صدای اذان که میاد فقط تو با چادر نماز سفیدت میای جلوی چشمم... نشستی روی جانماز همیشگیت که نمیدونم چرا دل ازش نمیکنی..
انگار نقطهی وصل تو با خدایت همون جانمازته.
یاد دولا راست شدنت میافتم هنگام نماز و بیشتر وقتی که کمردرد هستی، اون کبودی روی مهرهی آخر که تا بودم برایت ماساژ میدادم و حالا که نیستم جایشو به نگرانی داده.
هنوز هم وقتی یک ظرفی میشکنم یا اینکه به خیال خودم کار بدی انجام میدم یاد چشمغرههایت که میوفتم تنم میلرزه، هیچوقت دست روم بلند نکردی و همیشه با چشمغرههایت که انگار عذاب خدا برای کار بدم بود منو مجازات کردی...
چقدر دلم برای اون چشمغرهها تنگ شده...
هنوز هم صبحها سخت از خواب بیدار میشم، با این تفاوت که دیگه لقمههام روی میز آماده نیستند و کسی نیست که بهم «فقط پنج دقیقه دیگر» مهلت بده، حالا خودم شدم کسی که باید بدو بدو لقمه آماده کنه و پنج دقیقهها رو مهلت بده.
دیگه من شدم اون کسی که باید دکمههای لباس رو از پشت ببنده و جوراب پای یکی دیگه کنه و آمادهاش کنه تا بدو به مدرسه برسه.
ولی من هنوز هم میخوام تو دکمههای لباسمو ببندی و جوراب پام کنی و برایم لقمه درست کنی...
یادش بهخیر اونموقعها که شیرینیها و شکلاتها رو قایم میکردی تا «موش خونه» تمومشون نکنه و وقتی مهمون میاد آبروریزی نشه، اما امروز هنوزم موشه.. هنوزم باید از دستش همهچیو قایم کرد.
یاد اونشب میافتم که چهجوری از ترس توی بغلت قایم شده بودم و گریه میکردم، نه اینکه بچه بودمها.. نه! دبیرستان رو هم تموم کرده بودم.. با هم از جشن تولد میومدیم که اون دزد نامرد کیفتو کشید و من تا به خودم اومدم تو چند متر جلوتر از من روی زمین کشیده شده بودی... همهچیو برد... و من و تو چه بیپناه توی خیابونها دنبالش میکردیم...
یا اون روزهای تلخ توی بیمارستان... وقتی مثل همیشه تیمارداری بابا رو میکردی و هرچی اصرار میکردیم که جامون رو یک شب عوض کنیم میگفتی نه...
بهت میگفتیم «فلورانس نایتینگل» . بس که همیشه پرستار همه بودی... هیچوقت هم به خودت نرسیدی... وقتی چشمات آبمروارید آورد و من و خواهری به اصرار میخواستیم ببریمت دکتر اما میگفتی نه.. به جایش بابا بره ...
آخ که چقدر اسمت مقدسه مادر.
هیچوقت نتونستم بهت نشون بدم که چقدر دوستت دارم و چقدر نیازمندتم... نیازی که فقط برای دستاته و نگات.
سعی کردم بگم مدیونتم.. برای لحظهلحظهی زندگیم و بودنت... مدیونتم که هستی و همین بودنت آرامش و اطمینان میده بهمون... سعی کردم بگم.. اما مثل همیشه نتونستم.
سالها میشه که این شبها رو پیشت نیستم و دل خوش کردم به تلفن و صدای همیشه مهربونت...
سالهایی که نه شب عید هستم، نه شب یلدا و نه حتی امشب که شب تولدته...
میدونی
همیشه گفتم خدایی هست و میبینه.. این اشکها و دلتنگیها و بغضها و پشیمونیهای منو... کاش یکی از این شبها رو میگذاشت که توی بغلت آروم بگیرم...
میدونم... میدونم...
بازهم بچه شدم... مثل شبی که از شدت گریه نمیتونستم باهات حرف بزنم... هرچی آرومم میکردی من با هقهق میخندیدم و اشکهایم رو روونهی صورتم میکردم...
نگاه همسرم رو که با مهربونی بهم خیره شده بود با ولع میبلعیدم اما تو نبودی... صدایت بود و چشمهای من که با حسرت به شمارههای پایانی کارت تلفن خیره مونده بود.
ازت یاد گرفتم توی زندگی بایستم... برای بدست آوردن حقم با مهربونی بایستم... نمیدونم موفق بودم یا نه.. اما میخوام بدونی که الگوی وفا و مهر و صلابتی برایم.
امشب هم همه دور هم جمعید و من حسرت یک کادو دادن به تو بازم توی دلم ماسید...
وقتی شمعهای 61 سال زندگیت رو فوت میکنی بدون دخترکت اینجا نشسته، کیک آماده کرده و شمع گذاشته و خودش با یاد تو شمعها رو فوت میکنه. اشکهایش میریزه روی کیک اما به خیال دستهای تو!
تولدت مبارک مادرم.
انگار نقطهی وصل تو با خدایت همون جانمازته.
یاد دولا راست شدنت میافتم هنگام نماز و بیشتر وقتی که کمردرد هستی، اون کبودی روی مهرهی آخر که تا بودم برایت ماساژ میدادم و حالا که نیستم جایشو به نگرانی داده.
هنوز هم وقتی یک ظرفی میشکنم یا اینکه به خیال خودم کار بدی انجام میدم یاد چشمغرههایت که میوفتم تنم میلرزه، هیچوقت دست روم بلند نکردی و همیشه با چشمغرههایت که انگار عذاب خدا برای کار بدم بود منو مجازات کردی...
چقدر دلم برای اون چشمغرهها تنگ شده...
هنوز هم صبحها سخت از خواب بیدار میشم، با این تفاوت که دیگه لقمههام روی میز آماده نیستند و کسی نیست که بهم «فقط پنج دقیقه دیگر» مهلت بده، حالا خودم شدم کسی که باید بدو بدو لقمه آماده کنه و پنج دقیقهها رو مهلت بده.
دیگه من شدم اون کسی که باید دکمههای لباس رو از پشت ببنده و جوراب پای یکی دیگه کنه و آمادهاش کنه تا بدو به مدرسه برسه.
ولی من هنوز هم میخوام تو دکمههای لباسمو ببندی و جوراب پام کنی و برایم لقمه درست کنی...
یادش بهخیر اونموقعها که شیرینیها و شکلاتها رو قایم میکردی تا «موش خونه» تمومشون نکنه و وقتی مهمون میاد آبروریزی نشه، اما امروز هنوزم موشه.. هنوزم باید از دستش همهچیو قایم کرد.
یاد اونشب میافتم که چهجوری از ترس توی بغلت قایم شده بودم و گریه میکردم، نه اینکه بچه بودمها.. نه! دبیرستان رو هم تموم کرده بودم.. با هم از جشن تولد میومدیم که اون دزد نامرد کیفتو کشید و من تا به خودم اومدم تو چند متر جلوتر از من روی زمین کشیده شده بودی... همهچیو برد... و من و تو چه بیپناه توی خیابونها دنبالش میکردیم...
یا اون روزهای تلخ توی بیمارستان... وقتی مثل همیشه تیمارداری بابا رو میکردی و هرچی اصرار میکردیم که جامون رو یک شب عوض کنیم میگفتی نه...
بهت میگفتیم «فلورانس نایتینگل» . بس که همیشه پرستار همه بودی... هیچوقت هم به خودت نرسیدی... وقتی چشمات آبمروارید آورد و من و خواهری به اصرار میخواستیم ببریمت دکتر اما میگفتی نه.. به جایش بابا بره ...
آخ که چقدر اسمت مقدسه مادر.
هیچوقت نتونستم بهت نشون بدم که چقدر دوستت دارم و چقدر نیازمندتم... نیازی که فقط برای دستاته و نگات.
سعی کردم بگم مدیونتم.. برای لحظهلحظهی زندگیم و بودنت... مدیونتم که هستی و همین بودنت آرامش و اطمینان میده بهمون... سعی کردم بگم.. اما مثل همیشه نتونستم.
سالها میشه که این شبها رو پیشت نیستم و دل خوش کردم به تلفن و صدای همیشه مهربونت...
سالهایی که نه شب عید هستم، نه شب یلدا و نه حتی امشب که شب تولدته...
میدونی
همیشه گفتم خدایی هست و میبینه.. این اشکها و دلتنگیها و بغضها و پشیمونیهای منو... کاش یکی از این شبها رو میگذاشت که توی بغلت آروم بگیرم...
میدونم... میدونم...
بازهم بچه شدم... مثل شبی که از شدت گریه نمیتونستم باهات حرف بزنم... هرچی آرومم میکردی من با هقهق میخندیدم و اشکهایم رو روونهی صورتم میکردم...
نگاه همسرم رو که با مهربونی بهم خیره شده بود با ولع میبلعیدم اما تو نبودی... صدایت بود و چشمهای من که با حسرت به شمارههای پایانی کارت تلفن خیره مونده بود.
ازت یاد گرفتم توی زندگی بایستم... برای بدست آوردن حقم با مهربونی بایستم... نمیدونم موفق بودم یا نه.. اما میخوام بدونی که الگوی وفا و مهر و صلابتی برایم.
امشب هم همه دور هم جمعید و من حسرت یک کادو دادن به تو بازم توی دلم ماسید...
وقتی شمعهای 61 سال زندگیت رو فوت میکنی بدون دخترکت اینجا نشسته، کیک آماده کرده و شمع گذاشته و خودش با یاد تو شمعها رو فوت میکنه. اشکهایش میریزه روی کیک اما به خیال دستهای تو!
تولدت مبارک مادرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر