‌تونم قیاسش کنم... اما یک یتیمی مجازی... انگار پدر روحی‌م رو از دست داده باشم... اولین احساس صبحم همین بود.

به هرحال این خشک شدن چشمه‌ی اشک مردم عادی مثل من و ما تنها میتونه یک دلیل داشته باشه؛ تا حالا مردم روحانی و مقام روحانیت رو پشت خودش حس نکرده بود، در واقع یک جور تکیه‌گاه؛ کسی که بتونه جلوی همه‌ی وسوسه‌های دنیا بایسته و دل بسوزونه و نگران باشه و نترسه و تحمل کنه.

امروز و امشب هم گذشت.

آیت‌الله منتظری، مرجع تقلید و این آیه‌ی خدا در آرامش کامل پر کشید؛ عجب پروازی، قبل از پریدن برکت بود و با پروازش هم کمکی به سبزها کرد که کبودی ضربه‌ی آن بر تن حاکمیت تا پایان عمرش باقی خواهد ماند.
هنوز مراسم تدفین شروع نشده و مراسم هفتمش عاشوراست؛ عاشورایی در خور او،‌ عاشورایی حسینی.

عزیزی میگفت: "این شب خیلی مونده تا به عمق سیاهی خودش برسه، وقتی رسید میشه به سپیده امیدوار بود".

نمی‌دونم این شب کی به عمق سیاهیش میرسه، فقط میدونم کی شروع شد... منتظری هم بودنش و هم رفتنش راه را هموارتر کرد و میکنه.
روحش شاد؛ خانواده، دوستداران، مقلدان و کسانی که منتظری را تازه یافته بودند غرق در صبر.


۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

جدالهای من و آدمک

راه میره و میگه بی‌خیال دلنوشته‌های وبلاگی شو... منم راه می‌رم و هی تسلیم می‌شم اما آخرش هر از گاهی میزنم توی دهنش و میام اینجا همین جوری ورقه‌ی مجازی سیاه می‌کنم. خوب بابا اگه آدم حرفهای دلش رو نمی‌تونه بگه که می‌تونه بنویسه، اگر نمی‌تونه بنویسه که می‌تونه کنایه بزنه، اگه نمی‌تونه کنایه بزنه شاید بتونه از استعاره استفاده کنه.


اگر هم هیچ کدوم نشد بهتره ساکت شه و تو خودش بریزه و غمباد بگیره، بعد یک مرض لاعلاج بگیره و همه بریزن دورش بگن: حرف بزن،‌ اگه نمی‌خوای بنویس، نشد کنایه بزن، خوب یک مثال بزن طرف بگیره قضیه رو...
آخرش طرف اگر از مرضش نمیره از دست بقیه میمیره.

حالا هم بی‌خیال آدمک توی آینه که هی می‌گه نگو و ننویس میشم و یا کنایه می‌زنم یا استعاره به‌کار می‌برم؛ برداشت هم برای عموم آزاده.

بچه‌تر که بودم یک دوست داشتم که از 365 روز، 366 روز کبیسه‌اش رو با هم قهر بودیم، اما از شانسمون هرجا می‌رفتیم با هم بودیم؛ از زمین بازی بگیر تا مدرسه و کلاس تندخوانی و امتحان مدرسه‌ی تیزهوشان و میز اول!

اما بازهم با هم قهر بودیم؛‌ حتی وسط مسابقه هم به هم می‌پریدیم!! و در نتیجه اگه بازی رو می‌بردیم یک کم می‌خندیدیم تا قهر بعدی و اگه می‌باختیم که دیگه مدیر مسئول تیم هم میومد ده تا بالش می‌خورد تو سرش و برمی‌گشت.
بزرگ‌تر که شدیم دیگه یک‌جا نبودیم، من ازدواج کردم و از ایران خارج شدم اون‌هم موند و درس خوند... من بعدا با بچه درسم رو ادامه دادم؛ تا این که تابستون‌ها می‌رفتم ایران و یک‌بار هم‌دیگه رو می‌دیدیم و سه بار تلفنی حرف می‌زدیم اما همه خیال می‌کردن 24 ساعته با هم هستیم. چرا؟‌ چون اون همه جا می‌گفت با آیدا هستم و می‌رفت پیش دوست پسرش، من‌هم هر مراسم و هر مهمونی که نمی‌خواستم بگم می‌گفتم با فلانی هستم و خودم رو راحت می‌کردم.

اما می‌دونید جالبیه ماجرا کجا بود؟‌

اونجا که یکبار هم با هم قهر نکردیم و یکبار هم از هم توقع نداشتیم و یکبار هم همدیگه رو به مسلخ نبردیم سر توقعاتمون... برای همین الان هم که هر از گاهی با هم حرف میزنیم فقط می‌خندیم و می‌گیم یادش به خیر... حوصله‌ی هم رو هم اگه نداشته باشیم تلفن، صفحه‌ی چت یا حتی ای‌میل‌های هم رو هم ایگنور می‌کنیم؛ بدون این که یکی به اون یکی بگه کجا هستی و چرا بیاره.


همون موقع‌ها که فکر می‌کردم بزرگ شدم و دیگه مامان شدم یک دوست دیگه پیدا کردم توی غربت که بیشتر از بقیه به هم نزدیک بودیم و میمردیم برای هم... 24 ساعت رو 25 ساعت می‌کردیم و بچه‌هامون رو می‌انداختیم گل هم و خوش می‌گذروندیم... برای بار سوم مامان شد و 3 شب بیمارستان باهاش بودم... من ایران بودم و اون هوای علی رو داشت (همسر محترم)، خلاصه روی هرچی خواهر است رو کم کرده بودیم.
فکر کنم بیشتر از یکسال گذشت که توقعات سر بلند کردند؛ چرا با فلانی بیشتر هستی تا با من، چرا نمیای تنهایی خونه‌ی ما. چرا وقتی میریم مهمونی بغل فلانی نشستی، چرا بچه‌ات با فلانی بیشتر صمیمیه تا بچه‌های من... آخرش هم توی روی هم ایستادیم و هر کدوم حق به جانب بی‌خیال اون یکی شدیم، تا جاییکه وقتی جنگ شد توی هواپیما حتی جواب سلامم رو هم نداد و من دستم رو گذاشتم رو شونه‌اش و با گریه گفتم علی نیومد، من تنها دارم می‌رم. نگام کرد بدون حتی یک ذره آشنایی.
خلاصه که اون رابطه برای همیشه کات شد... نه این که من بچه‌ی پیغمبر بودما... نه... مسلما هرکس حق رو به خودش می‌ده همیشه.


بازم یک مدت گذشت و یک دوست دیگه.
آخه من همیشه یک دوست صمیمی می‌خوام وگرنه میمیرم از تنهایی
خلاصه همه چیز جور بود؛ هم بچه‌ها، هم همسرها
خودمون هم خیلی بیشتر از اونی که رابطه‌ی دو تا دوسته با هم پیش رفتیم.
اونقدری که فقط همو داشتیم و فقط با هم راضی می‌شدیم.
خلاصه نه توقعی، نه نگرانی‌ای، نه دلخوری‌ای، نه شکایتی... هیچی و هیچی.
هر بار هم که با هم مشکل پیدا میکردیم بعدش بیشتر و صمیمی‌تر می‌شدیم.

از یک رابطه هیچی کم نداشتیم؛ فقط هرچی بیشتر به هم نزدیک می‌شدیم می‌دیدیم که سلایقمون با هم فرق داره و این برامون اوایل قشنگ بود؛ چون مکمل هم شده بودیم.
دیگه دو تا خط موازی نبودیم که هیچ‌وقت به هم نرسیم، شده بودیم دو تا خط که هی همو قطع می‌کردند و جاهای خالی همو پر می‌کردند.

اما این هم جواب نداد.

یک روزی که آخرش هم نفهمیدیم چند شنبه بود از خواب بیدار شدیم و دیدیم تحمل همدیگه رو نداریم؛ بازم همو دیدیم اما دور از هم اشک ریختیم؛ هم برای رابطه‌ی به اون قشنگی و هم برای دردهایی که از هم داشتیم.
اما دیگه با هم حرفش رو نزدیم و نفهمیدیم دلمون برای هم تنگ میشه که همو میبینیم یا این که مجبوریم همو ببینیم یا این که داریم تحمل می‌کنیم.

هر دفعه هم تقصیر کار یکی بود؛ یک بار همسرها،‌ یکبار بچه‌ها، یکبار تفاوت‌ها... یکبار خودمون... شده بودیم هیولای هم...
اونو نمیدونم؛‌ اما من با دیدنش،‌ مخصوصا وقتی دور از جمع بودیم دلم براش ضعف می‌رفت، چند باری هم حالیش کردم... دلم تنگ می‌شد... گریه می‌کردم.. دلم می‌خواستش...
اما هیچ‌وقت نفهمیدم اون چه حسی داره، عذاب می‌کشه، میخواد منو پاک کنه و من خودمو بهش تحمیل می‌کنم. یا این که اونم دلش برای اون روزها تنگ میشه...

حرفهاشم جسته گریخته از این و اون شنیدم... اما هیچ‌وقت نفهمیدم چشه، شاید هم فهمیدم... نمی‌دونم.

خلاصه این دوستی هم قطع شد... یا من اسمش رو میذارم قطع شدن.. یا شاید من اشتباه می‌کنم.
خلاصه آخرش نفهمیدم چی شد.
حرفامون عین هم شده بود و هیچ‌کس هم کمک نمی‌کرد؛ هر کی حرف میزد بدتر می‌شد، اصلا شاید بهتر بود همه خفه شن!

خلاصه اون دوستی هم تموم شد.

حالا الان اون آدمک توی آینه وایساده کنارم و میگه خوب که چی این همه حرف زدی؟ حالا همه دلت رو توی دوستی‌های درب و داغونت ریختی بیرون که چی بشه؟ دلت خنک شد؟ خوبه یک عده آدم بیان بگن آخی نازی یا مثلا بگن بابا تو دیگه چرا؟ یا این که مزه میده بیان بزنن تو پر و بالت؟‌ یا بگن تو خوبی؟‌ یا بقیه بدن؟

لامذهب از کنار دستم هم کنار نمی‌ره... کارش فقط یک دکمه‌ی پابلیشه و خلاص.

اما سوال من هنوز مونده؟ دوری توی دوستی بهتره یا نزدیکی؟

هرچند اگر زمان برگرده عقب یا من جایی باشم که این دوستهای قدیمی هستند حتما بازم میرم سراغشون و سعی می‌کنم از اول شروع کنم... حتی اگه شده دنبالشون بدوم،‌ حتی اگه علی بگه در شانت نیست، حتی اگر خودم توی تاریکی اتاق گریه کنم از دستشون... اما بازم دنبالشون می‌دوم تا شاید بشه بازم از اول شروع کرد.

 با این حال فکر نکنم من و این طرف توی آینه رو بشه با هم یکجا جمع کرد!


پرده ی آخر


"زیبایی، نقشی‌ نیست که بنگرید یا نوایی که بشنوید، نقشی‌ ست که با چشم بسته هم می‌ بینید و نوایی ‌ست که با گوش بسته هم می‌شنوید. زیبایی، باغی ‌ست همیشه بهار و دسته ‌ی فرشتگانی همیشه در پرواز. زیبایی، زندگی ‌ست، آنگاه که پرده از رخسار پاک خود بر می ‌دارد. اما زندگی شمایید و پرده شما."


جبران خلیل جبران ـ پیامبر

 

‌پرده ی اول:

زیبایی و زیبا بینی از صفات خداوند است و نه از اهریمنان و دوزخیان.
خداوند بعد از آفرینش آدم، در جسم گلی و خالی از روح او دمید و ماهیت خود را به او منتقل کرد تا اشرف مخلوقات شود و فرشتگان که نماد پاکی مطلق هستند در مقابلش سر تعظیم فرود آورند.
همگان تعظیم کردند، اما ابلیس نافرمانی کرد تنها با تکیه بر "غرور" و "نابینایی".

ابلیس، زیبایی را ندید!

پرده ی دوم:

زیبایی جنسیت نمی‌شناسد.
برخی از حاکمان ما، زیبایی را جنسی و جنسیتی می بیند و آن را تحریم می کند.
حجابِ جنسیت، برخی از حاکمان ما را از دیدن زیبایی محروم کرده است.
وقتی آدمی قادر به دیدن چیزی نیست چگونه آن را تبلیغ یا تحریم می کند؟
تولد و زندگی یک زن در کشوری ثروتمند و در عین حال جهان سومی به نام ایران به راحتی به او می‌چشاند که زیبایی، اول اتهام جنسیت و بعد،‌ تبعیض و محرومیت به همراه دارد... زیبایی، مؤنث است و مؤنث محروم است و زنانگی حرام!
در فرهنگ های دینی-معنوی تا رسالت آخرین پیامبر، میل به زیبایی، به تمایل جنسی ختم نشده است بلکه زیبایی و تمایلات جنسی را خداوند خلق کرده و از یک ذات نشات گرفته است.
اما حکومت ما با آمیختن دو مفهوم زیبایی و تمایل جنسی و تعبیر و تبلیغ غلط از آنها، هر دو را در سایه ‌ای از تبعیض و نابرابری ممنوع اعلام می کند؛ در منطق او زیبایی، از آن زن است و باید پنهان بماند مگر برای همسری که حق دارد آن را در خدمتِ تمایلات جنسی خود بگیرد و بهترین بهره را در هر شرایطی ببرد.

کسانی در لباس دین، وقت خود را صرف فریب کرده، زیبایی را به جنسیت و تبعیض، آلوده و آن را در ترازوی نامیزان خود می سنجد.
حاکمان ما، زیبایی را نمی بینند!
پرده ی سوم:

عاشورا، گذشت.
خانواده‌ ی پیامبر و اصحابش را به اسارت گرفتند، در شهر شام برای رسیدن اسرا جشن برپا کردند بی ‌آنکه بدانند این اسرا که هستند؟
در کاخ یزید سور و میهمانی به میمنت کشتن نوه ‌ی پیامبر و فرزند علی و فاطمه برگزار شد.
یزید بر تخت نشست و در حالی که با چوب بر سر بی پیکر حسین بن علی ضربه می ‌زد،
نظر خواهرش زینب را درباره ی آن واقعه‌ ی خونین پرسید؛
زینب جواب داد: "چیزی جز عظمت و زیبایی ندیدم".

زینب، ایستادن در برابر ظلم را زیبا می دید.

پرده ی چهارم:

ماه ‌هاست که در خیابان‌ ها هستند و سکوت را رها کرده اند.
کتک می‌ خورند و فریاد می‌ زنند.
بازداشت می ‌شوند و فریاد می ‌زنند.
شکنجه می ‌شوند و فریاد می ‌زنند.
زندان های طولانی برای شان می نویسند؛ فریاد می ‌زنند.
کشته می ‌شوند و کشته می دهند و باز هم فریاد می ‌زنند.
جویی از خون،‌ بی‌ عدالتی و بی ‌غیرتی بر سنگفرش خیابان ‌های ایران؛ از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب به راه افتاده است.
صداها در هم گم می ‌شوند؛ حتی پاسخ شعارهای مقدس هم گلوله است!
"الله اکبر"‌، "نصر من الله و فتح قریب"، "یا حسین"،‌ "یا زهرا" و جواب تک ‌تک این مقدسات جز صدای شلیک نیست گویی عطش قدرت، جز با خون سیراب نمی‌ شود.
اما صداها قطع نمی ‌شوند: "یار دبستانی من"...
صدایی بر زمین می ‌افتد، صدایی دیگر بلندتر برمی ‌خیزد.
"توپ، تانک، بسیجی دیگر اثر ندارد، به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد". ... همه در خیابان، با مشت ‌های خالی ایستاده ‌اند،‌ تا آخرین نفر.
حاکمانی که فکر کردند با خیال راحت شب 17 آذر را خواهند خوابید باز هم اشتباه کردند!
16 آذر باشکوه هم که تمام شد باز صبح 17 آذر با شعارهایی که دیگر مطمئنند نوار نیست بیدار شدند. 18، 19، 20،‌... و ملت ایستاده‌ اند تاا نباشند که ذلت فرزندانشان را ببینند.

قصه ی زیبایی ست نه؟
چرا عظمت و شکوه این روزها با این همه تلخی و سیاهی، باز به چشم همگان "زیبا" می ‌آید و تحسین اش می کنند؟

جنبش سبز، ایستادن در برابر ظلم را زیبا می بیند!

پرده ی آخر:

تیره بختی حکومت ما تنها از سر توهّم قدرت و تشنگی برای آن نیست؛ آنها چشمان خود را بر همه‌ ی زیبایی ‌ها بسته ‌اند.
آن‌ها فرق میان جنسیت و جنس، عشق و نفرت، عدل و ظلم، عظمت و حقارت را نمی ‌دانند و تنها سرهای خود را میان قبای خود فرو برده اند؛ تنها مانده اند با "غرور" و "نابینایی"!

آنچه ابلیس ندید آنها هم نمی بینند و آنچه زینب، زیبا دید را زشت می بینند.

اما این پرده ‌ها خواهد گذشت، ادامه های ابلیس در آتش خشم خداوند خواهند سوخت...

و باقی همه عظمت،‌ جلال و زیبایی خواهد بود.

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

پرده ای دیگر از احکام غیر قانونی: ۴ سال زندان برای عاطفه نبوی ‌


عاطفه نبوی از دانشجویان بازداشت شده در راهپیمایی 25 خرداد،‌ در تاریخ سوم آذر ماه به اتهام محاربه و همکاری با سازمان مجاهدین خلق به 4 سال حبس تعزیری محکوم شد. او که در کنکور کارشناسی ارشد امسال، ستاره دار و از ادامه تحصیل محروم شده است در تظاهرات میلیونی 25 خرداد به همراه پسر عموی خود ضیاء الدین نبوی، سخنگوی شورای دفاع از حق تحصیل، و تعدادی دیگر از دوستانش بازداشت و به بند 209 زندان اوین منتقل شد.

بهانه های دادگاه برای صدور حکم

آنچه از سوی قاضی دادگاه به عنوان دلیل این حکم ذکر شده است فعالیت‌های عموی عاطفه در خارج از کشور و نیات خانوادگی است نه شخص او.
دادگاه تفهیم اتهام او که قرار بود در تاریخ 14 آذر ماه برگزار شود در بیستم آبان ماه تشکیل شد
به گزارش سایت کمیته ی گزارشگران حقوق بشر، عاطفه در رابطه با برگزاری آن دادگاه می گوید:
" به نظر می آمد،‌ قاضی که می بایست اصل بی طرفی را در دادگاه رعایت کند، کاملا با موضع گیری به پرونده من نگاه می کرد. او چند بار در دادگاه اشاره کرد که بازجوی پرونده برای تو از 5 سال حبس تا اعدام را تقاضا کرده است. اما بعد با تمسخر می گفت که حالا ما اعدامت نمی کنیم.
من به قاضی گفتم، نمی توانم به نتیجه این دادگاه خوشبین باشم وقتی شما این گونه در برابر من موضع گیری می کنید. با این حال،‌او از من پرسید که در برابر تهدیدش به صدور حکم اعدام،‌ترسیده ام یا نه؟ من هم در جواب گفتم که واضح است که می ترسم اما دیگر به این خشونت های کلامی شما و بازجویان،‌عادت کرده ام. که قاضی در جواب من گفت شوخی کردم، اعدامت نمی کنیم. و من از او پرسیدم آقای قاضی، آیا کسی تا به حال در مورد حکم اعدام با شما شوخی کرده است؟‌
عاطفه در ادامه می گوید: دادگاه در حالی مرا به اتهام محاربه محاکمه می کرد که هیچ مدرکی دال بر اثبات این اتهام در پرونده من وجود ندارد،‌اما قاضی می گفت جرم تو به دلیل سوابق فامیلی ات محرز است و ما به مدارک پرونده حکم نمی دهیم،‌بلکه نیات شما را می شناسیم و به نیت تو حکم می دهیم!"

وکیل عاطفه، بازداشت را غیرقانونی می داند

وکیل عاطفه نبوی،‌نسرین ستوده بعد از آن دادگاه درخواست صدور حکم برائت برای موکلش را به دادگاه ارائه کرده است.
او معتقد است که بازداشت موکلش غیرقانونی ست:
"تنها مورد اتهامی در پرونده موکلم که دادگاه می‌تواند آن را مبنای صدور حکم قرار دهد، شرکت در راهپیمایی 25 خرداد است که در آن راهپیمایی حدود چهارمیلیون نفر شرکت کرده‌اند، ضمن اینکه طبق اصل 27 قانون اساسی این راهپیمایی غیرقانونی نبوده است
بنابراین بازداشت عاطفه نبوی مصداق یک بازداشت غیرقانونی است، چرا که وی به مدت حدود 5 ماه است که در زندان نگهداری می‌شود درحالی که برای وی قرار بازداشت صادر نشده. ‌در پرونده عاطفه نبوی، نکته مشخص این است که تمام بازجویی‌های وی و اساسا اتهامی که به او وارد شده، به دلیل نسبت‌های فامیلی‌اش بوده است. یعنی بیشتر سوالهای بازجویی در مورد فعالیت های عموی عاطفه در خارج از کشور بوده، ضمن اینکه عاطفه هیچ اعترافی در پرونده نداشته است و محاکمه فرد و نسبت دادن اتهامی به او تنها بر مبنای نسبت‌های فامیلی، با اصل شخصی بودن جرم و مجازات که در قوانین تمام کشورهای دنیا وجود دارد، در تناقض است"

روایت یک وبلاگ نویس از آنچه بر عاطفه گذشت

شیوا نظرآهاری که دوره بازداشتش همزمان با نبوی بوده است در وبلاگ خود نحوه بازجویی و رفتار غیر اخلاقی بازجو با او و عاطفه را این گونه شرح داده است:‌
"شنیده‌ام كه پیش از انتقالت به 209، برخوردهای خوبی با تو صورت نگرفته..من معترضم و می‌خواهم اینجا، به این‌هایی كه ادعا دارند، رفتار و اخلاقشان اسلامی است و قانونی ، ثابت كنم كه چنین نبوده. بازجو از نامه كروبی می‌گوید و ادعایش در مورد تجاوز به بازداشتی‌ها. می‌پرسد كه من باور می كنم؟
من جواب می‌دهم كه مطمئنم حقیقت دارد و بعد بحثمان بالا می‌گیرد و من در این میان از رفتارهای بد انجام شده با تو می‌گویم. بدون اینكه نامت را بیاورم.
من هی مقاومت می‌كنم برای نگفتن اسمت..اما انگار گول می‌خورم، بالاخره من هم اعتماد می‌كنم به آقای بازجو.. و وقتی نامت را می‌گویم، او باز قول می‌دهد كه هر وقت من بخواهم، از تو به خاطر این مساله تحقیق می‌كنند.
اما هنوز دقایقی نگذشته. من رو به دیوار نشسته‌ام و دارم برگه‌های بازجویی را سیاه می‌كنم.
بازجو با لحن فریادگونه‌اش، حرف می‌زند كه الان عاطفه نبوی اینجاست. می تونی برگردی ببینیش. من برمی‌گردم، تو را می‌بینم كه پشت سر من ایستاده‌ای و احتمالا شوكه شده‌ای از این برخوردها
داد می‌زند، بگو كه چه ادعایی كرده‌ای.
من آرام و با جملاتی شمرده می‌گویم:" عاطفه جان من شنیده‌ام ....... " حرفم كه تمام شد، تو می‌گویی:" نه، نه، اصلا اینجوری نبوده.."صدایت به نظرم می‌لرزد. فضای بدی است. من روی صندلی نشسته‌ام.
مرد داد می‌زند كه حالا باید از خانم نظرآهاری شكایت كنی به خاطر این اتهامی كه به تو و وزارت اطلاعات زده است
صدای تو را می‌شنوم كه می‌گویی، من شكایتی ندارم از این خانم( یعنی من).. و آن مرد كه بعدا فهمیدم، "سید" صدایش می‌زنند. - از بازجوهای تیم نفاق است به قول خودشان و آدم كثیفی است كه در كتك زدن و برخوردهای وحشیانه با زندانیان سیاسی، درنگ نمی‌كند- هی سر تو داد می‌زند كه باید شكایت كنی علیه او، باید بنویسی و تو هی می‌گویی كه نمی‌نویسم".

... و حکایت همچنان باقی ست

در تظاهرات 25 خرداد که از نظر حقوقدانان، غیرقانونی نبوده است میلیون‌ها معترض شرکت کرده اند و اگر وجهه قانونی احکام صادره را بپذیریم امروز باید برای همه آن ها حکم حبس می دادند.
خبرها حاکی از آن است که فعالان جنبش زنان و حقوق بشر در فکر ایجاد کمپین برای اعتراض به حکم صادره اند تا حکم عاطفه در میان ترافیک احکام غیرقانونی و کینه توزانه حاکمیت گم نشود و مسئولان خشمگین بدانند که تلاش آنها برای تبدیل ایران به یک سیاهچال مخوف بزرگ بی فایده است.
آنها در تلاشند تا داد این بیداد را به گوش جهانیان برسانند و اجازه ندهند دختر 27 ساله ایرانی جشن 31 سالگی خود را پشت میله های زندان برگزار کند و ساعت ها را یکی پس از دیگری به بیهودگی ذهنی بگذراند همانگونه که او در نامه مهر ماه خود از زندان اوین نوشته است:
"... اینجا احساساتت ملغمه ای ازتضادهاست و تو گویی آونگی هستی که در رفت و برگشت بی پایان خود، شب را به روز پیوند می دهی و آنچه بیش از همه آزارت می دهد، اینهمه بیهودگی است، چیزی برای اعتراف کردن نیست، اینگونه بیهوده به " بودن" ات حتی شک می کنی ولی عیب اینجاست که آنان همچنان بر این بیهوده بودنت در اینجا پای می فشارند.
... گریزی نیست، بدن میل به بیداری دارد، هرچند ذهن پس می زند و روزت آغاز می شود و به کندی چاقویی کند از رگ و پی ات می گذرد و زمانی که به پایان می رسد، انگار هیچ وقت نبوده! مانند چاه سیاهی که هر چه دست می سایی، پیش می روی و مردمک ها را گشاد می کنی که هیچ نمی بینی و ناگاه در چاه دیگر فرو می غلطی و شب زندان فرا می رسد، شب ها بارت سبک تر است و گویی باری را که از آغاز روز بر دوش گرفتی بر زمین می نهی و فراموشی خواب، ترا می رباید...".

+
لینک در جرس

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

عاشقانه ای نرم یا تب گویه؟

وقتی گردونه‌دار،‌ گردونه‌ی خورشیدش رو پس می‌گیره و دامن شب بر ساعتهای بی‌قراری من پهن می‌کنه و توپ‌های ستاره‌ایش رو مثل نقل ریختن روی سر عروس حواله‌ی دامن شب و دل من می‌کنه،‌ صدای خنده‌های تو و چشمان همیشه نم‌دارت و آغوش همیشه گرمته که منو توی خودشون گم می‌کنند.

همون موقع‌هاست که نرم غلت میزنم تا صدای شب بیداری‌هام خواب ناز رو از چشمهای قهوه‌ای و مهربونت ندزده...
نگاهت می‌کنم،‌ صورتم رو نزدیک نفس‌هایت می‌برم تا سرمای شب‌های پائیز رو باهاش گرم کنم... دست می‌کشم روی پوست آفتاب سوخته‌ات تا بتونم آتیش دلم رو خاموش کنم... نوازشت می‌کنم تا دست‌هایی که میگی معجزه می‌کنه کابوس‌های نابهنگامت رو دور کنه... همون موقع‌هاست که چشم باز میکنی و آروم نگاهم می‌کنی،‌ از عمق خواب بهم لبخند می‌زنی...
و باز هم من گم میشم...
در شوری کودکانه و عشقی که هنوز هم شعله‌هاش تن و روحمو می‌سوزونه...
مرور می‌کنم؛ خاطرات شیرین و تلخ، دربدری‌ها،‌ آوارگی توی وطن رو... آوارگی‌های عاطفی رو... بودن‌ها و نبودن‌ها رو... وقتی به خودم میام می‌بینم همه‌ی گذشته‌ی من شروعش با توئه... آخرین لحظه‌هاش هم با توئه...
آروم می‌گیرم... یادم رو می‌سپرم دست "یادم" یادی که به قول حسین پناهی "همه چیز از یاد آدم میره الا یادش که همیشه باهاشه" تا منو با خودش ببره... عاشقانه شروع میشه.... طوفانی میشه... آروم میشه... موج میگیره... غبار میگیره... و یک "هو" ی عاشقانه دوباره آرومش می‌کنه...
نگاهت می‌کنم،‌ هنوز هم خوابی... من از سفر برمی‌گردم... سفر چند دقیقه‌ای به عمق ماه‌ها و سا‌لها و تو هنوز هم خوابی و پاهات رو توی دلت جمع کردی و مثل همیشه نصف بیشتر تخت رو از آن خودت کردی،‌ این بار منم که لبخند می‌زنم، پیشونی‌ات رو می‌بوسم،‌ دستم رو حلقه می‌کنم دورت و آروم چشمامو می‌بندم... چند ثانیه بعد بازشون می‌کنم... تا آخرین "یاد" امشب رو هم از آن خودم کنم... می‌خوابم تا بازهم صبح با دیدن چشم‌های تو بیدار بشم.

میشه خدا این شب‌ها رو از عاشق نگیره؟



۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

هنگامه ی زندگی


در لابه‌لايى كاغذهاي دنياي مجازي به دنبال هنگامه شهیدی مى گردم!
سپیدروى جنبش اصلاحات و جنبش زنان، روزنامه‌نگار و مشاور امور بانوان ستاد مهدى کروبى، بیش از نود روز است که زندانی سیاهچال کینه‌توزان و بر اساس اطلاعات منتشر شده، در چنگال زنانی اسیر است که زندگی خود را وقف بازکردن چشمان امثال آنها کرده تا شاید جز تاریکی سلولها، روشنایی خدا را هم ببینند.
شهیدی تحصیلات خود را در رشته‌ی "سیاست خارجی و دیپلماسی" گذرانده و هم اینک دانشجوی رشته‌ی دکترا در دانشگاه SOAS لندن است.
او در آخرین یادداشت خود در روز هشتم تیرماه یعنی یک روز قبل از بازداشت غیرقانونی‌اش در جواب اخبار دروغ روزنامه‌ی کیهان می‌نویسد: "روزی که از شبکه فارسی بی‌بی‌سی صدای من پخش شد، اوضاع و نحوه برخورد ماموران و افراد لباس شخصی با مردم معترض به نتیجه انتخابات، به‌قدری نامناسب و تألم‌برانگیز بود که احساسات هر ناظری را جریحه‌دار می‌کرد؛ بنده نیز به عنوان یک بانوی محجبه ایرانی که فقط ناظر عبوری صحنه بودم از ضرب و شتم بی‌نصیب نماندم. تعداد معترضان به نتیجه انتخابات، حضور جمعیت میلیونی در حد فاصل میدان انقلاب تا آزادی در روز دوشنبه به خوبی گویای صحت ادعای مطرح شده می‌باشد؛ ضمن این که مستندات و فیلم‌های موجود هم بر صدق این سخن دلالت دارد."
اما با اين توضيحات، خشم حكومت كيهانى فرو نمي‌نشيند! پس از بازداشت، تحت بازجویی قرار می گیرد تا نخست به جرم زن بودن، به روابط غیر اخلاقی اعتراف کند اما وقتی بازجویان راه به‌جایی نمی‌برند با اطلاع از ناراحتی‌های قلبی شهیدی او را مورد شکنجه قرار میدهند؛ از ضرب و شتم گرفته تا ابلاغ حکم دروغین اعدام و انداختن طناب به گردن او.
بنا به اظهارات مادر هنگامه، در ملاقاتی که بین او و خانواده‌اش صورت مى‌گيرد او خودش را مثل یک پرنده به قفس می‌زند و به در و دیوار و شیشه‌های کابین می‌کوبد و فریاد میزند که به همه بگویید مرا به شدت تحت فشار گذاشته‌اند.
تا نوبت به روايت شیوا نظرآهاری مى‌رسد. او بعد از آزادی از اوين، حكايتى تلخ از شکنجه‌ی زندانیان، حتى با ابزار "محروميت از دستشویی" دارد که در آنجا نشان می‌دهد روح مقاوم هنگامه با همه‌ی تاریکی‌های آن زندان سرد و پر از کینه، سرشار از شجاعت مطالبه‌ى"حقّ زندگى" ست:"...يك زندانی می‌گوید: ما اینجا به عنوان زندانی حقوقی داریم و... زن نگهبان، فریاد می‌زند که خفه شو، صداتو بیار پایین... هیس! دعوا بالا می‌گیرد و فریادها و توهین‌های نگهبان می‌پیچد در سکوت راهرو، ما در سلول‌های دیگر گوشهایمان را چسبانده‌ایم به دریچه‌های سلول، صدا از سلول 14 می ‌آید و من حدس می‌زنم که هنگامه باشد. زندانبان می‌گوید: می‌برمت جایی که صداتو کسی نشنوه ... هنگامه می‌گوید: هر کاری دلت میخواد بکن، ببینم چیکار می‌تونی بکنی... و بعد او را کشان کشان جای دیگری می‌برد، در بسته می‌شود و ما می‌فهمیم که هنگامه را برده است سلول انفرادی".
انگار داستانهای تلخ آنچه در پشت دیوارهای اوین با آجرهایی که از خشت نفرت پخته شده‌اند پایانی ندارد و البته که این نوشته‌ها هیچ‌گاه نمیتوانند عمق فاجعه‌های انسانی را به نگارش در آورند.
فاجعه‌ای که دل مادران اسرا و شهدا را به آه نفرین می‌لرزاند و عجب از قدرتی که ترسی از دلهای شکسته ندارد.
مادر هنگامه شهیدی که این روزها رگهای قلبش به علت فشار روحی از دستگیری دخترش بسته شده‌اند حاضر نشده تا تن خود را قبل از آزادی هنگامه به تیغ جراحی بسپارد! او آرامش تن را در آرامش روح خود و بازگشت هنگامه می‌بیند و در روز تولد فرزندش از پشت میله‌ها برایش "تولدت مبارک" می‌خواند و در خیال خود همراه او شمع‌های کیک تولدش را فوت می‌كند.
موسسین این نظام هرگز به خواب خود هم نمیدیدند که خانواده ‌ی شهدای جنگ 8 ساله، روزهای عمر خود را پشت دیوارهای زندانها و بازداشتگاه‌ها بگذرانند و آرزوی دیدار عزیزانشان را با چشمانی اشک‌آلود و دلهایی شکسته راهی کاغذهایی سرد کنند تا شاید معجزه‌آسا به گوش فرزندان انقلاب برسد.
اين صداى مادر هنگامه است!
مي شنوند آيا بزرگترهاي اوين؟:" برادرانم كه شهيد شدند من ضجه نزدم. خم به ابرو نياوردم. كه جنگ و مبارزه و دفاع از وطن بود. اما مگر الان وقت جنگ است كه دخترم را در حبس كرده‌اند و مادرش را از او بي‌خبر گذاشته‌اند؟ نمي‌توانم اين روزها به مدرسه بروم. زبان گفتن ندارم. چه بايد بگويم به بچه‌هايي كه قرار است فردا را بسازند. ‌من درس مقاومت را از مادرم آموختم و آزادگي را از برادران شهيدم ياد گرفتم و در تو به تمامي به يادگار گذاشتم. اما اكنون نمي‌دانم كه به بچه‌هاي امروز كه آينده‌ساز فردا هستند چه بگويم. هنگامه عزيز، من اين روزها خانه نيستم. مدرسه نيستم. بيرون نيستم. دور نيستم. نزديكم. پشت ديوار اوين. ناله كه مي‌كني، تنم مي‌لرزد. خدا خدا كه مي‌كني، به دلم مي‌افتد كه حالت خوب نيست... پيامت را به خدا برسان كه فريادرس بي‌كسان است..."
هنگامه، این روزهای پر التهاب را پشت میله‌های زندان می‌گذراند و با شجاعتی که از مادر خود به امانت دارد رمز به دست آوردن آزادی را در مبارزه همیشگی و تحت هر شرایطی می داند و حاکمان متوهم را بازیچه‌ی شهامت خود کرده است.
وقت اثبات "زنده بودن"، اگر در برابر آنها كه نجات خود را در مرگ تو و آرمان‌هايت مي‌بيند كم بياورى باخته‌اى! هزار چشم بيدار، به چشمهاى بي‌خواب هنگامه‌ها اميد حيات بسته‌اند و "يك هنگامه"، خوب مى داند كه حالا -و دقيقا حالا- وقت اثبات زندگى ست.
+لینک در جرس

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

اعدام یک زن در دادگاهی مردانه

سهیلا قدیری, مادری که فرزند 5 رو‌ز‌ه‌ی خود را کشته بود شب گذشته اعدام شد.
با توجه به تمام پیگیری‌هایی که توسط وکیل وی خانم مینا جعفری برای اثبات جنون بعد از زایمان و گرفتن رضایت از ولی دم صورت گرفت بازهم دادگاه رای به سلامت عقلی وی داد و مدعی العموم، شاکی شد تا بازهم اعدامی دیگر انجام شود و پرونده ای دیگر پر از سوال و ابهام، بدون رسیدن به پاسخ‌های عادلانه و حقوقی بسته شود.
زنان بر دو دسته اند: زنانی که طعم مادری را چشیده‌اند و می دانند فرزند پاره‌ی تن آدمی‌ست و از خراشیدن دستش نیز ساعت‌ها به درگاه خدا دعا می‌کنند و زنانی که در آرزوی مادری به سر می‌برند و باز هم به درگاه خدا ملتمسانه آرزوی برآورده نشده‌شان را فریاد می زنند.
زن حس مادری را موهبتی از جانب خداوند میداند و برای باروری ثمره‌ی وجودش هرکاری حاضر است انجام بدهد.
هر زنی معترف است که کشتن فرزند به دست مادرش جز از جنون بر نمی‌آید و درک این مطلب تنها از عهده‌ی زنان بر می‌آید نه حاکمانی که همه‌ی مقولات جهان را مردانه می‌بینند و درکی از جهان‌بینی زنانه ندارند.
این روزها پیدا کردن لیست اعدامی‌ها نیاز به جست‌وجو ندارد و به راحتی می‌توان با یک نگاه گذرا به سایت‌ها و اخبار، هفته‌ای چند نفر را بر چوبه‌ی دار تجسم کرد؛ اعدام دلاراها, بهنودها و سهیلاها کارنامه‌ی حکومتی‌ست که ادعای اسلامی بودنش می‌شود و علی(ع) را سرلوحه‌ی اقدامات خود می‌داند.
همان علی که نگران اثبات گناه در حق زنی بود که به جرم زنا و بارداری نامشروع برای مجازات پیش او می‌اوردند و براي اثبات نشدن آن تلاش می کرد!
یکبار دیگر این بخش از دادگاه را (به نقل از روزنامه اعتماد سوم مرداد 86) مروز کنید:‌ "قاضی: چرا از خانه فرار کردي؟ سهیلا: 15 ساله بودم که عاشق شدم و به پيشنهاد پسر مورد علاقه ام از خانه فرار کردم. من 4 سال با او و همراه خانواده‌اش در کشور آذربايجان زندگي کردم، اما يک روز او را در يک تصادف از دست دادم و بعد از مدتي مجبور به ترک آن خانواده شدم و به ايران برگشتم. من هيچ کس را در اين دنيا نداشتم، جايي براي ماندن هم نداشتم و در خيابان پرسه مي زدم که پسر جواني مرا به خانه‌اش برد، من فکر مي‌کردم فقط او در خانه است اما درخانه هفت نفري به من حمله کردند. بعد از يک سال تصميم گرفتم ديگر تن‌فروشي نکنم، اما آقاي قاضي مي‌دانيد تحمل سرماي زمستان در دي ماه و در خيابان يعني چه؟ در آن سرما در خيابان‌ها پرسه مي‌زدم و تا مغز استخوان مي‌لرزيدم.
شما اين چيزها را مي‌دانيد؟ در آن مدت دچارسخت‌ترين بيماري‌ها شدم و باز بي‌پناه بودم و مجبور شدم به خواسته‌هاي کثيف مردان نه به ميل باطني بلکه به اجبار تن دهم.
ديگر از من که درحال حاضر 28 ساله هستم چه باقي مانده، مي‌دانيد چقدر به من الکل و مشروب خوراندند تا بتوانم رفتارهاي وحشيانه‌شان را تحمل کنم؟ مي دانيد چقدر سيگار کشيدم تا در قالب دود عصبانيتم را بيرون بريزم؟چرا در آن زمان کسي مرا نمي‌ديد؟
قاضی: از کي فهميدي اشتباه کردي و چرا به سمت خانواده‌ات نرفتي؟
سهیلا: از 20 سالگي مي‌خواستم از اين کاردست بکشم، اما نشد البته قبل از اينکه از خانه فرار کنم پدرم که يک سارق و بيمار جنسي بود فوت شد. پدرم سه زن داشت اما با زنان ديگر نيز رابطه داشت و من اين صحنه‌ها را از زماني که کودک بودم، مي‌ديدم. پدرم به آنها پول مي داد و مي‌رفتند. او هميشه مي‌گفت نفرين اين زن‌ها و خانواده آن‌ها پشت سر من است. پس بعد از مرگم تو اين کار را بکن تا من بخشوده شوم.
البته به خاطر حرف پدرم نبود و بعد از يک سال يعني 8 سال پيش به بهزيستي مراجعه کردم ولي مرا بعد از مدتي بيرون انداختند. تمام وجودم نفرت بود، هيچ کس به من محبت نکرد، همه از من سوءاستفاده کردند و من هم بچه‌ام را کشتم، مي‌خواستم بدانم جان انسان از کجاي بدنش بيرون مي‌زند، مي‌خواستم شهامت و جسارت قتل را پيدا کنم تا بتوانم انتقام بگيرم."
شاید اگر دادگاهی زنانه داشتیم می‌توانست درک کند که سهیلا سزاوار کیفرخواست نیست بلکه جامعه‌ی بیمار ماست که مستحق محاکمه و درمان است و عادلانه نیست که سهیلا به جای همه‌ی نابه سامانی‌های ناشی از فقر و فساد و تبعیض، تاوان پس دهد.
هرچه بیشتر در جامعه‌ی امروز ایران مثلا اسلامی نگاه میکنیم بیشتر به عقده‌های موجود پی می‌بریم و بیشتر شاهد جو "مرد سالار" حاکم می‌شویم؛ فضائی که در آن "زن" موجودی بی‌پناه و ناقص‌العقل خوانده می‌شود و برای تکامل خود باید مردی داشته باشد تا برای او تصمیم بگیرند؛ از حکم زندگی تا حکم مرگ!
آنهم به دست قاضیانی که در صدور حکم فرقی میان شیشه و چاقو نمی‌بینند؛ درست مثل رومیان باستانی که برای تفریح، انسان‌ها را با دست خالی به میدان مبارزه با شیرها می‌کشاندند.
سهیلا قدیری مادری که فرزندش را با دستان خود کشت تا ببیند جان انسان از کجای بدنش خارج می‌شود بلکه بتواند انتقام مردهایی که در طول فرار از منزلش تا رسیدن به خانه‌ای امن را بگیرد به سلامت عقل متهم شد اما کسانی که به اعتراض به این حکم نامشروع به فریاد درآمدند متهم‌اند به نقصان عقل!
عادلانه است نه؟!
کافی بود برای قاضی، دادگاه داستان سهیلا و تجاوزهای حتی گروهی که به این زن شده بود را از اول می‌خواندند و او چشمانش را می‌بست و به جای سهیلا دختر یا همسرش را بر روی صندلی اتهام می‌دید شاید آن وقت می‌توانست بفهمد مادری که فرزندش را با چاقوی میوه‌خوری می‌کشد مسلما دچار جنون شده است تا به این راحتی وضوی نماز خود را با خون یک مادر نگیرد.

+ لینک در کانون زنان

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

از آزادی چی می خوام؟

به دعوت آرتاهرمس عزیز دعوت شدم به بازی "از آزادی چی می‌خواین؟"

امشبم توی یکی از همین شبهای تنهایی حس نوشتن اومد و خواستم از توقعاتم از آزادی بنویسم.
با این که مطمئنم این روزها طعم آزادی رو بیشتر از هموطنانم توی ایران می‌چشم و زندگی میکنم.
اما برای یک آدم هیچ‌جا خاک خودش نمی‌شه مخصوصا وقتی خودش رو تو خاک دیگه‌ای پیدا کرده باشه.
توقعاتم از آزادی زیادتر از اونیه که بشه مثل بعضی از دوستان در موردش فکر کرد و اونو توی پارکهای تهران بین دختر و پسرها پیدا کرد (اشاره به کامنت دو پست قبل از این که امیدوارم جواب سوالاتش رو توی این پست بخونه و بتونه به یک ایرانی با عقاید متفاوت احترام بگذارد).
دلم می‌خواست اول از همه طعم آزادی رو که میگم توی خاک خودم می‌چشیدم و بدون حسرت از دور به گربه‌ی پر بغض این روزها خیره نمی‌شدم.
دلم می‌خواست صبح‌ها که از خواب بیدار میشدم روزنامه‌ای که دوست داشتم رو می‌خوندم؛ صفحه‌هایی که پر بود از گزارش‌ها و اخبار کاملا حرفه‌ای و بی‌طرف تا نتیجه‌ رو به خوردم نده و به شعورم توهین نکنه.
دلم می‌خواست می‌تونستم با خیال راحت بچه‌ام رو به مدرسه‌ای بفرستم که ترس و نگرانی از آموزشهای مذهبی فرسوده و دور از روح دین, در مدارس نداشته باشم.
دلم می‌خواست خیالم از بابت پسرم راحت بود و میدونستم چیزی بهش دیکته نمی‌شه و تو مدرسه فقط یاد میگیره و زمان پاسخ‌گویی خودشه که "تصمیم" میگیره.. دلم میخواست تصمیم‌گیری توی فرهنگمون بیشتر از "تصمیم کبری" بود و به کلاسهای بالاتر هم میرفت.
دلم می‌خواست وقتی به عنوان یک زن, وارد یک اداره،‌ محیط کاری یا حتی مغازه میشم قبل از این که به من به عنوان یک "تن زنانه" نگاه بشه منو به چشم یک انسان ببینند و بهم احترام بگذارند.
دلم می‌خواست می‌تونستم به راحتی نارضایتی خودم رو ابراز کنم و سرکوب نشم... یادمه دبیرستانی که بودم فقط به این دلیل که دوست صمیمی‌ام "بهائی"‌بود کلاسهامون رو عوض کردند و من توی حیاط اعتصاب راه انداخته بودم!
آخرش هم یک هفته از مدرسه اخراج شدم و تنها دلیل پذیرش دوباره‌ام سطح نمراتم بود برای حفظ آبروی مدرسه!
برای همین دلم میخواست مذهب و عقیده‌ی هرکسی مال خونه‌اش بود و توی خیابون همه آدم بودیم... مثل هم... برابر با هم.
دلم می‌خواست وقتی توی خیابون راه میرم کسی بهم اهانت نکنه، کسی جرات نکنه با الفاظ رکیک باهام حرف بزنه و حتی اگر هم این اتفاق می‌افتاد کسی صدایش در میومد...
دلم میخواست پلیس توی خیابونها (یا کمیته‌ی قدیم) به جای این که این همه به فکر تارهای موی من باشه و تنگی یا گشادی مانتوم،‌ کوتاهی یا بلندیش, یک کم احترام رو فرهنگ سازی میکرد که اگر من از دست یک مزاحم بهش شکایت میکنم به حالت تمسخر بهم نگاه نکنه و به جاش به من تشر نزنه که "خانم روسریت رو بکش جلوتر".
دلم میخواست هر آهنگی میخوام گوش بدم, با صدای بلند, بدون ترس از آهن ربای آقای پلیسی که به جای این که شبهای خواب ما به دنبال دزدهای قصه‌ها باشه, داره نوارهای موسیقی رو پاک میکنه؛ یعنی روح زندگی رو از بین میبره.
دلم میخواست سر ساعت 1 به زور و برای ترفیع نمی‌رفتم برای نماز ...
دلم می‌خواست آزادی اونقدری بود که اگر ماه رمضان شده و یک نفر توی خیابون داره ساندویچ میخوره مجازات نشه...
دلم میخواست تبعیدی نبودم...
دلم میخواست به خاطر فکر و عقیده‌ام و خواسته‌هایم که حق هر شهروندی هست مجبور نبودم شبی مثل امشب که آخرین شب حضور خانواده‌ام پیشمه تو فکر ثبت خاطره‌هام باشم تا چهره‌ى پدر و مادرم رو حفظ کنم...
دلم می‌خواست مادرم به جز تلویزیون غصبی ایران و روزنامه‌های باقی مونده که همه مثل هم مینویسند (انگار کاربن زیرشونه) یک کم از دنیا مطلع بود و فقط به خاطر وظیفه‌ی شرعی نمی‌رفت به ا.ن رای بده،‌ میدونست توی دنیا هم (نه فقط اطراف خوذش) چه خبره و بهم نمی‌گفت: نوشته هاتو به اسم مستعار بنویس.
دلم می‌خواست توی وطنم وقتی اینترنت میگرفتم و میخواستم یک صفحه باز کنم یک ساعت علاف نمیشدم و وقت ارزش داشت.

دلم میخواست حق فکر کردن داشتم،‌ حق نوشتن،‌ حق فریاد زدن،‌ حق گریه کردن،‌ حق خندیدن،‌ حق مطالعه کردن،‌ حق راه رفتن، حق ایستادن،‌ حق زندگی کردن.

********

به رسم همه ی بازی ها باید یک عده رو هم دعوت کنم... منم از همسرم علی مهتدی, استادم محمدجواد اکبرین, دوست غربت نشینم مسیح علی نژاد, قلمرو سعدی, زیتون, عطیه وحیدمنش, شراره, کیمیا و هرکس که این پست رو میخونه میخوام که چند خطی به رسم دل بنویسه...

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

حکم تازه, بازی تازه

پس از تئاتر دادگاه معترضین به انتخابات ریاست جمهوری دهم، پرده ی دوم از این نمایش، صدور احکامی جالب تر از خود دادگاه بود؛ بازی از پیش معلوم.

محمدرضا علی زمانی که بعد از انتخابات غیرقانونی اخیر بازداشت شده بود، بهترین طعمه برای محک زدن سبزهاست تا بلافاصله برچسب از پیش آماده "سلطنت طلب" را به آنها بچسبانند. حاکمیت خیال پرداز بر این باور است که می تواند از زمانی و حکم اعدامی که برایش صادر کرد، "چوبی دو سر طلا" برای جنبش سبز بسازد؛ به طوریکه در باور خام آن ها، اعتراض سبزها به این حکم به مثابه سلطنت طلبی بوده و سکوت در مقابلش نیز تبدیل چراغ سبزی برای تکرار این جرم می شود.

روندی که بعد از انتخابات آغاز شد در ابتدا اعتراض به تقلب آشکار در شمارش آراء و سپس انتصاب احمدی نژاد به عنوان رئیس جمهور ایران بود؛ اما پس از ادامه ی این اعتراضات و عدم توجه حاکمیت، اعتراض شکل گسترده تری به خود گرفت و بعد از شهادت شماری از معترضین، خشم مردم به اوج خود رسید و چشم هایی که نظام همیشه به دنبال خواب کردن آن ها بود، ناگهان و به دست خود نظام به روی حقیقت گشوده شد تا مردم کوچک ترین حقوق ضایع شده ی خود را نیز به متمدنانه ترین شکل ممکن و با جدیت از حاکمیت و دولت دست نشانده آن طلب کنند.

امروز اما با گذشت نزدیک به چهار ماه از این فاجعه ی حکومتی، اشتباهی دیگر بر تاریخ کم دوام این دولت رقم خورد و حکم اعدام برای یکی از معترضان صادر شده است.

به طور قطع سکوت در مقابل این حکم، فاجعه ای انسانی و حقوقی به بار خواهد آورد؛ واقعه ای که هزینه اش بیشتر از دستاوردش خواهد بود و به قربانی شدن انسان و انسانیت ختم خواهد شد، اما ایستادگی و مقاومت برای به اجرا در نیامدن این حکم که همانا جز ترس حاکمیت نیست، لزوم ادامه ی این جنبش است.

نظام ناپخته ی ما که تمامی سرمایه ی پیروزی انقلاب 57 را بر باد داده و سعی در محکم کردن پایه های سست خود بر ظلم و خون شهدا دارد، بعد از صدور حکم اعدام محمدرضا زمانی سعی دارد ذهن مردم را منحرف کند. روزی نیست که اخباری جدید به شکل گسترده میان مردم منتشر نشود. اين رفتار حاكميت را به راحتی می توان در جنگ های زرگری مجلس پیرامون مدرک تحصیلی رحیمی معاون اول رییس دولت کودتا، موضع گیری لاریجانی در سکوت بر کشتار دهه ی 60 یا بیانیه ی جدید ناجا در مورد عدم لزوم گشت ارشاد به خوبی دید.

روند چهار ماه اخیر نشان داده که نظام برنامه های خود را قدم به قدم طراحی کرده و به اجرا در میاورد؛ اما آنچه مهم است جلوتر بودن موج سبز در قدم های خود است. این بار نیز نباید اجازه داد تا آن ها این بازی از پیش باخته را به شكلی پیش ببرند که به قربانی شدن بیشتر مردم ختم شود. جنبش سبز تاکنون نشان داده که کنش مند بوده و حاکمیت را وادار به واکنش می کند. جنبش در قدم بعدی خود قصد دارد نشان دهد که برای 13 آبان نیز مثل روز قدس برنامه دارد و قصد دارد نشان دهد که دانش آموزان امروز بیناتر از آنند تا با حذف تاریخ از کتاب های خود، ننگ امروز را فراموش کنند.

ما باید نشان دهیم که در مقابل ضایع شدن کوچک ترین حقی می ایستیم و در جامعه ی ایده آل ما عقیده ی شخصی انسان ها دلیل بر زنده بودن و یا مرگ آن ها نیست. برای ما زن یا مرد، کودک و پیر، مسلمان و مسیحی فرقی ندارند و سربلندی کشور ما باید برابری و عدالت زیر پرچمی از آزادگی باشد و ما برای رسیدن به این آزادی است که می جنگیم.

امروز ما ساکت نخواهیم نشست. هر کدام از اعضای شبکه اجتماعی جنبش سبز امروز باید با تکیه بر سلاح منحصر به فرد خود برای مقابله با این گونه احکام ننگین به میدان بیاید. سلاح ما اما آنی نیست که حاکمیت؛ کیهانی ها، پلیس های ضد شورش یا لباس شخصی ها را به آن مفتخر کرده است. سلاح ما همچنین، تفکر توتالیتر و خشونت طلب کیهان و کیهان اندیشان نیز نیست. سلاح ما بوی باروت نمی دهد، بلکه سلاحيست كه صدایش ذکر یاحسین و رنگش خون شهداست. سلاح ما بوی مرکب و دوات می دهد و تاریخ ثابت کرده و خواهد کرد کدام سلاح نزد خدا معتبر تر است و اجابتش به حق

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

تا رهایی از پادشاه و رعیت

چندی پیش میر حسین موسوی در یکی از حرف‌های عمیق و ماندگارش از مردم خواست "نگذارید حركت شما به كیش شخصیت آلوده شود. امیدوارم این كلمات مرا صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شكسته‌نفسی بی‌حقیقت و تعارف‌گونه تلقی كنید".
تاریخ ما ایرانیان اگرچه تمدنی 2500 ساله را در خود دارد اما در تمام این قرن‌ها دچار داستان پادشاه و رعیت بوده است؛ داستانی که انگار پایانی بر آن نیست. حاکمیت، حتی اگر از ابتدا نیز در جوامع مدرن با نیت دموکراسی و در جوامع سنتی با نیت خیرخواهی همراه باشد همیشه آلوده به "طمع" قدرت بوده و هست و نه تنها قدرتمندانی که دل از جاه‌طلبی نمی‌بُرند بلکه تک‌تک انسان‌ها وقتی به قدرت می‌رسند ابتدا دچار توهم و سرانجام مبتلا به این طمع و زیاده‌خواهی خواهند شد.
تا رسیدیم به تاریخ پنجاه ساله‌ی تازه‌ای از داستان پادشاه و رعیت؛ در آن روزها مردم برای فرار از روزگار تلخ و فشارهای ناشی از دیکتاتور‌منشی شاه و رهایی از جوّ خفقان، به سوی انقلاب "فرار" کردند تا طعم پیروزی را چشیدند و حوزه‌نشینان را به صندلی‌های مجلس و قضاوت کشاندند و قرار بود دین، دریچه‌ای به آزادی باشد و هرگز گمان نمی‌کردند باز هم به اسارت درآیند.
در سال 57 بعد از ماه‌ها تلاش و درگیری‌های خیابانی و زیرزمینی, مردم به قدرتی بالاتر از قدرت حاکمیت رسیدند و با استفاده از همان قدرت, مدینه‌ی فاضله‌ی خود را در حکومتی دینی یافتند و سرمایه‌های خود را فدای رسیدن به آن کعبه‌ی آمال و آرزوها کردند.
انقلابی صورت گرفت؛ جوانانی جهاد کردند و شهید شدند و امروز بن‌بست، کوچه، خیابان و اتوبانی نیست که نام یکی از آن جوانان بر آن نباشد ولی بازهم به روزی رسیدیم که توهّم و جاه‌طلبی، جای آزادی‌خواهی حاکمان را گرفت و قصه‌ی تکراری ما ایرانیان از سر گرفته شد.
سی سال پیش، مردم با آرمان رسیدن به "حکومت"ی دموکرات که شعارش برابری، عدالت و آزادگی بود در مقابل رژیمی شاهنشاهی ایستادند در حالیکه امروز با رژیمی مواجه‌اند که به نام اسلام، رفتاری مقابل مردم دارد که به گواهی بعضی از مبارزان و پیش‌کسوتان انقلاب اسلامی، "طاغوت" آن دوره هم نداشت.
با همه‌ی سرکوب‌هایی که شاه نیز در کارنامه‌ی خود مثل 17 شهریور دارد گویا در حقانیت روش‌های سرکوب گرانه‌ی خود تردید داشت چنان که به روایت اسدالله علم، در سال 42 و قیام 15 خرداد وقتی نخست وزیر از محمدرضا پهلوی خواست تا مردم را سرکوب کند پاسخ شنید که "من در مقابل ملتم سلاح نخواهم کشید" در حالیکه گویا امروز نمایندگان رهبری در حقانیت سرکوب مردم تردید ندارند و از رویارویی مسلحانه با مردم دفاع می‌کنند و فیلم‌هایی می‌بینیم که در آن پلیس، لباس شخصی‌ها و موتورسواران چوب و تفنگ بر مردم کشیده‌اند و در مقابل شعارهای آن‌ها، تیر مستقیم به هدف بدن‌هایشان رها می‌کنند و نام آن را دفاع از ارزش‌های انقلاب می‌گذارند.
حال با گذشت بیش از سی سال، همان مدینه‌ی فاضله برای فرزندان همان مردم رنگ باخت و بازهم دچار درگیری‌های خیابانی و زیرزمینی شدند با این تفاوت که این‌بار در مقابل ریشه‌های خود ایستادند و به این نتیجه رسیدند که حکومت دینی نیز می‌تواند به حکومتی استبدادی تبدیل شود؛ همانطور که دکتر شریعتی، در دوران حکومت شاه و در انتقاد به روحانیت گفته بود: دین‌فروشان در لباس دین، مذهب کفر تبلیغ می‌کنند و به اسم دین، دیکتاتوری و استبداد بیشتری از خود نشان میدهند.
در انقلاب سال 57 و حتی پیش‌تر از آن، اگر از مردم معترض می‌پرسیدیم آیا از رهبران انقلاب و طمع قدرت و مبتلا شدن آن‌ها به دیکتاتوری واهمه‌ای ندارید پاسخ، تعجب -حتی از طرح این سوال- بود زیرا نسل معترض پیش از ما، مطمئن بودند که زندان رفته‌های شاه، خود زندانبان نمی‌شوند. امروز هم اگر از مردم معترض همان را بپرسیم همان تعجب و اطمینان به رهبران سبز را پاسخ خواهیم گرفت.
آیا برای تغییر، نیاز ما به کسانی است که به عنوان "همراه"، در سطوح بالای کشور بتوانند صدای ما را به گوش همه برسانند؟ یا نیازمند کسانی به عنوان "رهبر" هستیم که اسمشان را در بوق و کرنا کنیم و بعد از به انجام رسیدن حرکت‌مان از آن‌ها بت بسازیم تا بعد از گذشت شاید سال‌ها، بازهم شاهد قربانی شدن فرزندان این مرز و بوم در پای بت‌های "خود ساخته" باشیم؟
آیا این روند تکراری که در به قدرت رسیدن و سقوط یا اصلاح یک نظام، طی می‌شود ناشی از تغییر نسل و تغییر مدینه‌ی فاضله‌هاست و یا دلیلی بر اقتضای قدرت و توهمات ناشی از آن است؟
آیا می‌توان از مردمی که برای نجات به انقلاب و تغییر روی می‌آورند انتظار داشت که برای خود "بت" نسازند تا دچار تکرار روابطی از جنس "شاه و رعیت" نشوند؟
اولویت چیست؟ آیا ما باید "اول" به دنبال رهبر و پیشرو باشیم یا آموختن اخلاقی که بت‌پرستی را در ما بشوید تا بتوانیم قصه‌ی این مملکت را از نو بنویسیم و دوباره به دردهای تکراری و قربانی دادن دچار نشویم؟
برای جلوگیری از تکرار تاریخ 2500 ساله باید این سخن میرحسین موسوی را جدی بگیریم و نگذاریم "حركت ما به كیش شخصیت آلوده شود". كلمات او را چنان که خود خواسته است "صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شكسته‌نفسی بی‌حقیقت و تعارف‌گونه تلقی كنیم".

+لینک در جرس

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

تاوان نقد بی‌لکنت

بيش از یک هفته از بازداشت غیرقانونی خانم "آذر منصوری" معاون دبیر کل جبهه مشارکت می ‌گذرد.

در جامعه ‌ای که بسیاری از زنان، تنها در زمان ضرورت برای تایید مردان باید در اجتماع حضور یابند ترس و نگرانی شدید حاکمیت از زنان شجاع،‌ مستقل و مقاوم، رو به افزایش است.

آذر منصوری همسر شهید است و فرزند دلبندش را نیز در حادثه ای از دست داده است. یک دهه پیش، از حوزه ورامین برای عضویت در جبهه مشارکت ثبت نام کرده و بعد از سالها فعالیت تدریجی و اثبات لیاقت و توانایی های خود تا عضویت در شورای مرکزی این حزب و سپس معاونت سیاسی دبیرکل ارتقا مقام یافته است.

او در تاریخ 14 اردیبهشت ‌ماه گذشته یعنی بیشتر از یک ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری در نشستی با انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده مهندسی نفت اهواز، شرکت در انتخابات را کم ‌هزینه‌ترین و در دسترس ‌ترین راه اصلاحات دموکراتیک در ایران خواند و شاید نمی دانست تنها 40 روز بعد از تاریخ این نشست، انتخابات به کودتایی از جانب حاکمیت تبدیل می شود.

آن روزها با همه ی آنچه چه در 4 سال ریاست جمهوری احمدی‌نژاد و قبل از آن در دوره‌ی سید محمد خاتمی بر مردم گذشته بود بازهم یک نقطه ی امید وجود داشت به نام انتخابات که علیرغم تمام تقلب هایی که در گذشته هم صورت گرفته بود توقّع کودتا نمی‌رفت؛ حداکثر نگرانی ها همان بود که آذر منصوری در همان نشست گفته بود:‌ "طیف اصول‌ گرا به دنبال مشارکت حداقلی هستند تا نتیجه را به نفع خودشان تغییر دهند."

بنا به گفته‌های او، اصلاح‌طلبان به دنبال برگزاری انتخاباتی پرشور،‌ عادلانه و قانونی بودند تا مثل همیشه در راستای خط امام گام بردارند و از اهداف انقلاب، منحرف نشوند؛ انقلابی که همیشه نوید دهنده‌ ی جمهوریت و اسلامیت از طریق انتخاباتی عادلانه و قانونی بود.

منصوری در آن نشست به حکومت یادآوری کرد که: " بنا بود پس از انقلاب، ما شاهد استقرار مردم ‌سالاری سازگار با دینی باشیم که بتواند برابری،‌ آزادی و عدالت و رفاه را برای ما به ارمغان بیاورد و مردم بتوانند در یک فضای آزاد بدون لکنت زبان به نقد حاکمیت و حاکمان خودشان بپردازند..." و همین رمز بازداشت او و دیگر فعالان سیاسی است که تصمیم گرفته اند بدون لکنت، حکومت رانقد کنند.

او امروز تاوان نقد بی ‌لکنتش را می‌پردازد؛‌ امتیازی که از دید امام علی (ع) نشانه ‌ی جامعه و نظامی موفق، مطمئن و مترقی‌ ست.

اما آذر منصوری جرم دیگری نیز دارد و آن "زنی متفاوت بودن" است.

در پی بازداشت‌های فله‌ای، و غیرقانونی، زنان بسیاری نیز دستگیر، بازجویی و شکنجه‌ شدند.

در این سالها کشور ما بیشترین اقدامات زن ستیزانه را شاهد بوده است از سهمیه‌ بندی کنکور برای دختران و‌ تقلیل ساعات کاری زنان که نتیجه ‌اش حذف زن از عرصه‌ ی اشتغال کشور بود تا لایحه ‌ی چند همسری که اگر پیگیری ‌های مداوم و فعالیت‌ فعالان عرصه‌ ی حقوق زنان نبود امروز شاهد تصویب این لایحه و سیطره ی هرچه بیشتر مردسالاری بودیم.

بعد از آغاز به کار دولت کودتا نیز دلیلی بر تغییر این روند وجود ندارد؛ مروز زنان ایرانی در نگاه حاکمیت دو دسته اند؛‌ دسته‌ ی اول زنان دولت پسندی هستند که هر روز در نظام تقدیرشان می ‌کنند و از آن ‌ها به عنوان مفاخر این سرزمین یاد می ‌شود مانند دختر 16 ساله ‌ای که توانست در زیرزمین منزل خود با خریداری کیت ‌های آزمایشی و وسائل آشپزخانه اتم را بشکافد یا زنانی که به مجلس راه پیدا کرده ‌اند و از قضا پیشنهاد دهنده یا طرفدار لایحه‌ هایی می‌شوند که تبعیض و ظلم بیشتری به زنان را رقم می زنند.

دسته ‌ی دوم زنانی هستند که به دنبال صلح،‌ عدالت و برابری ‌اند و هر روز بیشتر از قبل با آن ‌ها برخورد می ‌شود، زندان،‌ ممنوع الخروجی و شکنجه را در کارنامه‌ی "تاوان ها" ی خود دارند و در وطن خود محکومند حتی اگر از سوی جامعه ‌ی جهانی جوایز صلح و مقاومت دریافت کنند.

تکلیف قضاوت جامعه روشن است؛ می‌توان پی برد کدامیک از این دو دسته، باعث افتخار بیشتر زن ایرانی ‌ست: اتم شکافی و وزارت انتصابی یا شجاعت به قیمت حبس در زندان وطن و شکنجه! و البته تکلیف حکومت هم روشن است و سراغ زنانی می رود که در مقاومت و شجاعت با بقیه متفاوتند.سرمایه‌های انقلاب و ایران ما را یکی بعد از دیگری در سیاه‌ چال ‌های کینه‌ می ‌اندازند تا ساکتشان کنند در حالیکه شجاعت و امیدواری سرمایه ‌ایست که نسل به نسل به ارث می‌رسد و در حال تکثیر است.

امروز همه ‌ی دختران و زنانی که در این روزها "بودن" شان را در مقابل باطوم‌ها و چاقوهای حاکمیت فریاد می‌زنند نشانه های تکثیر آذر منصوری ها ‌هستند.

چند زبان بی لکنت را بسته و چند زن متفاوت رابه بند کشیده اند ، با بقیه چه می کنند؟

+لینک در جرس

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

شیرینی عید و میهمانی تلخ

عید فطر با طعم شیرین اش از راه می رسد اما ایران هنوز تلخ کام از بغضهای فروخورده است.

ایرانیان، همه میهمان "ماه خدا" بودند چه آنها که "مدعی میزبانی" اند و چه بقیه ی مردم؛ مردمی که با حضور ملیونی شان در روز قدس، کلمه‌ی ترس را از یاد بردند و در برابر ظلم حاکمیت، نه با مظلومیت بلکه با شجاعت و تکیه بر حقانیت راه خود، قدم در خیابان‌ها گذاشتند و تیغ تهدید را با سرهایی برافراشته و دستانی به نشانه پیروزی پاسخ دادند.

هتک حرمت خاتمی،‌ و نگرانی دستگیری مهدی کروبی و حضور دیرهنگام میرحسین موسوی در میان مردم نه تنها از استقامت آن‌ها نکاست بلکه خشم آنان را افزایش داد و فریادهای خاموش را نیز از حنجره‌ها آزاد کرد.

در سوی دیگر این میهمانی، حاکمیتی بود که از هر تریبون برای ترساندن ملت خود استفاده کرد و هر گردهمایی مسالمت‌آمیز را با ضرب و شتم و دستگیری‌های گسترده و خونین پاسخ داد تا گواهی باشد بر قدرت و دیکتاتوری بر پایه‌های ظلم.

این مهمانان ناسپاس خدا که مدعی میزبانی اند روزگاری همرنگ بقیه بودند اما با غصب خانه و ادعای فرعونی شان کار را به جایی رساندند که همان میهمانان، چشم در چشم آنها دوخته و در کنار شعار همیشگی "مرگ بر اسرائیل" مرگ رفتار ظالمانه شان را فریاد زدند و آخرین جمعه‌ی ماه رمضان که بنیان‌گذار جمهوری اسلامی آن ‌را روز ایستادگی یک ملت در حمایت ملتی مظلوم خوانده بود، خود خاری شد در گلویشان و تاریخی تازه شد برای ایستادگی مظلوم در برابر ظالم.

بعد از سالها، زمان تایید خط قرمزها از طرف "یک نفر" گذشت و حالا این ملت سبزند که رای داده و نداده به میدان آمدند تا با حضور خود خط قرمزهای دموکراتیک را برای دیکتاتورمنش‌ها ترسیم کنند.

انگار تاریخ مصرف رنگ خاکستری این میهمانی به پایان رسید و سفید و سیاه در مقابل هم به صف ایستادند.
میهمانان هر لحظه با شایعات و تهدیدات تازه‌ای روبرو شدند؛ دیگر نه وجهه‌ی بین‌المللی خاتمی به کار آمد و نه گذشته‌ی پر افتخار کروبی و نه سایقه ی میر حسین موسوی؛ در عوض وقاحت و دروغگویی و تجاوز، فضایل اخلاقی شمرده شدند و ایران پر شد از شریعتی‌هایی که "می‌توان به آن‌ها ناسزا گفت اما نمی‌توان آن‌ها را نادیده گرفت".

آن همه تدابیر امنیتی و آن همه وحشی‌گری‌ در مقابل دل‌های شکسته‌ اما به خشم‌ آمده‌ی میهمانان و در مقابل "مادرانی که سر از سجاده‌های خونین فرزندانشان بلند کرده‌اند" به زانو درآمد تا جائیکه رهبر بی‌تدبیر این سرزمین را "از آسمان به زمین"‌ آورد تا در وجدان همین خاک و همین سرزمین، قبل از فرا رسیدن روز جزا محاکمه شود.
مدعیان میزبانی و ملت میهمان، هر دو لحظه‌های نفس‌گیری را پشت‌سر می‌گذارند؛‌ یکی در پایان و دیگری در آغاز.

شیرینی عید با تلخی شایعات و نگرانی ها تهدید می شود؛ شایعاتی از جنس احتمال بازداشت میرحسین و کروبی و نگرانی‌هایی از جنس سلامتی زندانیان شکنجه های سفید و سیاه، و اعترافاتی از جنس محمد علی لبطحی و دوست صمیمی اش: آقای بازجو!

میهمانان به عید فطر می رسند و عیدی که همیشه نشانه ی آغاز زندگی و تولدی دیگر بود امسال نشان از پایان میزبان های دروغین دارد.

ضیافت "ایران" آبستن تحولات تازه و خشم‌های فروخورده ایست و مدعیان میزبانی، سر در قباهای خود فرو برده‌اند و حرفی جز دروغ های ملال آور ندارند و تصویرشان آلوده به باطوم،‌ چاقو،‌ گاز فلفل،‌ گاز اشک‌آور است بی‌خبر ازآن‌که میزبان حقیقی بالاتر از آن‌ها به نظاره‌ نشسته و اوست که رای به فنای ظالم و بقای مظلوم می‌دهد.

+لینک در جرس

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

آنچه خطیب جمعه نگفت!

دیشب بزرگترین و برترین شب قدر بود، همه در درگاه خدا جمع بودند تا بزرگترین آرزوها و خواسته‌های خود را از خانه‌ی دلشان روانه‌ی خانه‌ی خدا کنند.
به سمت کعبه دست به دعا بودند یک شب پس از آنکه رهبر ایران از حکومت امام علی گفت اما از واقعیت‌ها گریخت، ردای عدالت وهم‌آلود بر تن خویش کرد و لباس نفاق بر تن فرزندان انقلاب و کتک خوردگان مظلوم این روزها پوشاند.
او از علی گفت که در چنین شب‌هایی تاب اشک‌های زینب را نیاورد و همراه با او گریست و خطاب به او گفت تو اگر این شبها این‌چنین بی‌تابی میکنی فردای عاشورا چه خواهی کرد؟
اما نگفت که از حکومت خویش برای ما "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" ساخته است!
نگفت که این شب‌ها زینب‌هایی هستند که بر بستر بی‌پدری می‌گریند و آغوشی نیست تا تسلای شان باشد.
نگفت که درست در روزهایی که باید لباس عدالت بر تن می‌کرد تا به داد شاکیان برسد خود را به مردم، عریان نشان داد تا ملت و حکومت، برای همیشه، رنگ خاکستری خود را ببازند و همه چیز سفید و سیاه شوند.
نگفت اما با همه ناگفته‌هایش، نوید شجاعت و شهامت به ملتی داد که همه، آنها را خواب می‌پنداشتند.
نگفت تا ما بگوییم که این ردای آوارگی که او بر تن فرزندان این مملکت پوشاند تا مثل "مسیح"‌ها منتظر فرزندشان باشند و یا مثل "حنیف"ها به فرزندان به دنیا نیامده‌شان نامه بنویسند، بسیار برازنده‌تر از ردایی است که او از سر ثبات سلطنت‌اش بر تن خود و یارانش کرده است و عزت این لباس که با خون مظلومان رنگین شده بسیار بیش از لباسی است که با دست قدرت، رنگ آمیزی‌اش کرده است.
حتی اگر آوارگان و خانه به‌دوشان این روزها گمنام باشند و از هر ده نفر ما تنها نام یکی از آنها را بدانیم.
نگفت تا ناگهان استعداد دانش آموزان "قلم" شکوفا شود و در کنار استادان و پیش کسوتان، قلم به راحتی در دستان‌شان به حرکت در‌آید و بدون لرزش، برای حق‌خواهی برادران و خواهران مظلوم‌شان بر صفحه‌ی تاریخ بنویسند.
نگفت تا امروز هر یک نفر به یک رسانه تبدیل شود و از این شکوفایی بر خود ببالد حتی اگر ستادها پلمپ، روزنامه‌ها توقیف و اطلاع‌رسانی محدود شود.
نگفت زیرا نمی‌تواند درک کند که امروز به ازای هر یک نفر که مظلومانه و پاک به آسمان‌ها رفته ده اسم بر صفحه‌ی تاریخ به دادخواهی بلند شده و نمی‌تواند بفهمد که وقتی پیروان سرسپرده‌اش که قربة الی الله بر تن‌های شریف پسران و دخترانی که مادرانی سر بر سجاده و پدرانی چشم انتظار دارند میتازند چه وقیحانه دل به ظالم و تن به معصیت سپرده اند.
نگفت مثل همه معماهایی که ناگفته ماند از دخترانی که اعدام‌شان حلال و باکره ماندن‌شان حرام بود تا تماشاگرانی حرفه‌ای در لباس پیامبر که امروز بر تخت سلطنت تکیه داده‌اند.
خطیب جمعه از ترس گفت و آنها که از مخالفت های جهانی می‌ترسند را ملامت کرد، اما نگفت که چه کرده است که خود، این همه از مردمش می‌ترسد؟!
چرا مراسم مذهبی و مجالس ترحیم را لغو می‌کند و به عزاداران و سیاه پوشان اجازه‌ی سوگواری نمی‌دهد؟
چرا به جای کشف مسلخ جوانان، اسناد جنایت را می‌ربایند؟
چرا حکم به رودررویی ملت با ملت در روز قدس میدهند و سبزی این روز را با حضور همیشه سیاه خود سرخ می‌کنند و نمی‌گذارند سبزی چمن، خشکی بیابانهای‌شان را بیاراید؟
او از ترس گفت اما از شجاعت کسانی نگفت که آوارگی به تن می‌خرند و خاک و فرزند و همسر خود را به امید هم‌آغوشی دوباره، به خدایی می‌سپارند که با رئوفیّت و عدالت‌اش بیگانه است!
از شجاعت آنها که دست خالی در مقابل باتوم‌های پاسداران ولایت او با سری افراشته، چشم در چشم‌شان می‌دوزند، از شجاعت کسانی که قلم به ترس نمی‌فروشند، سبزپوشان امروز آوارگی و سرهای برافراشته و قلم‌شان مایه‌ی افتخارشان است و تن به ابطال و ردای کفر و حاکمیت نمیدهند.
آن که می‌ترسد اوست؛ ترس از روزی که عاشورای ملت سبزپوش ایران فرا برسد روزی که نه از سلاح ترسی دارند و نه از کلمات موهوم، نه از زندان و نه از شکنجه و بالاتر از همه نه از مرگ!
دیشب بزرگترین و برترین شب قدر بود، همه در درگاه خدا جمع بودند تا بزرگترین آرزوها و خواسته‌های خود را از خانه‌ی دلشان روانه‌ی خانه‌ی خدا کنند.
به سمت کعبه دست به دعا بودند و نتیجه‌ی همه گفته‌ها و ناگفته‌های خطیب جمعه را به خدا شکایت بردند تا اجابت دعای مظلومان و نفرین به ظالمان را تنها از او بگیرند.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

زنان مردسالار کابینه؛ موانعی از جنس خودمان


بیش از دو ماه مانده به آخرین انتخابات ریاست جمهوری ایران فعالان حقوق زنان تصمیم گرفتند تا در زیر یک پرچم مطالبات خود را بیان کنند،؛ خواسته هایی که بر دو محور اصلی بنا شده بود: اول، پیوستن ایران به کنواکسیون امحای اشکال تبعیض علیه زنان و دوم، بازنگری اصولی از قانون اساسی که در آن تبعیض جنسیتی وجود دارد.
با متحد شدن تمامی فعالان و تشکیل وحدتی بنام "همگرایی جنبش زنان" کاندیداها به صورت جدی متوجه شدند که باید مساله ی "احقاق حقوق زن" را در دستور کارشان قرار دهند.
با کودتای 22 خرداد 1388 و دستگیری شمار زیادی از فعالان سیاسی، این هم پیمانان ساکت ننشستند و راه جدیدی را برای مبارزه در پیش گرفتند.
با تأثیر تدریجی این جنبش بر نیمی از جمعیت کشور، رئیس دولت کودتا نیز برای جلب حمایت زنان به نتیجه جالبی رسید: ورود ناگهانی سه زن در کابینه!
اما به راحتی میتوان نوع نگاه و خواسته ی احمدی نژاد از جامعه زنان را با معرفی این سه زن به کابینه (با آگاهی کافی از رد صلاحیت آنها) فهمید.
حرکت تبلیغاتی وی برای نشان دادن ظرفیت و روشن بینی خود از معرفی سوسن کشاورز آغاز شد و با اینکه این شایعه قوت گرفت که کشاورز عضو ستاد میرحسین موسوی بوده است او را به مجلس معرفی کرد آنهم در روزهایی که اعضای این ستاد یا در زندانند و یا در حال شناسایی و پیگرد قانونی اند.
فاطمه آجرلو دیگر نامزد وزارت، خود طراح گزینش جنسیتی دانشجویان بود و عقیده داشت برای تحصیل دختران در دانشگاهها و در همه ی رشته ها باید اندازه قائل شد. گفته می شود او در افشاگری پالیزدار علیه مسئولان نظام، یازده ساعت مورد بازجویی و محاکمه قرار گرفته بود.
مرضیه وحید دستجردی نیز مخالفت با طرح پیوستن ایران به کنواکسیون رفع تبعیض را در کارنامه خود دارد و پیشتر طرح جداسازی جنسیتی بیمارستانها را ارائه کرده بود.دلیل احمدی نژاد برای معرفی وی "حجب و حیای زنان در بیان مشکلات زنانگی است که بهتر است یک خانم متخصص برای این وزارت (بهداشت و درمان) در نظر گرفته شود". گویا از نظر رئیس دولت کودتا مهمترین مشکل زنان در جامعه، ناتوانی بیان مسائل و مشکلات زنانگی شان است.
این سه زن اما در دفاع از خود بدترین روشها را اتخاذ کردند به طوری که از طرف نمایندگان دیگر نیز مورد تمسخر قرار گرفتند تا سرانجام یک زن باقی ماند.
از گذشته ی این سه زن به راحتی میتوان به نوع نگاه احمدی نژاد و برنامه های که برای آینده ی زنان در نظر گرفته است پی برد.
همان طور که برای ریاست مرکز امور زنان، تهمینه دانیالی (مديركل سابق دفتر امور زنان روستايی و عشاير وزارت جهاد كشاورزی) را معرفی کرده است؛ کسی که معتقد است: "وظیفه ی زن همسری و مادری نمونه است و برابری جنسیتی معنایی ندارد".
ماجرا روشن است:
احمدی نژاد در ابتدا به عنوان یک کار تبلیغاتی، سه زن را به کابینه معرفی می کند با علم به این که بدون هماهنگی با مراجع سنتی قم و رایزنی با آنها نمی تواند رأی اعتماد بگیرد و آنها مطمئنا به مخالفت برخواهند خواست چنان که در سال 1342 برای وزارت "فرخ رو پارسا" با دولت وقت به شدت مخالفت و پس انقلاب نیز وی را به عنوان "مفسد فی الارض" اعدام کردند.
در نتیجه او می دانست که بافت سنتی باقی مانده از آن زمان با وزارت زن مخالف خواهد بود اما این ریسک تبلیغاتی را انجام داد تا توضیح یا توجیه جامعه این باشد که به نظر احمدی نژاد وزارت، حق جامعه ی زنان است! این درحالیست که جنبش زنان هم این مطلب را در اولویت مطالبات خود قرار نداده بود زیرا بافت سنتی ـ مذهبی ایران را می شناخت.
در مرحله ی دوم به دفاع از این سه زن برخاست و برای ارتقای منزلت آنان درخواست کمک کرد تا ثابت کند دولت و شخص او مشکلی با ارتقای منزلت سیاسی و اجتماعی زنان ندارند و هزینه این مخالفت را بر دیگران و مشخصا مجلس شورای اسلامی تحمیل کند.
در مرحله ی سوم و علیرغم عدم رأی اعتماد به دو زن نامزد وزارت، سرانجام به خواسته ی خود رسید و توانست اسم خود را به عنوان اولین دولت بعد از انقلاب که یک وزیر زن را در جمع خود پذیرا شد ثبت کند تا در آخر این بازی از پیش برنامه ریزی شده، برنده ماجرا باشد.

اینک آیا فاطمه آلیا که علیرغم همه جنجال ها بار دیگر به عنوان نامزد وزارت به مجلس معرفی شده است با آن سه تن متفاوت است؟
واقعیت این است که نه تنها در کارنامه ی هیچیک از این زنان فعالیتی برای احقاق حقوق زنان وجود ندارد بلکه سوابقی در ترویج مردسالاری از خود نشان داده اند.
مردسالاری یا حمایت از حقوق زنان به صرف مرد یا زن بودن نیست که اثبات میشود؛ چه بسیار مردانی که برای احقاق حق این جامعه فعالیت دارند و حاضر به پرداخت هر بهائی نیز هستند و بالعکس چه بسیار زنانی که با نگاه و عمل خود به بقای سنت و تاریخ مردسالاری کمک می کنند.
شاید احمدی نژاد و مرضیه وحید دستجردی این کابینه را افتخاری برای زنان ایران بدانند اما جنبش زنان بی خبر از حقوق ضایع شده ی خود نیستند و وظیفه ی همسری و مادری را به عنوان "تنها" وظیفه ی خود نمی دانند و به ویترینهای سیاسی دل خوش نخواهند کرد.
آنها راهی دشوارتر از گذشته در پیش رو دارند زیرا کسی از جنس خودشان در برابرشان ایستاده و در برابر "تغییر" مقاومت می کند.

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

کالبد شکافی بازداشت یک روزنامه‌نگار


دو هفته پیش, یکی از فعالان جبهه‌ی مشارکت به اتهاماتی نامعلوم بازداشت شد و چند روز بعد از زندان اوین خبر رسید که برای اعترافات سیاسی و اخلاقی تحت فشار بازجویان قرار گرفته است.
فریبا پژوه روزنامه‌نگار و عضو فدراسیون بین المللی روزنامه‌نگاران که این‌بار طعمه بازجویان دولت کودتاست سابقه‌ی همکاری با روزنامه اعتماد ملی (با مدیریت مهدی کروبی) و خبرگزاری ایلنا را در کارنامه خود دارد و با آشنایی‌اش به زبان‌های انگلیسی و فرانسه گزارش‌های مختلفی را در مطبوعات مهم دنیا به چاپ رسانده است.
او تاکنون برای فعالیت‌های مطبوعاتی‌اش به ایتالیا, فرانسه, آلمان و لبنان سفر کرده است, در رفت و آمد به این کشورها نه ممنوع‌الخروج بوده و نه مورد بازخواست قرار گرفته است. اما ناگهان در اوج نمایش دادگاه‌های فعالان سیاسی بازداشت می‌شود.
این بهترین فرصت است که یک عضو عادی جبهه مشارکت که سفرهایی به خارج داشته و به دو زبان نیز مسلط است را به دام اندازند و از او اعتراف بگیرند. در این مدت پژوه ناشناخته نبوده است؛ او وبلاگ‌نویس است و دیدگاه‌های پنهانی ندارد چنان‌که بیست روز قبل از بازداشت و با آغاز دادگاه‌های نمایشی فعالان سیاسی به اتهام انقلاب مخملی به نقل از گالیله نوشت: "در هفتادمین سال زندگی در مقابل شما به زانو درآمده‌ام و درحالیکه کتاب مقدس را پیش چشم دارم و با دست‌های خود لمس میکنم توبه میکنم و ادعای خالی از حقیقت حرکت زمین را انکار میکنم و آن را منفور و مطرود میدانم" و ادامه داد "گالیله همزمان پایش را سه بار به زمین زد و زیر لب گفت تو گردی!"
وی در ادامه‌ی این پست می‌نویسد: "وقتی گالیله در اثر شکنجه و تهدیدات کلیسا مجبور شد به اشتباه خود پی ببرد و به صاف بودن کره‌ی زمین اعتراف کند یکی از شاگردان گالیله به سمت او آمد و گفت تف به سرزمینی که قهرمان ندارد و پاسخ شنید تف به سرزمینی که به قهرمان احتیاج دارد".
فریبا شب بیست و سوم خرداد با آغاز دستگیری‌های گسترده, توقیف سه روزنامه و مسدود کردن سایت‌های خبری یادداشتی را در قلم‌نیوز نوشت که در آن این حوادث را مشابه کودتا علیه دکتر محمد مصدق توصیف کرد.
قرار است به زودی نعمت احمدی وکیل وی از دادگاه خبر بیاورد که او را به چه جرمی بازداشت کرده‌اند اما مصیبت اینجاست که در این فصل از از تاریخ غم‌انگیز کشورمان هرکس استعداد بیشتر و کارنامه‌ی روشن‌تری دارد اتهامش بیشتر و جرمش سنگین‌تر است.
فریبا می‌تواند طعمه‌ی خوبی برای اتهام جاسوسی باشد چون زبان می‌داند و به اروپا سفر کرده است او میتواند طعمه‌ی مناسبی برای اتهامات اخلاقی باشد چون زن است و با حزبی همکاری کرده که سران‌اش مظلومانه بیش از دو ماه را در سلول‌های انفرادی گذرانده‌اند و به انقلاب مخملی متهم‌اند و چه بهتر که به فساد اخلاقی نیز متهم شوند و کارشان را یکسره کنند.
باید خود را برای رسوا کردن طراحان این پرونده جدید آماده کنیم؛ این تازه اول بازی است.

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

قصه‌ی سبز ما و کلاغ‌های سیاه

نوشته بودم؛ این روزها سرنوشت مردم و وطنمان را از پشت شیشه‌های بی‌روح و سرد مانیتورهایمان نگاه می‌کنیم، اشک می‌ریزیم، دعا می‌خوانیم و به کوچکترین روزنه‌هایی دلبسته‌ایم.
آن روزها طعم گسی داشت، تلخی کتک خوردن و فحاشی‌ها از یک طرف و امید از طرفی دیگر سعی در به رخ کشیدن هم داشتند و ما بعد از هر خبر دهانمان از آمیختگی این دو طعم جمع میشد.
کلاغ‌های سیاه قصه به بام‌های بی‌پناه خانه‌های‌مان رسیدند تا رسیدیم به امروز که طعم شور اشک را با لب‌هایمان میچشیم.

گوانتاناموی ایران را بسته‌اند اما راه شهادت را باز نگه‌داشته اند.

هر روز داستان‌های تازه‌ای از شهادت یا جراحتِ رشید پسران و شیر دختران کشورمان را می‌خوانیم و یا آگهی‌های ترحیمشان را بازهم از پشت این صفحه نگاه می‌کنیم و اشک می‌ریزیم؛ داستان‌هایی که بیشتر به کابوس‌های شبانه شبیه است تا به حقیقتِ روزانه.
آنها که جوانان وطن را فله‌ای به بازار دژخیمان میبرند آیا هرگز فکر می کنند که شاید در دژی دیگر قربانی فرزند خودشان باشد؟ روزی که ملت را خس و خاشاک خواندند آیا احتمال میدادند برادرزاده یا عمویشان در میان همین‌ها باشند؟
چند قربانی خودی دیگر باید بدهند تا باور کنند اسلام و حکومت یاقوت مرده است یا شاید اصلا روزی به دنیا نیامده بود تا بمیرد!!

دستگیری از سران اصلاحات گذشت و پله پله پائین‌ترها را نیز فراگرفت تا جایی‌که دیگر کسی به اسم اصلاحات باقی نماند، کسانی که هر کدام به قول خانم نوشابه امیری آرزوی «اوریانا فالاچی» شدن را داشتند حتی با دانستن این نکته که در کشوری دیکتاتور اجازه‌ی شکوفایی نیست.

بیاییم امروز در کنار بردن اسم سران و پله‌های پائین‌تر به جوانانی بپردازیم که بی‌آنکه اسمی در صفحه‌ی تاریخ ایران‌مان داشته باشند یا شاید حتی در این روزها به دنبال کار و تحصیل بودند بازهم در گمنامی طعمه‌ی خونخوارانی میشوند که به اسم حق و به رسم قدرت افسار خود را گسیخته‌اند و قربةالی‌الله هار شده‌اند.
برای ادای کوچکترین وظیفه‌ی انسانی در کنار آرزوهای رسیده و نرسیده نشستیم به اطلاع‌رسانی و پخش اخبار،
اما این روزها شرمنده‌ام از هر اسمی که بر صفحه مینویسم... شرمنده‌ام از مادرانی که در خانه چشم انتظار فرزندان خود هستند تا شاید باری دیگر قامت ایستاده‌شان را ببینند.
این روزها شرمندهام از زنان شیردلی که در مقابل ضربه‌های بیرحمانه‌ی کینه ایستاده‌اند... کاش میشد خبرها را و اسامی را در دل خود نگاه داریم تا شاید دل مادری دیگر از این سرزمین خونین‌تر نمیشد... کاش میشد خبرها را "لاک بخشش" گرفت تا شاید بازهم امید جایی داشت.
در بازداشتگاه‌های ما چه خبر است؟ خیابان مقابل دادگاه انقلاب را چه کسانی با اشک خود آب و جارو میکنند؟
تاریخ تکرار میشود و ما به نظاره نشسته‌ایم. دیگر نه نگران اسلامیم و نه نگران انقلاب... ما امروز نگران فرزندان غریب این خاکیم که زمان را در تاریکی اتاقک‌های مخوف گم کرده‌اند.
اگر ننویسیم شرمنده ایم که حقیقت را نگفته‌ایم و اگر بنویسیم شرمنده‌تر، که با افشای حقیقت چه دل‌ها را که خون کرده‌ایم.
اما کلاغ‌های سیاه خواهند دید که تمام قصه ی سبز ما راست بود و بر این صداقت، کبودی پیکرها و خون شهدای‌مان گواهی خواهند داد.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

اربعین شرابی تلخ

تقدیم به ژیلا بنی‌یعقوب عزیز

زندگی را با عشق شروع می‌کنیم و به امید پرواز چشم به فردا و دل به روشنایی می‌بندیم بی‌آنکه کمی نگران «نشدن»‌ها باشیم.
فشارها کم‌کم سعی در حل کردن ما در خود دارند،‌ تحمل را از آغاز مرور می‌کنیم... و می‌نشینیم با درس انتظار.
انتظار برای همان پرواز و روشنایی...

سال 57، بعد از مدت‌ها تلاش نگاه منتظرمان به روشنایی «ناجی» امیدوار می‌شود و برای ارزش بخشیدن به خاک، آبرو و جان؛ از جانمان می‌گذریم...
و ما بی‌خبر از آنچه در پستوی خاکمان در جریان است زندگی در «مدینه‌ی فاضله‌»مان را دنبال می‌کنیم... چشم می‌گشاییم و فرزندانمان را از زیر کلام حق عبور می‌دهیم تا با جانشان از خاکمان دفاع کنند... شاید هم دیگران را نجات بخشند... و فکر می‌کنیم آنکه ناجی ما شد، ناجی جهان است... و دریغ و صد دریغ که گذشتیم از هر آنچه داشتیم.
فشارها کم‌کم سعی در حل کردن ما در خود دارند، تحمل را از آغاز مرور می‌کنیم... و می‌نشنیم با درس انتظار.
امروز ما و فردای پدر و مادرهایمان رسید؛ بازهم به امید پرواز چشم به فردا و دل به روشنایی بسته‌ایم بی‌آنکه کمی نگران «نشدن»ها باشیم.
برای ارزش بخشیدن به خاک،‌ آبرو و جان؛ از جانمان می‌گذریم...بی‌خبر از آنچه در پستوی خاکمان در جریان است... هنوز به مدینه‌ی فاضله‌مان نرسیده‌ایم.
هنوز وقت گذراندن فرزندان و برادرهایمان از زیر قرآن نرسیده است... و شاید هم نرسد...

امروز وقت عبور مردان و زنان از زیر قرآن و اعطای جان در راه آزادی در خاک وطن با دشمن خودی است...

حمله‌ای از خارج این خاک بر ما رخ نداده،‌ امروز ما با نجات‌‌دهندگان پدرانمان در جنگیم و باید برای باز و باز و بازپس‌گیری همان خاکی که آن‌ها روزی برگردانده بودند ایستادگی کنیم و رو در روی ناجی‌های پدرانمان قرار گیریم که هنوز هم در خیال پاسداری از خون فرزندان شهید و یا مفقود خود هستند...

به دیروز «آریا» نگاه می‌کنیم و هر روز را تکراری از دیروز می‌بینیم...
شاید بهتر باشد ریشه‌ی این همه تکرار را در نوک هرمی پیدا کنیم که مهره‌هایش هر دوره عوض می‌شوند با رنگ و بویی دیگر اما در معنایشان تغییری حاصل نمی‌شود....

آیا برگی از تاریخ خاکمان بدون سلطنت وجود دارد؟ حال به اسم اسلام و لباس روحانیت یا به اسم سلطنت و لباس پادشاهی... تنها تفاوت وجود پارچه‌ای چند متری به عنوان عمامه به جای تاج یاقوت نشان است... سادگی و بی‌پیرایه‌ای تنها در جایگزینی پارچه‌ی ابریشم! و یاقوت حاصل آن‌همه خون شد.
هنوز هم هستند کسانی‌‌که با دیدن این همه فجایع صورت گرفته از طرف پادشاه امروز،‌ مشکل و گمشدن همان مدینه‌ی فاضله را ناشی از اشخاص و مهره‌ها می‌دانند در حالیکه مشکل ما مهره‌ها نیست،‌ اصل هرم باید تغییر کند... هرمی که برای همه ملت یک راس دارد.
وقتی برای نجات بازهم به دنبال ناجی می‌گردیم نتیجه همان خواهد شد که فرزندان ما نیز بعد از مدتی در مقابل ناجی ما به پا خیزند و با «بت»ی که خود انتخاب کرده‌اند یا خیال می‌کنند که انتخاب کرده‌اند به میدان می‌آیند.
وقتی دم از دموکراسی می‌زنیم نگران رئیس‌جمهوری هستیم که پشت ما و در حقیقت پشت آزادی بایستد.. در حالیکه مشکل جای دیگریست.
نیزه‌های عدالت‌خواهی را باید به سمت نوک هرم گرداند و نشانه رفت... امروز که می‌خواهیم بایستیم و فصل تازه‌ای در تاریخ کشورمان رقم زنیم نباید صفحه‌ها را تکرار کنیم... باید «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم».
تا وقتی تخت سلطنت ـ به هر اسم و هر سمتی،‌ با پارچه یا با یاقوت ـ بالای مردم قرار داشته باشد قسمت همان قسمت و تقدیر همان تقدیر است.
کاری باید که بازهم برای پاسداری از جان و خاک نیاز به خون نباشد... خاک مقدس است و شهید عزیز...
اما تا کی باید همه را فدای «بت»هایمان کنیم؟

لسان‌الغیب می‌گوید: چهل روز کافیست تا شرابی به صافی برسد.
«که ای صوفی شراب آنگه شود صاف ـ که در شیشه بماند اربعینی»
اربعینی از «روز واقعه» باید می‌گذشت تا این شراب تلخ را از صافی ذهنمان بگذرانیم: از ناجی بت نسازیم تا مجبور به پرستش آن شویم.

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

طاغوت در لباس توحید

عسل در پاسخ کتاب‌های بی‌شمار گیله‌مرد می‌گوید: «تو عشق، شهادت، زندگی و مردم را از پس کاغذ دیده‌ای و زندگی کرده‌ای. اگر می‌دانستم این همه وقتت را برای خواندن کتاب می‌گذاری، مهریه‌ای سنگین‌تر قرار می‌دادم».

و من این روزها مردم و وطنم را از پس شیشه‌ی سرد و بی‌روحی زندگی می‌کنم که تنها صدای فریادها را به گوشم می‌رساند. بدن‌هایی که عطر آزادگی دارند و یکی پس از دیگری به زمین افتاده یا رنگی می‌شوند را در حرکت می‌بینم و بعد ... سکوت.

دکتر شریعتی بیشتر از سی سال قبل از دینی حرف می‌زد بنام «کفر»، مذهبی که می‌آید و مردم را به اسم دین حق و توحید توجیه کرده و می‌گوید:
«سختی‌های این دنیا را به تن بخرید و صبور باشید كه همانا در بهشتی جاویدان به خاطر صبر خود از رحمت و نعمت‌های بی‌شمار خداوند بهره‌مند خواهید شد ... دریغ از آنکه هر کس در این دنیا ساکت بماند، در دنیایی که نمی‌دانم چیست و چگونه، در سکوت گم خواهد شد».

ما کفر را به اشتباه، بی‌دینی و بی‌مذهبی می‌پنداریم؛ اما به حقیقتی که این روزها در خاک خود می‌بینیم ایمان می‌آوریم که کفر خود یک دین است. مذهبی که همراه با مذهب و دین توحید و حق و موازی با آن در حرکت است.

دین حق و توحیدی که شریعتی از آن یاد می‌کرد، همزمان با رفتن پیامبرانی که به اسم حق در مقابل بت‌ها ایستادگی کردند، از بین رفت و در هر دوره شاهد دین شرکی بودیم و هستیم که توهمات خود را به خورد مردمش می‌دهد و تاثيرگذارترین راه برای مقابله با این توجیهات را اطلاع‌رسانی و آگاهی می‌داند؛ دقیقا همان چیزی که این روزها از آن می‌ترسند.

سال 57 پدران و مادران ما گمان بردند در مقابل ظلم به اسم دین می‌ایستند. آنها به حق ایستادند و به خیال خود حق را جایگزین باطل کردند ... آن‌هایی که فهمیده بودند چه بر سر دین همراه با قدرت می‌آید، کنار کشیدند و در حوزه‌ها که جایگاهشان بود باقی ماندند و ما ماندیم و «بلعم باعور»هایی در لباس توحید و حق، در لباس آگاهی و حقیقت.

دین حق و توحید بازهم بعد از چند صباحی رفت و باقی ظلم و خفقان شد.

امروز باز هم با همه‌ی تلاش‌های دولت کفر برای نا‌آگاه نگاه داشتن مردم و اشاعه‌ی هرچه بیشتر جهل در جامعه، این خواسته طاغوت بازهم با شکست روبرو شد و مردم «حق» خود را خواستارند.

حکومتی که دم از جمهوری اسلامی می‌زد به راحتی و بدون اندکی فکر جمهوريت خود را با مرکبی از خون نداها و سهراب‌ها خط زد، به خیال آن‌که «اسلام کفر»ش پایدار خواهد ماند و مردم ساکت خواهند شد.

نزدیک به یک ماه است که فرزندان، برادران، خواهران و عزیزانمان را به اسم همان حق و توحید در مقابل گلوله‌های بی‌رحم قرار داده‌اند و ما از پس شیشه و کاغذ، عکس‌ها و فریادهایشان را می‌بینیم و می‌شنویم ...

بيش از سی سال از پرواز ابدی دکتر شریعتی می‌گذرد؛ اما خواندن مقالات و سخنرانی‌هایش هنوز نشانی از زنده بودنش است و انگار نه انگار که مخاطب این نوشته‌ها، ظلم دوران شاه بود ... سال‌ها گذشت، اما ما هنوز خواستار حق خود هستیم و هنوز در مقابل طاغوت ایستادگی می‌کنیم و هنوز حاکمان جائر بر ما حکومت می‌کنند.

راهی دیگر ... نجاتی دیگر ... هوایی دیگرم آرزوست

هوایی که جان و آبروی «ندا»ی کشورمان و «سهراب» رشیدش در آن ارزشمند باشد ... هوایی که بوی آزادی و قلم و فریاد دهد ...

ما اینجا فریاد در گلو خفه شده برادر و خواهرمان را به گوش دنیا می‌رسانیم و به دل شیر آن‌ها غبطه می‌خوریم.

چشم‌ها را ببندید، گوش‌ها را بگیرید، پاها را ببرید ...
اما،
بالاتر از چشمان و گوش و توان خدا
نیرویی نیست.

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

یک ندا... تا ابد


برای هجده تیر و به حرمت یکایک آنها که شیرینی شهادت را بر تلخی تحمل این روزها ترجیح داده اند


تظاهرات تمام شده و انگار همه را به خانه‌ها رانده‌اند
اما دختری هنوز در خیابان مانده و نمی‌رود
روز به شب رسیده و چشمها را بسته‌اند
اما چشم‌های باز دختری هنوز به خیابان خیره مانده است
دیب‌ها بر همه دیوارهای زندگی رنگ سیاه پاشیده‌اند
اما دختری هنوز با انگشت‌های بی‌جانش زندگی را رنگارنگ نقاشی می‌کند
نمایندگان خدا با وعده بهشت ما را با خود به جهنم می‌برند
اما دختری با آرزوهای خونین‌اش همه را به بهشت فرا میخواند
گلها را طعمه‌ی گلوله‌ها کرده‌اند
اما یک ندا،
بلندتر از صدای گلوله‌ها،
به جای همه گلها حرف می زند ... تا ابد

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

موج سبز در رسانه های لبنان


از همان جمعه ی انتخابات در ایران که مهمترین روزنامه‌ی لبنانی "النّهار" با 74 سال سابقه،‌ تیتر یک خود را به ایران اختصاص داد و نوشت: "ایران در انتظار سبز" میشد فهمید که نتیجه‌ی انتخابات برای لبنانی‌ها نیز بسیار مهم است.

مطبوعات لبنان هم مثل ایران در دو گرایش منتشر می‌شوند: گرایش معروف به 14 مارس که از دموکراسی، آزادی، دوری از ایدئولوژی و نزدیکی با غرب دفاع میکند و گرایش معروف به 8 مارس که محور آن را حزب الله و گروه‌های حامی ایران، سوریه و فلسطین تشکیل می‌دهند.

النّهار مهمترین روزنامه‌ی نزدیک به گروه 14 مارس است که سردبیر آن جبران تووینی پس از انتقادات شدیدش به دخالت سوریه در حاکمیت لبنان و تاثیرگذاری محور ایران ـ سوریه ـ حزب الله بر تصمیمات این کشور ترور شد،‌ این روزها تیتر یا عکس صفحه‌ی اولش را به ایران اختصاص داده است؛‌ عکس‌هایی از تظاهرات و خشونت پلیس با مردمی که نمادهای سبز حمایت از مهندس موسوی را با خود دارند.
النّهار این عکس‌ها را از فیس بوک و توییتر دریافت می‌کند و می‌نویسد: "حکومت احمدی نژاد سایت‌ها را بسته، روزنامه‌ها را توقیف کرده و بسیاری از روزنامه‌نگاران و اصلاح‌طلبان را بازداشت کرده است و شبکه‌های گروهی در اینترنت مانند فیس‌بوک مهم‌ترین منابع برای دسترسی به اخبار ایران هستند".
النّهار در گزارش‌های پی‌در‌پی خود در این هفته از هیچ خبر مهم ایران غفلت نکرده؛ از بیانیه‌های موسوی تا کروبی گرفته تا اعتراضات دانشگاه‌ها و شهدا و مجروحان دفاع از "جمهوریت ایران". جالب است که این روزنامه "مصطفی محمد اللباد" را به عنوان خبرنگار ویژه‌ی انتخابات ایران به تهران فرستاده او تاکنون از نزدیک اعتراضات میلیونی مردم در تهران و اصفهان را برای این روزنامه گزارش کرده است.

دیگر روزنامه‌ی مهم لبنان که در سایر کشورهای عربی نیز منتشر می‌شود روزنامه‌ی "السفیر"‌ است که اگرچه قدمت النهار را ندارد و عمرش از 40 سال تجاوز نمی‌کند اما روزنامه‌ی حرفه‌ای و مورد احترام همه‌ی گروه‌های لبنانی است و البته هویتی پان‌عربیست دارد. السفیر با این که به حزب الله نزدیکتر از گروه مقابل است و در روز اول پس از اعلام نتایج، احمدی نژاد را پیروز انتخابات معرفی کرده و به اعتراضات اشاره‌ای نکرده است اما از روز دوشنبه به صراحت اختلاف شدید میان رهبر ایران و اکثریت ملت را در صفحه‌ی نخست خود منعکس کرد و نوشت: "میرحسین موسوی تصمیم گرفته است تا آخر از آراء خود دفاع کند و تسلیم آنچه که آن‌ را صحنه آرائی خطرناک توصیف کرده است نشود" به نظر السفیر اعتراض‌ها در ایران روز به روز عمیق‌تر می‌شود و وضعیت رئیس جمهور کنونی را متزلزل می‌سازد.

روزنامه‌ی "الدیار" نیز گرایش نزدیک به حزب الله و سوریه دارد و چون پیروزی اصلاح‌طلبان را به سود جریان اعتدال و عقلانیت و دوری از گرایش‌های جنگ طلبانه می‌داند علاقه‌ای به تزلزل موقعیت رئیس جمهور کنونی ایران ندارد و اگرچه گزارشی طولانی از حوادث و اغتشاشات در ایران داده است اما در مقالات خود سعی دارد به مخاطب لبنانی اطمینان دهد که این درگیری‌ها به زودی مهار می‌شود.
این همان دیدگاهی است که در کنار این رسانه‌ی مکتوب در تلویزیون المنار (ارگان حزب الله لبنان) نیز مشاهده می‌شود.
در این تلویزیون همه‌ی بخش‌های خبری گزارشی را به ایران اختصاص می‌دهند که در آن گزارش ناآرامی‌ها را نتیجه‌ی اعتراض جمعی از خرابکاران جلوه می‌دهند و رهبر ایران و رئیس جمهور مطیعش را پیروز این انتخابات می‌خوانند، این روند با سخنرانی سید حسن نصرالله دبیر کل حزب الله لبنان تکمیل شد که در روز چهارشنبه 17 ژوئن اعلام کرده است:‌ "در ایران چهل میلیون نفر به این نظام و ولایت فقیه رای داده‌اند و این درگیری‌ها به زودی با درایت رهبر انقلاب به پایان می‌رسد و تحلیل مخالفان نظام اسلامی جز توهم و سراب نیست."

در این میان روزنامه‌های "البلد" و روزنامه‌ی "المستقبل" (با گرایش 14 مارس) هر روز تصاویری شگفت انگیز از راهپیمایی‌های میلیونی و صحنه‌های خشونت‌بار منتشر می‌کنند و یک صفحه‌ی کامل روزنامه را به اوضاع ایران اختصاص می‌دهند.

تلویزیون ‌های ‌ LBCو FUTRETVهم با پخش تصاویر ایران،‌ مقالات و گزارشات مطبوعاتی را نریشن متن برنامه‌هایشان کرده‌اند. وجه مشترک روزنامه‌ها و تلویزیون‌های پر مخاطب لبنانی جمله‌ایست که هر روز در صفحات روزنامه‌ها و بخش‌های خبری خوانده و شنیده می‌شود :‌ "انقلاب سبز به رهبری میرحسین موسوی در ایران ادامه دارد".

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

اصلاحات؛ از بیروت تا تهران

در این روزهایی که حال و هوای ایران پر از شور زندگی یا به تعبیر برخی آماده‌ی انفجار است،‌کمی آن‌طرف‌تر لبنان شاهد مبارزه‌ی اپوزوسیون با دولت برای صندلی‌های مجلس است.

لبنان ـ یکشنبه هفتم ژوئن 2009
مردم به شهرها و روستاهای محل سکونت خود رفته‌اند تا در حمایت از کاندیداهای خود در مجلس رأی دهند؛ در هر شهر یا روستا فهرستی از اسامی شهروندان وجود دارد که با حضور افراد بر پای صندوق‌های رأی مشخص می‌شود چه کسی رأی داده تا اسمش از لیست خط خورد.
اینجا رأی دادن "حق" هر فرد است نه "وظیفه".
شهر خالی از ترافیک و در آرامش غریبی فرو رفته است.
هر گروه هم‌پیمانان خود از ادیان و مذاهب مختلف را دارد و سعی بر آن است که شمارش آراء "بدون تقلب"‌ صورت گیرد.
سازمان ملل متحد و اتحادیه‌ی اروپا از دولت لبنان خواسته‌اند تا اجازه دهد بر روند برگزاری انتخابات نظارت داشته باشند و دولت با این خواسته‌ی آن‌ها موافقت کرده‌ است.
هر حزب برای خود رنگی را انتخاب کرده و شعارهایی بر پایه‌ی همان رنگ ساخته است. تابلوهای تبلیغاتی این روزها با ابتکارات خاص به شدت جلب توجه می‌کنند مانند: "لبنان با ترکیب تمام رنگ‌هایش زیباتر می‌شود" یا "همه‌ی رنگ‌ها برای یک لبنان".
خیابان‌ها پر از تظاهر کنندگان مختلف است همراه با شعارها و رقص و آواز.

ایران ـ تا بیست و دوم خرداد 1388

ایرانی‌ها روزهای حساسی را پشت سر می‌گذارند؛ روزهایی که برخی معتقدند انفجار خیابانی مردم محصول فشار این 4 سال است و برخی بر این عقیده‌اند که انفجار اصلی از 23 خرداد آغاز خواهد شد،‌ حادثه‌ای که در صورت برنده شدن اصلاحات درگیری بین اصلاح‌طلبان با کفن‌پوشان و گروه‌های فشار را رقم خواهد زد.
استفاده از رنگ‌ها همیشه روش خوبی برای تبلیغات بوده است؛‌ روشی سالم برای جلوگیری از فحاشی‌ها و سمبل‌های دروغین.
اینجا رنگ‌ها نه به هدف داشتن "یک ایران"‌ بلکه در مقابل هم ایستاده‌اند و با روش‌هایی قدیمی و لجوجانه سعی در تخریب هم دارند.
آنچه این روزها شاهدش هستیم رنگ زندگی و مرگ را با هم دارد،‌ لجبازی کودکانه‌ای که می‌توانست به دور از نفرت و مرزبندی‌ها باشد.
در این چهار سالِ احمدی‌نژادی آنچه رخ داد نزدیکی بیشتر دولت ایران به حزب‌الله لبنان و دوری‌اش از مردم ایران بوده است؛ مردمی که سیاست‌ خارجی ایران را تنها مرتبط با حزب‌الله، ونزوئلا یا فلسطین می‌بینند به شکلی که انگار هیچ کشور دیگری غیر از این سه وجود خارجی ندارد.

آنچه می‌خواهند ـ آنچه می‌خواهیم

اپوزیسیون (حزب‌الله و هم‌پیمانانش) این روزها حامی احمدی‌نژاد به حساب می‌آیند به شکلی که پیروزی خود در انتخابات امروز و پیروزی احمدی‌نژاد در انتخابات دوره‌ی دهم ریاست جمهوری ایران را مکمل یکدیگر برای قدرت بیشتر در منطقه و شاید جهان می‌پندارند.
باید نگران کشورها،‌ دولت‌ها و یا احزابی که رمز قدرت را در جنگ و خون و روش‌های غیر دیپلماتیک می‌دانند بود زیرا در صورت رسیدن به قدرت حاضر به قربانی کردن همه چیز برای رسیدن به هدف و غلبه بر دشمن‌های حقیقی یا فرضی خود هستند.

طبقه‌ی متوسط در لبنان جنگ را دوست ندارد،‌ آنچه او می‌خواهد دولتی‌ست که برای آرامش،‌ ثبات و توسعه‌ی کشور تلاش کند نه آن‌که همه‌چیز را قربانی آرمان‌هایی کند که در درستی و حقانیت آن‌ها هزار اما و اگر وجود دارد.

ما ایرانی‌ها اما برای بالا بردن نام وطنمان می‌توانیم به تمدن و اعتبار قدیم خود در جوامع بین‌المللی نگاه کنیم تا شاید به یاد بیاوریم که روزگاری در اروپا "ریال"‌ خرج می‌کردیم، تصویری از "خلیج عربی" وجود نداشت، "مولانا"‌ افتخار فرهنگ ما بود و هم‌پیمانان ما در دنیا دولت‌های عقب‌افتاده‌ی جهان نبودند.

می‌توانیم از تاریخ تنها برای تخریب گذشته و حال استفاده نکنیم و با تکیه بر تاریخ و افتخارات‌مان از ویرانی بیشتر میهن‌مان بترسیم و تاریخ تازه‌ای بنا کنیم.

می‌توانیم خجالت بکشیم وقتی پدر محمد جهان‌آرا پشت صفحه‌ی تلویزیون ما می‌ایستد و از بی‌آبی و بی‌گازی خرمشهر می‌گوید یا فریاد می‌زند که هنوز این شهر ساخته نشده است؛ او همان پدری‌ست که پسرش را برای پاسبانی از حرم همین خاک قربانی کرده است.

می‌توانیم به همین راحتی دریاها را نبخشیم،‌ از خاک‌ها نگذریم، خلیج‌مان را بی‌هویت نخواهیم،‌ مولانا و ابن سینا و خیام را بی‌وطن نکنیم به جای آن‌که بخواهیم اسرائیل را از نقشه‌ی جهان حذف و خاک فلسطین را آزاد کنیم!

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

فراموشی؛ بن‌بستی به پهنای ابدیت

«من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که قبل از هر فریادی لازم است».

جایی خواندم؛ انسان با «یاد» زنده است.

اما این روزها شیرینی همه یادهایم به تلخی زنجیر، پیوند خورده است.
دیگر نه به دنبال سکه‌های ته جیب که خرج تنها یک لبخند پسرک فال‌فروش می‌شد، هستم و نه نگاهم به دنبال دخترک گل‌فروش برای خرید شاخه‌ای محبت می‌گردد ...

هر چند در این دیار شراب هنوز هم در خاطره و آرزوی یک شاخه نرگس زرد روزشماری زمستانی را می‌کنم که نرگس ندارد.

وقتی یاد، زنجیر امروز می‌شود به قول نادر «امروز را هم به یاد تبدیل می‌کنم».

در کناری دیگر،
شاملوست که می‌گوید: «عشق، خاطره‌ایست در انتظار حدوث و تکرار».
اما یاد عشق؟

آیا باید از «یاد»ش گذشت یا به «عشق»ش دل بست؟
عشقی که روزی خانمان‌سوز بود و روزی گرفتار تردید شد و روزی به سختی افتادن برگی در خزان سقوط کرد و رفت به دنبال درختی دیگر ...
برگ ماند ...

پشیمانی و احساس گناه امروز دیگر به کار گذشته‌ی دیروزیمان نمی‌آید و شاید فرمولی برای رهایی از امیدهای واهی از آنچه گذشت، لازم است.

شاید باید به چشمان امروز نگاه کنیم که خود؛
راهیست برای نشنیدن «سمفونی حماقت» روزهای رفته ... که فراموشی «بن‌بستی به پهنای ابدیت» است.

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

برای وطن، آزادی و زندگی

فردا دوم خرداد است؛
تصوری از فردا ندارم،‌ هنوز هم با یاد 8 سال و شاید هم 12 سال پیش هیجان زده می‌شوم.

4 سال پیش وقتی دکتر معین توسط شورای نگهبان رد صلاحیت شد اصلاح طلبان رای به تحریم انتخابات دادند و همه یکصدا بلند شدند و تا بازگشت معین جز فریاد بی‌عدالتی حرفی نزدند.

شورای نگهبان رای به پنج نامزد داده بود؛
علی اکبر هاشمی رفسنجانی 70 ساله، رئیس جمهور دو دوره (76-68 ).
محمد باقر قالیباف 43 ساله فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که از سال 1379 فرماندهی نیروهای انتظامی کشور را برعهده داشته است.
علی لاریجانی 48 ساله؛ مشاور رهبر ایران در مسائل امنیتی.
محسن رضایی 53 ساله یکی از پایه گذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که از سال 1360 لغایت 1376 فرماندهی آن را بر عهده داشت.
محمود احمدی‌نژاد 49 ساله شهردار تهران و مهدی کروبی 68 ساله، رئیس سابق مجلس شورای اسلامی در سال‌های ( 83-79 ).

تبلیغات موثر واقع شد و آنچه نباید اتفاق افتاد.

4 سال قبلش را یادم هست وقتی در خیابان‌ها، تاکسی و مغازه، هرجا که می‌رفتیم تصویر خاتمی در دستان جوانان بود و همه با امید و انرژی مشغول بودند.«زندگی» در دم و بازدم همه وجود داشت.
حتی 4 سال قبل‌ترش را هم یادم هست وقتی رقابت بالا گرفته بود و به زور مادر خودم را بردم پای صندوق تا شاید رای موثری باشد؛ تصور ما کجا و بیست میلیون رای کجا!

دور بعد وقتی قبل از انتخابات خاتمی در تلویزیون گریه کرد (همه خوب به خاطر داریم) و مردم با این‌که نگران و ناراحت از توقیف روزنامه‌ها و زندان و خاطره‌ی تلخ 18 تیر و برآورده نشدن توقعاتشان بودند بازهم به همان عظمت حاضر شدند.

سال‌ آخر بود، خاتمی در مقابل همه‌ی دانشجوها ایستاد و در پاسخ به شعارها گفت پس از من کسی خواهد آمد که برای همین دوران دلتنگ شوید.

راست می‌گفت.

حالا بازهم دوم خرداد فرا رسیده است؛
گردهمایی ده‌ها هزار نفری حامیان خاتمی ـ موسوی در ورزشگاه آزادی

دلم هوای فضای «زنده» و «امیدواری» را دارد.

دور قبل وقتی در غربت اسم دکتر معین را به صندوق انداختم امیدی برای انتخاب شدنش نداشتم همان‌طور که فکر رای آوردن احمدی‌نژاد هم در مخیله‌ام نمی‌گنجید.
این دوره اما با حضور خاتمی به عنوان حامی میرحسین موسوی و هیجانی که در قشر جوان و دانشجو بوجود آمده امیدوارم...

امیدوارم که شاید در دوره‌ی بعد بتوانم بی‌شرم از بی‌‌شرمی‌ها ایرانی بودنم را فریاد بزنم و سربلند به یاد مرحوم «گفت‌و‌گوی تمدن‌ها» ننگ این سال‌ها را بشویم.

امیدوارم همان‌طور که احمدی‌نژاد!! در شو‌های انتخاباتی دور قبل گفت: «مشکل کشور و مردم ما مدل موی پسران و مانتوی کوتاه و بلند دختران نیست و باید به فکر سامان‌دهی به وضع اقتصاد باشیم».

امیدوارم اما دلتنگ وطنی که این روزها همه در داخل و خارج آن بی‌وطن‌ترین شده‌ایم.

دلم ‌می‌خواست تا پرچم‌های رنگی را در دستم می‌گرفتم، فریاد می‌زدم و

بودم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

مرگ شراب

هرچه توان در خودم سراغ داشتم جمع کردم تا شاید مطلبی بنویسم؛
اما از بد روزگار هرچه گشتم بیشتر غم و شکستگی یافتم.

خواستم از "زن" بودن بنویسم اما هرچه بیشتر تلاش کردم کمتر به نتیجه رسیدم؛‌ هرچه در اطرافم نگاه کردم انگار چشمانم تنها ناامیدی‌ها را می‌دید.

خواستم از "انسان" بودن بنویسم فقط یک جمله آمد؛‌ از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
خواستم از مرادهایم بنویسم دیدم در این روزهای سیاه و طوفانی هریک در تلاش بدست آوردن آویزه‌ی درختی از ایمانند و ناامیدانه به دنبال گریزگاه.

از خودم نوشتم؛‌ اما آنقدر تلخ و سیاه شد که نفهمیدم از زن مینویسم یا از انسان،‌ مرید است یا مراد.

دلبستم تنها به نوشتن؛‌
هنوز هم کلمات هرچقدر هم دور از کاغذ و جوهر باشند،‌ هرچقدر هم ماشینی استفاده شوند بازهم توان پاسخ‌گویی دل را دارند؛ اگر بال‌هایشان را نسوزانیم.

کلمات را همان‌گونه که آمدند نقش کاغذی مجازی کردم و انگشت‌هایم قلمی شدند برای برقراری ارتباط میان انسان و ماشین.
فاصله‌ی هر کلمه تا کلمه‌ای دیگر تنها دود غلیظی بود که با خیره‌‌گی من به همین کاغذ شیشه‌ای ـ که هیچ‌گاه نفهمیدم اوست که من می‌نگرد یا منم که با او هم‌آغوشی می‌کنم ـ همراه شد که چیزی جز این کلمات تلخ حاصلش نبود.

این همه پریشانی که تنها از آن من نیست؛‌
نه فقط به رنگ‌بازی این روزها مربوط است و نه فقط به آرزوی انسان بودن و انسان دیدن،‌ نه فقط به دلخوشی‌های روزانه یخ کرده است و نه حتی فقط به عزیزانی که از دست دادم و می‌دهیم...

این تلخی‌ها از آن زندگی است؛‌
زندگی همان چیزی‌ست که هر روز سعی داریم بیشتر از قبل از آن جلو بزنیم و هر روز بیشتر از قبل عقب می‌افتیم،‌ هر روز که بلند می‌شویم تیشه‌ای دوباره ریشه‌هایمان را در معرض سوختن قرار می‌دهد اما بازهم سعی در بلند شدن داریم.

بحث اعدام نیست،‌ بحث اسیدپاشی‌های هر روزه در "شهری که دوستش می‌داشتم" نیست،‌ بحث سنگسار و مرگ عشق نیست.

ما خود هر روز خودمان را اعدام می‌کنیم، بر صورت زخمی از زمانه‌مان اسید می‌پاشیم ـ و شاید این بار دور از شهری که دوست داشتیم ـ و هر روز عشق را در درونمان سنگسار می‌کنم.

مرگ عشق در ما،‌ مرگ انسانیت ماست
و دیگران را نادیده گرفتن.

من هنوز هم دلتنگم؛ کلمات هرچقدر هم سبک کنند،‌ شراب هرچقدر هم مستی دهد؛ اما این‌بار جز تا کنار بستر خوابم نمی‌برد.