۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

فراموشی؛ بن‌بستی به پهنای ابدیت

«من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که قبل از هر فریادی لازم است».

جایی خواندم؛ انسان با «یاد» زنده است.

اما این روزها شیرینی همه یادهایم به تلخی زنجیر، پیوند خورده است.
دیگر نه به دنبال سکه‌های ته جیب که خرج تنها یک لبخند پسرک فال‌فروش می‌شد، هستم و نه نگاهم به دنبال دخترک گل‌فروش برای خرید شاخه‌ای محبت می‌گردد ...

هر چند در این دیار شراب هنوز هم در خاطره و آرزوی یک شاخه نرگس زرد روزشماری زمستانی را می‌کنم که نرگس ندارد.

وقتی یاد، زنجیر امروز می‌شود به قول نادر «امروز را هم به یاد تبدیل می‌کنم».

در کناری دیگر،
شاملوست که می‌گوید: «عشق، خاطره‌ایست در انتظار حدوث و تکرار».
اما یاد عشق؟

آیا باید از «یاد»ش گذشت یا به «عشق»ش دل بست؟
عشقی که روزی خانمان‌سوز بود و روزی گرفتار تردید شد و روزی به سختی افتادن برگی در خزان سقوط کرد و رفت به دنبال درختی دیگر ...
برگ ماند ...

پشیمانی و احساس گناه امروز دیگر به کار گذشته‌ی دیروزیمان نمی‌آید و شاید فرمولی برای رهایی از امیدهای واهی از آنچه گذشت، لازم است.

شاید باید به چشمان امروز نگاه کنیم که خود؛
راهیست برای نشنیدن «سمفونی حماقت» روزهای رفته ... که فراموشی «بن‌بستی به پهنای ابدیت» است.

هیچ نظری موجود نیست: