۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

مرگ شراب

هرچه توان در خودم سراغ داشتم جمع کردم تا شاید مطلبی بنویسم؛
اما از بد روزگار هرچه گشتم بیشتر غم و شکستگی یافتم.

خواستم از "زن" بودن بنویسم اما هرچه بیشتر تلاش کردم کمتر به نتیجه رسیدم؛‌ هرچه در اطرافم نگاه کردم انگار چشمانم تنها ناامیدی‌ها را می‌دید.

خواستم از "انسان" بودن بنویسم فقط یک جمله آمد؛‌ از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
خواستم از مرادهایم بنویسم دیدم در این روزهای سیاه و طوفانی هریک در تلاش بدست آوردن آویزه‌ی درختی از ایمانند و ناامیدانه به دنبال گریزگاه.

از خودم نوشتم؛‌ اما آنقدر تلخ و سیاه شد که نفهمیدم از زن مینویسم یا از انسان،‌ مرید است یا مراد.

دلبستم تنها به نوشتن؛‌
هنوز هم کلمات هرچقدر هم دور از کاغذ و جوهر باشند،‌ هرچقدر هم ماشینی استفاده شوند بازهم توان پاسخ‌گویی دل را دارند؛ اگر بال‌هایشان را نسوزانیم.

کلمات را همان‌گونه که آمدند نقش کاغذی مجازی کردم و انگشت‌هایم قلمی شدند برای برقراری ارتباط میان انسان و ماشین.
فاصله‌ی هر کلمه تا کلمه‌ای دیگر تنها دود غلیظی بود که با خیره‌‌گی من به همین کاغذ شیشه‌ای ـ که هیچ‌گاه نفهمیدم اوست که من می‌نگرد یا منم که با او هم‌آغوشی می‌کنم ـ همراه شد که چیزی جز این کلمات تلخ حاصلش نبود.

این همه پریشانی که تنها از آن من نیست؛‌
نه فقط به رنگ‌بازی این روزها مربوط است و نه فقط به آرزوی انسان بودن و انسان دیدن،‌ نه فقط به دلخوشی‌های روزانه یخ کرده است و نه حتی فقط به عزیزانی که از دست دادم و می‌دهیم...

این تلخی‌ها از آن زندگی است؛‌
زندگی همان چیزی‌ست که هر روز سعی داریم بیشتر از قبل از آن جلو بزنیم و هر روز بیشتر از قبل عقب می‌افتیم،‌ هر روز که بلند می‌شویم تیشه‌ای دوباره ریشه‌هایمان را در معرض سوختن قرار می‌دهد اما بازهم سعی در بلند شدن داریم.

بحث اعدام نیست،‌ بحث اسیدپاشی‌های هر روزه در "شهری که دوستش می‌داشتم" نیست،‌ بحث سنگسار و مرگ عشق نیست.

ما خود هر روز خودمان را اعدام می‌کنیم، بر صورت زخمی از زمانه‌مان اسید می‌پاشیم ـ و شاید این بار دور از شهری که دوست داشتیم ـ و هر روز عشق را در درونمان سنگسار می‌کنم.

مرگ عشق در ما،‌ مرگ انسانیت ماست
و دیگران را نادیده گرفتن.

من هنوز هم دلتنگم؛ کلمات هرچقدر هم سبک کنند،‌ شراب هرچقدر هم مستی دهد؛ اما این‌بار جز تا کنار بستر خوابم نمی‌برد.

هیچ نظری موجود نیست: