وقتی گردونهدار، گردونهی خورشیدش رو پس میگیره و دامن شب بر ساعتهای بیقراری من پهن میکنه و توپهای ستارهایش رو مثل نقل ریختن روی سر عروس حوالهی دامن شب و دل من میکنه، صدای خندههای تو و چشمان همیشه نمدارت و آغوش همیشه گرمته که منو توی خودشون گم میکنند.
همون موقعهاست که نرم غلت میزنم تا صدای شب بیداریهام خواب ناز رو از چشمهای قهوهای و مهربونت ندزده...
نگاهت میکنم، صورتم رو نزدیک نفسهایت میبرم تا سرمای شبهای پائیز رو باهاش گرم کنم... دست میکشم روی پوست آفتاب سوختهات تا بتونم آتیش دلم رو خاموش کنم... نوازشت میکنم تا دستهایی که میگی معجزه میکنه کابوسهای نابهنگامت رو دور کنه... همون موقعهاست که چشم باز میکنی و آروم نگاهم میکنی، از عمق خواب بهم لبخند میزنی...
و باز هم من گم میشم...
در شوری کودکانه و عشقی که هنوز هم شعلههاش تن و روحمو میسوزونه...
مرور میکنم؛ خاطرات شیرین و تلخ، دربدریها، آوارگی توی وطن رو... آوارگیهای عاطفی رو... بودنها و نبودنها رو... وقتی به خودم میام میبینم همهی گذشتهی من شروعش با توئه... آخرین لحظههاش هم با توئه...
آروم میگیرم... یادم رو میسپرم دست "یادم" یادی که به قول حسین پناهی "همه چیز از یاد آدم میره الا یادش که همیشه باهاشه" تا منو با خودش ببره... عاشقانه شروع میشه.... طوفانی میشه... آروم میشه... موج میگیره... غبار میگیره... و یک "هو" ی عاشقانه دوباره آرومش میکنه...
نگاهت میکنم، هنوز هم خوابی... من از سفر برمیگردم... سفر چند دقیقهای به عمق ماهها و سالها و تو هنوز هم خوابی و پاهات رو توی دلت جمع کردی و مثل همیشه نصف بیشتر تخت رو از آن خودت کردی، این بار منم که لبخند میزنم، پیشونیات رو میبوسم، دستم رو حلقه میکنم دورت و آروم چشمامو میبندم... چند ثانیه بعد بازشون میکنم... تا آخرین "یاد" امشب رو هم از آن خودم کنم... میخوابم تا بازهم صبح با دیدن چشمهای تو بیدار بشم.
میشه خدا این شبها رو از عاشق نگیره؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر