۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

فصل اول:‌ تعلیق

تعلیق همیشه هم بد نیست.
با شنیدن این کلمه یاد بادبادکی می‌افتم که رها در آسمان گاه به این سو و گاه به آن سو در حرکت است،‌ نخی بر زمین در دستان تعلقی دارد که باعث گم نشدن می‌شود.

می‌گویند هرکسی در زندگی خود در فصلی از زندگی دچار این تعلیق خواهد شد. گاه در جوانی و گاه در پیری.
و ای کاش که در جوانی باشد... تا شاید در ساحلی قبل از پیری آرام گیرد.

هدف مشخص است؛‌ پرواز
مقصد اما...

نمی‌دانم در این تعلیق باید در انتظار نشست و یا تقلایی کرد.

این تقلا باعث پاره شدن نخ خواهد شد یا بادبادک را مقاوم‌تر خواهد کرد... هنوز نمی‌دانم

یا شاید در سکوت باید انتظار کشید.

این روزها فصل،‌ فصل تعلیق است؛
روزهایی پر از دلهره برای سرنوشت... سرنوشت ملتی که گاه قیام کردند و گاه در سکوت به نظاره نشستند.
ملتی که این روزها خسته از هر تندبادی تن به سرنوشت سپرده‌اند اما ناامید نگشته‌اند. امیدی که گاه از خدا به آدم‌ها و گاه از آدم‌ها به خدا تغییر مسیر داده است.

ما اما نگران نشسته‌ایم برای سرنوشت کودکان اعدام،‌ دانشجوهای در بند، زنان در قیام،‌ تجار شکست خورده، دین‌های بر باد رفته و شاید پدر و مادری بازنشسته که این روزها در بالکن خود با موهایی سپید چشم به جوانک‌های خیابانی دوخته‌اند که روزی برای سرنوشتشان قیام کردند و خواستار حق شدند و امروز در گذشته‌ی خود معلق مانده‌اند؛‌ چه کرده‌اند.

نگران نشسته‌ایم؛
برای قلم‌هایی که باید بر کاغذی سپید بچرخند و رای به فال‌های قهوه و یا دلخوری از پوشش نامناسب فرزندان خود دهند،‌ نگران قلم‌هایی که دل به وعده‌ها داده‌اند، نگران هزاری‌های واریز شده به حساب... نگران دستبندهای سبز و قرمز و سفید...

این فصل تعلیق هم خواهد گذشت.
منتظر بر پای رسانه‌ها خواهیم نشست تا قلممان نسوزد و امیدهایمان به ترس تبدیل نشود.

اما با تعلیق فصل‌های زندگی خود چه کنیم؟

هیچ نظری موجود نیست: