۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

جدالهای من و آدمک

راه میره و میگه بی‌خیال دلنوشته‌های وبلاگی شو... منم راه می‌رم و هی تسلیم می‌شم اما آخرش هر از گاهی میزنم توی دهنش و میام اینجا همین جوری ورقه‌ی مجازی سیاه می‌کنم. خوب بابا اگه آدم حرفهای دلش رو نمی‌تونه بگه که می‌تونه بنویسه، اگر نمی‌تونه بنویسه که می‌تونه کنایه بزنه، اگه نمی‌تونه کنایه بزنه شاید بتونه از استعاره استفاده کنه.


اگر هم هیچ کدوم نشد بهتره ساکت شه و تو خودش بریزه و غمباد بگیره، بعد یک مرض لاعلاج بگیره و همه بریزن دورش بگن: حرف بزن،‌ اگه نمی‌خوای بنویس، نشد کنایه بزن، خوب یک مثال بزن طرف بگیره قضیه رو...
آخرش طرف اگر از مرضش نمیره از دست بقیه میمیره.

حالا هم بی‌خیال آدمک توی آینه که هی می‌گه نگو و ننویس میشم و یا کنایه می‌زنم یا استعاره به‌کار می‌برم؛ برداشت هم برای عموم آزاده.

بچه‌تر که بودم یک دوست داشتم که از 365 روز، 366 روز کبیسه‌اش رو با هم قهر بودیم، اما از شانسمون هرجا می‌رفتیم با هم بودیم؛ از زمین بازی بگیر تا مدرسه و کلاس تندخوانی و امتحان مدرسه‌ی تیزهوشان و میز اول!

اما بازهم با هم قهر بودیم؛‌ حتی وسط مسابقه هم به هم می‌پریدیم!! و در نتیجه اگه بازی رو می‌بردیم یک کم می‌خندیدیم تا قهر بعدی و اگه می‌باختیم که دیگه مدیر مسئول تیم هم میومد ده تا بالش می‌خورد تو سرش و برمی‌گشت.
بزرگ‌تر که شدیم دیگه یک‌جا نبودیم، من ازدواج کردم و از ایران خارج شدم اون‌هم موند و درس خوند... من بعدا با بچه درسم رو ادامه دادم؛ تا این که تابستون‌ها می‌رفتم ایران و یک‌بار هم‌دیگه رو می‌دیدیم و سه بار تلفنی حرف می‌زدیم اما همه خیال می‌کردن 24 ساعته با هم هستیم. چرا؟‌ چون اون همه جا می‌گفت با آیدا هستم و می‌رفت پیش دوست پسرش، من‌هم هر مراسم و هر مهمونی که نمی‌خواستم بگم می‌گفتم با فلانی هستم و خودم رو راحت می‌کردم.

اما می‌دونید جالبیه ماجرا کجا بود؟‌

اونجا که یکبار هم با هم قهر نکردیم و یکبار هم از هم توقع نداشتیم و یکبار هم همدیگه رو به مسلخ نبردیم سر توقعاتمون... برای همین الان هم که هر از گاهی با هم حرف میزنیم فقط می‌خندیم و می‌گیم یادش به خیر... حوصله‌ی هم رو هم اگه نداشته باشیم تلفن، صفحه‌ی چت یا حتی ای‌میل‌های هم رو هم ایگنور می‌کنیم؛ بدون این که یکی به اون یکی بگه کجا هستی و چرا بیاره.


همون موقع‌ها که فکر می‌کردم بزرگ شدم و دیگه مامان شدم یک دوست دیگه پیدا کردم توی غربت که بیشتر از بقیه به هم نزدیک بودیم و میمردیم برای هم... 24 ساعت رو 25 ساعت می‌کردیم و بچه‌هامون رو می‌انداختیم گل هم و خوش می‌گذروندیم... برای بار سوم مامان شد و 3 شب بیمارستان باهاش بودم... من ایران بودم و اون هوای علی رو داشت (همسر محترم)، خلاصه روی هرچی خواهر است رو کم کرده بودیم.
فکر کنم بیشتر از یکسال گذشت که توقعات سر بلند کردند؛ چرا با فلانی بیشتر هستی تا با من، چرا نمیای تنهایی خونه‌ی ما. چرا وقتی میریم مهمونی بغل فلانی نشستی، چرا بچه‌ات با فلانی بیشتر صمیمیه تا بچه‌های من... آخرش هم توی روی هم ایستادیم و هر کدوم حق به جانب بی‌خیال اون یکی شدیم، تا جاییکه وقتی جنگ شد توی هواپیما حتی جواب سلامم رو هم نداد و من دستم رو گذاشتم رو شونه‌اش و با گریه گفتم علی نیومد، من تنها دارم می‌رم. نگام کرد بدون حتی یک ذره آشنایی.
خلاصه که اون رابطه برای همیشه کات شد... نه این که من بچه‌ی پیغمبر بودما... نه... مسلما هرکس حق رو به خودش می‌ده همیشه.


بازم یک مدت گذشت و یک دوست دیگه.
آخه من همیشه یک دوست صمیمی می‌خوام وگرنه میمیرم از تنهایی
خلاصه همه چیز جور بود؛ هم بچه‌ها، هم همسرها
خودمون هم خیلی بیشتر از اونی که رابطه‌ی دو تا دوسته با هم پیش رفتیم.
اونقدری که فقط همو داشتیم و فقط با هم راضی می‌شدیم.
خلاصه نه توقعی، نه نگرانی‌ای، نه دلخوری‌ای، نه شکایتی... هیچی و هیچی.
هر بار هم که با هم مشکل پیدا میکردیم بعدش بیشتر و صمیمی‌تر می‌شدیم.

از یک رابطه هیچی کم نداشتیم؛ فقط هرچی بیشتر به هم نزدیک می‌شدیم می‌دیدیم که سلایقمون با هم فرق داره و این برامون اوایل قشنگ بود؛ چون مکمل هم شده بودیم.
دیگه دو تا خط موازی نبودیم که هیچ‌وقت به هم نرسیم، شده بودیم دو تا خط که هی همو قطع می‌کردند و جاهای خالی همو پر می‌کردند.

اما این هم جواب نداد.

یک روزی که آخرش هم نفهمیدیم چند شنبه بود از خواب بیدار شدیم و دیدیم تحمل همدیگه رو نداریم؛ بازم همو دیدیم اما دور از هم اشک ریختیم؛ هم برای رابطه‌ی به اون قشنگی و هم برای دردهایی که از هم داشتیم.
اما دیگه با هم حرفش رو نزدیم و نفهمیدیم دلمون برای هم تنگ میشه که همو میبینیم یا این که مجبوریم همو ببینیم یا این که داریم تحمل می‌کنیم.

هر دفعه هم تقصیر کار یکی بود؛ یک بار همسرها،‌ یکبار بچه‌ها، یکبار تفاوت‌ها... یکبار خودمون... شده بودیم هیولای هم...
اونو نمیدونم؛‌ اما من با دیدنش،‌ مخصوصا وقتی دور از جمع بودیم دلم براش ضعف می‌رفت، چند باری هم حالیش کردم... دلم تنگ می‌شد... گریه می‌کردم.. دلم می‌خواستش...
اما هیچ‌وقت نفهمیدم اون چه حسی داره، عذاب می‌کشه، میخواد منو پاک کنه و من خودمو بهش تحمیل می‌کنم. یا این که اونم دلش برای اون روزها تنگ میشه...

حرفهاشم جسته گریخته از این و اون شنیدم... اما هیچ‌وقت نفهمیدم چشه، شاید هم فهمیدم... نمی‌دونم.

خلاصه این دوستی هم قطع شد... یا من اسمش رو میذارم قطع شدن.. یا شاید من اشتباه می‌کنم.
خلاصه آخرش نفهمیدم چی شد.
حرفامون عین هم شده بود و هیچ‌کس هم کمک نمی‌کرد؛ هر کی حرف میزد بدتر می‌شد، اصلا شاید بهتر بود همه خفه شن!

خلاصه اون دوستی هم تموم شد.

حالا الان اون آدمک توی آینه وایساده کنارم و میگه خوب که چی این همه حرف زدی؟ حالا همه دلت رو توی دوستی‌های درب و داغونت ریختی بیرون که چی بشه؟ دلت خنک شد؟ خوبه یک عده آدم بیان بگن آخی نازی یا مثلا بگن بابا تو دیگه چرا؟ یا این که مزه میده بیان بزنن تو پر و بالت؟‌ یا بگن تو خوبی؟‌ یا بقیه بدن؟

لامذهب از کنار دستم هم کنار نمی‌ره... کارش فقط یک دکمه‌ی پابلیشه و خلاص.

اما سوال من هنوز مونده؟ دوری توی دوستی بهتره یا نزدیکی؟

هرچند اگر زمان برگرده عقب یا من جایی باشم که این دوستهای قدیمی هستند حتما بازم میرم سراغشون و سعی می‌کنم از اول شروع کنم... حتی اگه شده دنبالشون بدوم،‌ حتی اگه علی بگه در شانت نیست، حتی اگر خودم توی تاریکی اتاق گریه کنم از دستشون... اما بازم دنبالشون می‌دوم تا شاید بشه بازم از اول شروع کرد.

 با این حال فکر نکنم من و این طرف توی آینه رو بشه با هم یکجا جمع کرد!


هیچ نظری موجود نیست: