نوشته بودم؛ این روزها سرنوشت مردم و وطنمان را از پشت شیشههای بیروح و سرد مانیتورهایمان نگاه میکنیم، اشک میریزیم، دعا میخوانیم و به کوچکترین روزنههایی دلبستهایم.
آن روزها طعم گسی داشت، تلخی کتک خوردن و فحاشیها از یک طرف و امید از طرفی دیگر سعی در به رخ کشیدن هم داشتند و ما بعد از هر خبر دهانمان از آمیختگی این دو طعم جمع میشد.
کلاغهای سیاه قصه به بامهای بیپناه خانههایمان رسیدند تا رسیدیم به امروز که طعم شور اشک را با لبهایمان میچشیم.
آن روزها طعم گسی داشت، تلخی کتک خوردن و فحاشیها از یک طرف و امید از طرفی دیگر سعی در به رخ کشیدن هم داشتند و ما بعد از هر خبر دهانمان از آمیختگی این دو طعم جمع میشد.
کلاغهای سیاه قصه به بامهای بیپناه خانههایمان رسیدند تا رسیدیم به امروز که طعم شور اشک را با لبهایمان میچشیم.
گوانتاناموی ایران را بستهاند اما راه شهادت را باز نگهداشته اند.
هر روز داستانهای تازهای از شهادت یا جراحتِ رشید پسران و شیر دختران کشورمان را میخوانیم و یا آگهیهای ترحیمشان را بازهم از پشت این صفحه نگاه میکنیم و اشک میریزیم؛ داستانهایی که بیشتر به کابوسهای شبانه شبیه است تا به حقیقتِ روزانه.
آنها که جوانان وطن را فلهای به بازار دژخیمان میبرند آیا هرگز فکر می کنند که شاید در دژی دیگر قربانی فرزند خودشان باشد؟ روزی که ملت را خس و خاشاک خواندند آیا احتمال میدادند برادرزاده یا عمویشان در میان همینها باشند؟
چند قربانی خودی دیگر باید بدهند تا باور کنند اسلام و حکومت یاقوت مرده است یا شاید اصلا روزی به دنیا نیامده بود تا بمیرد!!
دستگیری از سران اصلاحات گذشت و پله پله پائینترها را نیز فراگرفت تا جاییکه دیگر کسی به اسم اصلاحات باقی نماند، کسانی که هر کدام به قول خانم نوشابه امیری آرزوی «اوریانا فالاچی» شدن را داشتند حتی با دانستن این نکته که در کشوری دیکتاتور اجازهی شکوفایی نیست.
بیاییم امروز در کنار بردن اسم سران و پلههای پائینتر به جوانانی بپردازیم که بیآنکه اسمی در صفحهی تاریخ ایرانمان داشته باشند یا شاید حتی در این روزها به دنبال کار و تحصیل بودند بازهم در گمنامی طعمهی خونخوارانی میشوند که به اسم حق و به رسم قدرت افسار خود را گسیختهاند و قربةالیالله هار شدهاند.
برای ادای کوچکترین وظیفهی انسانی در کنار آرزوهای رسیده و نرسیده نشستیم به اطلاعرسانی و پخش اخبار،
اما این روزها شرمندهام از هر اسمی که بر صفحه مینویسم... شرمندهام از مادرانی که در خانه چشم انتظار فرزندان خود هستند تا شاید باری دیگر قامت ایستادهشان را ببینند.
این روزها شرمندهام از زنان شیردلی که در مقابل ضربههای بیرحمانهی کینه ایستادهاند... کاش میشد خبرها را و اسامی را در دل خود نگاه داریم تا شاید دل مادری دیگر از این سرزمین خونینتر نمیشد... کاش میشد خبرها را "لاک بخشش" گرفت تا شاید بازهم امید جایی داشت.
در بازداشتگاههای ما چه خبر است؟ خیابان مقابل دادگاه انقلاب را چه کسانی با اشک خود آب و جارو میکنند؟
تاریخ تکرار میشود و ما به نظاره نشستهایم. دیگر نه نگران اسلامیم و نه نگران انقلاب... ما امروز نگران فرزندان غریب این خاکیم که زمان را در تاریکی اتاقکهای مخوف گم کردهاند.
اگر ننویسیم شرمنده ایم که حقیقت را نگفتهایم و اگر بنویسیم شرمندهتر، که با افشای حقیقت چه دلها را که خون کردهایم.
اما این روزها شرمندهام از هر اسمی که بر صفحه مینویسم... شرمندهام از مادرانی که در خانه چشم انتظار فرزندان خود هستند تا شاید باری دیگر قامت ایستادهشان را ببینند.
این روزها شرمندهام از زنان شیردلی که در مقابل ضربههای بیرحمانهی کینه ایستادهاند... کاش میشد خبرها را و اسامی را در دل خود نگاه داریم تا شاید دل مادری دیگر از این سرزمین خونینتر نمیشد... کاش میشد خبرها را "لاک بخشش" گرفت تا شاید بازهم امید جایی داشت.
در بازداشتگاههای ما چه خبر است؟ خیابان مقابل دادگاه انقلاب را چه کسانی با اشک خود آب و جارو میکنند؟
تاریخ تکرار میشود و ما به نظاره نشستهایم. دیگر نه نگران اسلامیم و نه نگران انقلاب... ما امروز نگران فرزندان غریب این خاکیم که زمان را در تاریکی اتاقکهای مخوف گم کردهاند.
اگر ننویسیم شرمنده ایم که حقیقت را نگفتهایم و اگر بنویسیم شرمندهتر، که با افشای حقیقت چه دلها را که خون کردهایم.
اما کلاغهای سیاه خواهند دید که تمام قصه ی سبز ما راست بود و بر این صداقت، کبودی پیکرها و خون شهدایمان گواهی خواهند داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر