ميدونی عروسک کوچولو!
من هم مثل تو بودم، یادمه وقتی آقای خامنهای اومد توی شهرمون از طرف مدرسه ما را به استقبال بردند، کلی ذوق داشتیم، بدون اینکه بدونیم توی کشورمون چی میگذره و فقط و فقط دلمون میخواست اون آقایی را که توی تلویزیون میدیدیدم از جلومون رد شه و شاید دستی برامون تکون بده.
من هم مثل تو بودم، یادمه وقتی آقای خامنهای اومد توی شهرمون از طرف مدرسه ما را به استقبال بردند، کلی ذوق داشتیم، بدون اینکه بدونیم توی کشورمون چی میگذره و فقط و فقط دلمون میخواست اون آقایی را که توی تلویزیون میدیدیدم از جلومون رد شه و شاید دستی برامون تکون بده.
فکر کنم که ابتدائی بودم و چیزی جز عروسکهایم نمیشناختم و از کل دنیا درگیریهای "بوسنی" را میدونستم و هر روز برای "بچههایی که جلادها از انگشتهاشون گردنبند میساختند" گریه میکردم، خیلی وقتها هم شبها موقع خواب برایشون نامه مینوشتم توی دفتر خاطراتم.
از کل دنیا و اخبارش همین بدبختیهایی را میدونستم که سر یک جای دیگهای میومد، منم مثل این عکس تو با لبخند وایساده بودم وسط مردم و دستام را برده بودم بالا.
امروز که عکست را دیدم یک لبخند تلخی روی صورتم اومد، لباسهای احتمالا نویی که مامان تنت کرده و تو هم با خوشحالی یک عکس را بردی بالای سرت، بدون اینکه بدونی توی وطنت و یا حتی بیرون از وطنت چه خبره، شاید تو هم مثل من دلت به حال بچههایی بسوزه که توی تلویزیون از لبنان و فلسطین نشون میدن، شاید تو هم هر شب گریه کنی و یا شایدم برای بچهها نامه بنویسی.
لباست با روسریت سته و عکس توی دستهایت هم یک جملههایی روشه که شاید اصلا ندونی معنیشون چیه...
یک عکاس خوشذوق هم ازت عکس گرفت و تو مشهور شدی... چقدر هم خوشحالی الان که عکست توی تلویزیون کوچولوی جلوی رویت هست بدون اینکه بدونی اینترنت یعنی چی.
بدون اینکه بدونی گرونی چهجوری زندگی مردم را فلج کرده و بدون اینکه بدونی همهی دنیا (نه دنیای تو با اون همه عروسک خوشگل، بلکه یک دنیای سیاه و کثیف با یک عالمه آدمهای سیاه و سفید) به همین عکسی که تو روی دستات بالا بردی به چه چشمی نگاه میکنند.
بدون اینکه بدونی گرونی چهجوری زندگی مردم را فلج کرده و بدون اینکه بدونی همهی دنیا (نه دنیای تو با اون همه عروسک خوشگل، بلکه یک دنیای سیاه و کثیف با یک عالمه آدمهای سیاه و سفید) به همین عکسی که تو روی دستات بالا بردی به چه چشمی نگاه میکنند.
بدون حتی ذرهای اطلاع از زندانهای ما که از بچههای بیگناه و سفید قصه هر روز پرتر و پرتر میشه.
نمیخوام قصهی تلخیها را جایگزین لبخند شیرینت کنم، اما میخوام بگم من هم یک روز مثل تو بودم و توی خیابون وسط دست و پای مردم خودم را به زور بالا میکشیدم شاید نگاهی بتونم به آقای تلویزیونی بندازم... جلوی دوربینها سرک میکشیدم تا شاید مامانم من را هم توی جعبهی جادویی که ساعت 5 هر روز کارتون نشون میداد ببینه و خوشحال بشه.
نمیخوام قصهی تلخیها را جایگزین لبخند شیرینت کنم، اما میخوام بگم من هم یک روز مثل تو بودم و توی خیابون وسط دست و پای مردم خودم را به زور بالا میکشیدم شاید نگاهی بتونم به آقای تلویزیونی بندازم... جلوی دوربینها سرک میکشیدم تا شاید مامانم من را هم توی جعبهی جادویی که ساعت 5 هر روز کارتون نشون میداد ببینه و خوشحال بشه.
میدونم خوشحالی
میدونم رنگ لبخندت از همهی رنگهای دیگه در طبیعت حقیقیتر است
فقط خواستم ازت بخوام که به همین پاکی و معصومی بمون و رنگ لبخندت را به همین روشنی نگه دار، سعی کن بزرگ نشی تا رنگی بودنت به سیاهی و سفیدی تبدیل نشه.
میدونم رنگ لبخندت از همهی رنگهای دیگه در طبیعت حقیقیتر است
فقط خواستم ازت بخوام که به همین پاکی و معصومی بمون و رنگ لبخندت را به همین روشنی نگه دار، سعی کن بزرگ نشی تا رنگی بودنت به سیاهی و سفیدی تبدیل نشه.
توی لبنان و فلسطین هم از این خبرهایی که میگن نیست، اینکه هر روز بچهها را بکشند و از انگشتهاشون گردنبند درست کنند.
توی دنیای آدم بزرگها پره از درد و دروغ، اگر دروغ هم نگی دروغ زیاد میشنوی...
توی دنیای "دروغگو دشمن خداست" بمون عروسک کوچولو.
____________________________________________________________________________
توی زندگیم به جز سیاوش قمیشی خوانندهی دیگهای نتونسته بود من را منتظر و بیقرار آلبومهایش بکنه ...
اما دیشب از هیجان آلبوم جدید محسن چاووشی یک آهنگ را هم نتونستم کامل گوش بدم...
تعطیل شده بودم به طور کلی.
به قول یک دوست که میگه: "صدای چاوشی بغض خداست از خلقت انسان" و من این تعبیر را خیلی دوست دارم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر