۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

پایان انسان

سكانس اول:
کوچه‌های تنگ و تاریک ولیعصر (یا هر کوچه‌ای که نوستالژی گذشته‌ی شماست!)، زمزمه‌های عاشقانه که نشان از همدلی و همراهی‌ست. نوازش‌های عاشقانه که نشان از یگانه بودن آنهاست. بوسه‌هایی پنهانی که نشان از تمنای درون آنهاست.

سکانس دوم:
مخالفت‌های خانواده و اصرار آن‌دو به وصال. دعواها و دشنام‌ها و قهرها و گریه‌ها و التماس‌ها و اعتصاب غذا که نشان از استقامت آنها و نیک‌خواهی (و شاید هم دیگرخواهی)
بزرگترهاست.

سکانس سوم:
بازهم گریه است اما این‌بار در مراسمی با شکوه که وصل (شاید هم فصل) را در بر دارد، می‌رقصند و می‌خوانند و می‌نوشند و آنها را تا حجله همراهی می‌کنند.
شبی است امشب!
بوسه‌های پنهانی به نمادی برای آزادیشان تبدیل می‌شود و با آگاهی همه یگانگی روح را میهمان یگانگی تن می‌کنند.

سکانس چهارم:
کودکانی که گرداگردشانند و آ‌ن‌ها همچنان به سال‌های عشق‌بازی می‌نگرند و هیچ‌کس از دلشان باخبرتر از بوسه‌ها نیست.

سکانس پنجم:
بازهم مراسم با شکوه است،‌ عروس و داماد سال‌های قبل میزبان عروس ‌و داماد امروزند و نگران به روزهای آینده‌ای که سر از گذر زمان و تغییرات پیرامون به در نمی‌آورند چشم دوخته‌اند.

سکانس ششم:
آفلاین ناگهانی و تلفن‌های ناگهانی‌تر برای من (نگارنده):
: وکیل خوب سراغ داری؟
ـ آره برای چی می‌خوای؟
: داریم جدا میشیم! همه‌ی مایملک را هم بدون این‌که بگه یا بفهمم به اسم کسای دیگه کرده که هیچ حقی به من نرسه... پاشو کرده توی یک کفش که طلاق!
ـ تو چی؟ طلاق می‌خوای؟
: نه بابا! طلاق بگیرم که چیکار کنم؟ 50 سالمه! یک زن تنها، بچه‌ها هم که یکی‌شون ازدواج کرده و اون یکی هم که پای رفیق و مواد است. طلاق بگیرم و آخرش برم خونه‌ی پدر و مادرم بعد از 32 سال زندگی؟ اصلا مگه قبول می‌کنند؟ خودم چیکار کنم؟ درسمم که دیپلم به بعد ادامه ندادم. توی این جامعه چیکار باید بکنم؟
ـ بابا شما که خوب بودید؟ نماد عشق و عاشقی بودید، چی شد که این‌جوری شد؟
: خیلی وقته که دندون رو جیگر گذاشتم و هیچی نگفتم. از همون موقع که بچه‌ها ابتدائی بودن! یک کلمه ‌هم از مستی‌ها و دست‌بزن‌هایش برای کسی نگفتم. به کسی نگفتم وقتی [] تجدید آورد همه‌مون را با زنجیر! زد و انداخت از خونه بیرون،‌ ساعت 3 صبح بود. نگفتم همه‌ی مریضی‌های پوستیم عصبی شناخته شد، نگفتم سر فیلم دیدن مامانش چه جوری بیچاره‌مون کرد که تو مردهای فیلم را تماشا می‌کنی و پاکدامن نیستی. فکر کردم درست میشه، لابد یک هوایی افتاده توی سرش و بعدش به راه میاد... اما نشد که نشد. آخرش هم که حق و حقوق من را داره بالا می‌کشه و ما رو به خیر و اونو به سلامت!!!
ـ یعنی چی؟ مگه شهر هرته؟ خوب حالا باید چیکار کنیم؟‌ قانون؟ حق و حقوق؟ (توی دلم داشتم به همه‌ی قوانین اسلامی و جامعه و مردسالاری و دنیاپرستی و نامردی‌ها فحش می‌دادم. با این‌که می‌دونستم حقی نیست مگه این‌که یک کله گنده‌ای پیدا بشه آقا رو سرجایش بشونه).
: کدوم حق؟‌ هرجا می‌رم می‌گن باید فلان کار و بکنی و فلان جا بری. وقتی هم می‌رم یک جای دیگه... آخه میدونستی که [] به بالا وصل است. خوب همه کارها را کرده منم دستم به هیچ‌جا بند نیست!!!
ـ بله،‌ می‌دونستم آقا به کجاها وصله.
سکوت.
ـ حتما پیگیری می‌کنم و خبرش را بهت می‌دم.

سکانس هفتم:
دادگاه و پله و فحش و کتک و نامردی و ...

سکانس مثلا پایانی:
هنوز قضیه در همان سکانس هفتم مانده است،‌ هنوز هم نه کسی به فکر کبودی‌های [] است و نه نگران بچه‌هایی که محل اقامشان نامشخص است.
هنوز هم ما داریم بال‌بال می‌زنیم که شاید حقی این وسط پایمال نشود.
یک بنده خدایی گفت: بالای دست خدا که دستی نیست، به خودش توکل می‌کنیم و کار درست را انجام می‌دهیم.

دلم گرفت، یعنی انسان این‌گونه به پایان خود می‌رسد؟
خداوندا انسانت را چه می‌شود؟

هیچ نظری موجود نیست: