به دعوت آرتاهرمس عزیز دعوت شدم به بازی "از آزادی چی میخواین؟"
امشبم توی یکی از همین شبهای تنهایی حس نوشتن اومد و خواستم از توقعاتم از آزادی بنویسم.
با این که مطمئنم این روزها طعم آزادی رو بیشتر از هموطنانم توی ایران میچشم و زندگی میکنم.
اما برای یک آدم هیچجا خاک خودش نمیشه مخصوصا وقتی خودش رو تو خاک دیگهای پیدا کرده باشه.
توقعاتم از آزادی زیادتر از اونیه که بشه مثل بعضی از دوستان در موردش فکر کرد و اونو توی پارکهای تهران بین دختر و پسرها پیدا کرد (اشاره به کامنت دو پست قبل از این که امیدوارم جواب سوالاتش رو توی این پست بخونه و بتونه به یک ایرانی با عقاید متفاوت احترام بگذارد).
دلم میخواست اول از همه طعم آزادی رو که میگم توی خاک خودم میچشیدم و بدون حسرت از دور به گربهی پر بغض این روزها خیره نمیشدم.
دلم میخواست صبحها که از خواب بیدار میشدم روزنامهای که دوست داشتم رو میخوندم؛ صفحههایی که پر بود از گزارشها و اخبار کاملا حرفهای و بیطرف تا نتیجه رو به خوردم نده و به شعورم توهین نکنه.
دلم میخواست میتونستم با خیال راحت بچهام رو به مدرسهای بفرستم که ترس و نگرانی از آموزشهای مذهبی فرسوده و دور از روح دین, در مدارس نداشته باشم.
دلم میخواست خیالم از بابت پسرم راحت بود و میدونستم چیزی بهش دیکته نمیشه و تو مدرسه فقط یاد میگیره و زمان پاسخگویی خودشه که "تصمیم" میگیره.. دلم میخواست تصمیمگیری توی فرهنگمون بیشتر از "تصمیم کبری" بود و به کلاسهای بالاتر هم میرفت.
دلم میخواست وقتی به عنوان یک زن, وارد یک اداره، محیط کاری یا حتی مغازه میشم قبل از این که به من به عنوان یک "تن زنانه" نگاه بشه منو به چشم یک انسان ببینند و بهم احترام بگذارند.
دلم میخواست میتونستم به راحتی نارضایتی خودم رو ابراز کنم و سرکوب نشم... یادمه دبیرستانی که بودم فقط به این دلیل که دوست صمیمیام "بهائی"بود کلاسهامون رو عوض کردند و من توی حیاط اعتصاب راه انداخته بودم!
آخرش هم یک هفته از مدرسه اخراج شدم و تنها دلیل پذیرش دوبارهام سطح نمراتم بود برای حفظ آبروی مدرسه!
برای همین دلم میخواست مذهب و عقیدهی هرکسی مال خونهاش بود و توی خیابون همه آدم بودیم... مثل هم... برابر با هم.
دلم میخواست وقتی توی خیابون راه میرم کسی بهم اهانت نکنه، کسی جرات نکنه با الفاظ رکیک باهام حرف بزنه و حتی اگر هم این اتفاق میافتاد کسی صدایش در میومد...
دلم میخواست پلیس توی خیابونها (یا کمیتهی قدیم) به جای این که این همه به فکر تارهای موی من باشه و تنگی یا گشادی مانتوم، کوتاهی یا بلندیش, یک کم احترام رو فرهنگ سازی میکرد که اگر من از دست یک مزاحم بهش شکایت میکنم به حالت تمسخر بهم نگاه نکنه و به جاش به من تشر نزنه که "خانم روسریت رو بکش جلوتر".
دلم میخواست هر آهنگی میخوام گوش بدم, با صدای بلند, بدون ترس از آهن ربای آقای پلیسی که به جای این که شبهای خواب ما به دنبال دزدهای قصهها باشه, داره نوارهای موسیقی رو پاک میکنه؛ یعنی روح زندگی رو از بین میبره.
دلم میخواست سر ساعت 1 به زور و برای ترفیع نمیرفتم برای نماز ...
دلم میخواست آزادی اونقدری بود که اگر ماه رمضان شده و یک نفر توی خیابون داره ساندویچ میخوره مجازات نشه...
دلم میخواست تبعیدی نبودم...
دلم میخواست به خاطر فکر و عقیدهام و خواستههایم که حق هر شهروندی هست مجبور نبودم شبی مثل امشب که آخرین شب حضور خانوادهام پیشمه تو فکر ثبت خاطرههام باشم تا چهرهى پدر و مادرم رو حفظ کنم...
دلم میخواست مادرم به جز تلویزیون غصبی ایران و روزنامههای باقی مونده که همه مثل هم مینویسند (انگار کاربن زیرشونه) یک کم از دنیا مطلع بود و فقط به خاطر وظیفهی شرعی نمیرفت به ا.ن رای بده، میدونست توی دنیا هم (نه فقط اطراف خوذش) چه خبره و بهم نمیگفت: نوشته هاتو به اسم مستعار بنویس.
دلم میخواست توی وطنم وقتی اینترنت میگرفتم و میخواستم یک صفحه باز کنم یک ساعت علاف نمیشدم و وقت ارزش داشت.
دلم میخواست حق فکر کردن داشتم، حق نوشتن، حق فریاد زدن، حق گریه کردن، حق خندیدن، حق مطالعه کردن، حق راه رفتن، حق ایستادن، حق زندگی کردن.
********
به رسم همه ی بازی ها باید یک عده رو هم دعوت کنم... منم از همسرم علی مهتدی, استادم محمدجواد اکبرین, دوست غربت نشینم مسیح علی نژاد, قلمرو سعدی, زیتون, عطیه وحیدمنش, شراره, کیمیا و هرکس که این پست رو میخونه میخوام که چند خطی به رسم دل بنویسه...
امشبم توی یکی از همین شبهای تنهایی حس نوشتن اومد و خواستم از توقعاتم از آزادی بنویسم.
با این که مطمئنم این روزها طعم آزادی رو بیشتر از هموطنانم توی ایران میچشم و زندگی میکنم.
اما برای یک آدم هیچجا خاک خودش نمیشه مخصوصا وقتی خودش رو تو خاک دیگهای پیدا کرده باشه.
توقعاتم از آزادی زیادتر از اونیه که بشه مثل بعضی از دوستان در موردش فکر کرد و اونو توی پارکهای تهران بین دختر و پسرها پیدا کرد (اشاره به کامنت دو پست قبل از این که امیدوارم جواب سوالاتش رو توی این پست بخونه و بتونه به یک ایرانی با عقاید متفاوت احترام بگذارد).
دلم میخواست اول از همه طعم آزادی رو که میگم توی خاک خودم میچشیدم و بدون حسرت از دور به گربهی پر بغض این روزها خیره نمیشدم.
دلم میخواست صبحها که از خواب بیدار میشدم روزنامهای که دوست داشتم رو میخوندم؛ صفحههایی که پر بود از گزارشها و اخبار کاملا حرفهای و بیطرف تا نتیجه رو به خوردم نده و به شعورم توهین نکنه.
دلم میخواست میتونستم با خیال راحت بچهام رو به مدرسهای بفرستم که ترس و نگرانی از آموزشهای مذهبی فرسوده و دور از روح دین, در مدارس نداشته باشم.
دلم میخواست خیالم از بابت پسرم راحت بود و میدونستم چیزی بهش دیکته نمیشه و تو مدرسه فقط یاد میگیره و زمان پاسخگویی خودشه که "تصمیم" میگیره.. دلم میخواست تصمیمگیری توی فرهنگمون بیشتر از "تصمیم کبری" بود و به کلاسهای بالاتر هم میرفت.
دلم میخواست وقتی به عنوان یک زن, وارد یک اداره، محیط کاری یا حتی مغازه میشم قبل از این که به من به عنوان یک "تن زنانه" نگاه بشه منو به چشم یک انسان ببینند و بهم احترام بگذارند.
دلم میخواست میتونستم به راحتی نارضایتی خودم رو ابراز کنم و سرکوب نشم... یادمه دبیرستانی که بودم فقط به این دلیل که دوست صمیمیام "بهائی"بود کلاسهامون رو عوض کردند و من توی حیاط اعتصاب راه انداخته بودم!
آخرش هم یک هفته از مدرسه اخراج شدم و تنها دلیل پذیرش دوبارهام سطح نمراتم بود برای حفظ آبروی مدرسه!
برای همین دلم میخواست مذهب و عقیدهی هرکسی مال خونهاش بود و توی خیابون همه آدم بودیم... مثل هم... برابر با هم.
دلم میخواست وقتی توی خیابون راه میرم کسی بهم اهانت نکنه، کسی جرات نکنه با الفاظ رکیک باهام حرف بزنه و حتی اگر هم این اتفاق میافتاد کسی صدایش در میومد...
دلم میخواست پلیس توی خیابونها (یا کمیتهی قدیم) به جای این که این همه به فکر تارهای موی من باشه و تنگی یا گشادی مانتوم، کوتاهی یا بلندیش, یک کم احترام رو فرهنگ سازی میکرد که اگر من از دست یک مزاحم بهش شکایت میکنم به حالت تمسخر بهم نگاه نکنه و به جاش به من تشر نزنه که "خانم روسریت رو بکش جلوتر".
دلم میخواست هر آهنگی میخوام گوش بدم, با صدای بلند, بدون ترس از آهن ربای آقای پلیسی که به جای این که شبهای خواب ما به دنبال دزدهای قصهها باشه, داره نوارهای موسیقی رو پاک میکنه؛ یعنی روح زندگی رو از بین میبره.
دلم میخواست سر ساعت 1 به زور و برای ترفیع نمیرفتم برای نماز ...
دلم میخواست آزادی اونقدری بود که اگر ماه رمضان شده و یک نفر توی خیابون داره ساندویچ میخوره مجازات نشه...
دلم میخواست تبعیدی نبودم...
دلم میخواست به خاطر فکر و عقیدهام و خواستههایم که حق هر شهروندی هست مجبور نبودم شبی مثل امشب که آخرین شب حضور خانوادهام پیشمه تو فکر ثبت خاطرههام باشم تا چهرهى پدر و مادرم رو حفظ کنم...
دلم میخواست مادرم به جز تلویزیون غصبی ایران و روزنامههای باقی مونده که همه مثل هم مینویسند (انگار کاربن زیرشونه) یک کم از دنیا مطلع بود و فقط به خاطر وظیفهی شرعی نمیرفت به ا.ن رای بده، میدونست توی دنیا هم (نه فقط اطراف خوذش) چه خبره و بهم نمیگفت: نوشته هاتو به اسم مستعار بنویس.
دلم میخواست توی وطنم وقتی اینترنت میگرفتم و میخواستم یک صفحه باز کنم یک ساعت علاف نمیشدم و وقت ارزش داشت.
دلم میخواست حق فکر کردن داشتم، حق نوشتن، حق فریاد زدن، حق گریه کردن، حق خندیدن، حق مطالعه کردن، حق راه رفتن، حق ایستادن، حق زندگی کردن.
********
به رسم همه ی بازی ها باید یک عده رو هم دعوت کنم... منم از همسرم علی مهتدی, استادم محمدجواد اکبرین, دوست غربت نشینم مسیح علی نژاد, قلمرو سعدی, زیتون, عطیه وحیدمنش, شراره, کیمیا و هرکس که این پست رو میخونه میخوام که چند خطی به رسم دل بنویسه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر