سالها گذشت تا یاد گرفتیم دلی بهدست بیاریم، حالا سالها خواهد گذشت تا یاد بگیریم دلی نشکنیم.
یادمه بچه که بودم وقتی با مامانم میرفتیم مراسم دعا از توی حلقهی آلیاسین که رد میشدم دلم عشق میخواست و وصال!
بعدها به سادهلوحی خودم خندیدم.
الان ماهها و سالها از اون روز میگذره و من همچنان دارم فکر میکنم اونروزها در عین پاکی اصلا هم بچه نبودم و چه بسا از امروزم خیلی هم بزرگتر بودم؛ پیش کسی یا چیزی به اسم خدا...
خلوص اونروزها یک طرف و بیآلایشیاش یک طرفه دیگه.
امروز بزرگ شدم و بزرگتر، چهارتا جا دیدم که اسمش شهر و استان و کشور بود، با آدمهای زیادی روبرو شدم وزندگی رو زندگی کردم، عشق رو مزمزه کردم و به معشوق رسیدم،
اما آیا به حقیقت رسیدم؟
بعضی وقتها فکر میکنم حقیقت از یک طرف گریزانه و من از طرفی دیگه... حقیقت اگر هم سرجای خودش ایستاده باشه هرکدوم از ما به نوبهی خودش حقیقتی برای دنیای خودش میسازه که بازهم به خیال خودش اونو از «حقیقت» بینیاز میکنه... در حالیکه ما هرچقدر هم حقیقتسازی کنیم بازهم خودمونیم که بازی میخوریم.
دلی بهمون داد که عاشق باشه و عشق رو با ذرهذره وجودش لمس کنه، اما عاشق نگهداشتن و (در قاموس حقیقتی که من برای خودم ساختمش) امانتداریش از همه بالاتره، کاش میتونستیم انسان رو به عنوان یک «انسان» نگاه کنیم و به همون آسونی که دلی بهدست آوردیم دلی هم نشکنیم.
شبنوشتهای ما تموم میشه، ثانیهها به همون سرعتی که اومدن میرن و اونی که باقی میمونه انسانه و دلش، انسانه و تقدیری که گاهی بدون خواست ما به دستهامون گره میخوره... تقدیری که از پیش نوشته شده میوفته دست ما و ما هم به راحتی باهاش بازی میکنیم...
و شاید
حقیقتی میسازیم ازش به دلخواه خودمون و برای خودمون؛ دریغ از این که بازهم ماییم که توش بازی میکنیم و بازی میخوریم...
یادمه بچه که بودم وقتی با مامانم میرفتیم مراسم دعا از توی حلقهی آلیاسین که رد میشدم دلم عشق میخواست و وصال!
بعدها به سادهلوحی خودم خندیدم.
الان ماهها و سالها از اون روز میگذره و من همچنان دارم فکر میکنم اونروزها در عین پاکی اصلا هم بچه نبودم و چه بسا از امروزم خیلی هم بزرگتر بودم؛ پیش کسی یا چیزی به اسم خدا...
خلوص اونروزها یک طرف و بیآلایشیاش یک طرفه دیگه.
امروز بزرگ شدم و بزرگتر، چهارتا جا دیدم که اسمش شهر و استان و کشور بود، با آدمهای زیادی روبرو شدم وزندگی رو زندگی کردم، عشق رو مزمزه کردم و به معشوق رسیدم،
اما آیا به حقیقت رسیدم؟
بعضی وقتها فکر میکنم حقیقت از یک طرف گریزانه و من از طرفی دیگه... حقیقت اگر هم سرجای خودش ایستاده باشه هرکدوم از ما به نوبهی خودش حقیقتی برای دنیای خودش میسازه که بازهم به خیال خودش اونو از «حقیقت» بینیاز میکنه... در حالیکه ما هرچقدر هم حقیقتسازی کنیم بازهم خودمونیم که بازی میخوریم.
دلی بهمون داد که عاشق باشه و عشق رو با ذرهذره وجودش لمس کنه، اما عاشق نگهداشتن و (در قاموس حقیقتی که من برای خودم ساختمش) امانتداریش از همه بالاتره، کاش میتونستیم انسان رو به عنوان یک «انسان» نگاه کنیم و به همون آسونی که دلی بهدست آوردیم دلی هم نشکنیم.
شبنوشتهای ما تموم میشه، ثانیهها به همون سرعتی که اومدن میرن و اونی که باقی میمونه انسانه و دلش، انسانه و تقدیری که گاهی بدون خواست ما به دستهامون گره میخوره... تقدیری که از پیش نوشته شده میوفته دست ما و ما هم به راحتی باهاش بازی میکنیم...
و شاید
حقیقتی میسازیم ازش به دلخواه خودمون و برای خودمون؛ دریغ از این که بازهم ماییم که توش بازی میکنیم و بازی میخوریم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر