دو پا، دو دست و یک قلب ...
فقط همین
این پاسخ به سوال «کیستم» است که خواهم داد ... به هر کسی که این سوال را بپرسد یا شاید مهمتر از همه؛ خودم.
انسانهایی مثل میلیونها انسان دیگری که هستند و یا بودند و به دست همین «منها» از بین رفتند نیز حتما به دنبال پاسخی ساده بر «کیستم» بودند.
این فکر بعد از دیدن فیلم به ظاهر بد ساخت و بیسوژهای بود که چند شب پیش دیدم. فکر به این که واقعا من کیستم و در پاسخ، توانایی سیاه کردن چند صفحه را دارم؟
هیچ پاسخی پیدا نشد جز: «دوپا، دو دست و یک قلب».
این روزها نمیدانم به چه علت است که مدام در فکر جنگ هستم. نمیدانم علت در دیدن فیلمهاست و یا کتابی که مشغول خواندنش هستم و یا شاید هم زادگاهم ... جنگی که توسط همین دو پاها طراحی و توسط همانها نیز به اجرا در میآید. مردم نیز در بیشتر جاها بدون این که دلیل را بدانند کشته میشوند و یا شاید تنها به این دلیل که «اگر نکشیم آنها میکشند». به این ترتیب برای زنده ماندن باید کشت!!
نتیجه، تفاوتی با قانون بقای حیوانات ندارد؛ زنده ماندن در جنگ همانا بقای حیوانات در جنگل است!!
تمامی آنهایی که دشمن نامیده میشوند (از جمله خود ما) خانواده دارند و عاشقند و به همان اندازهای فرزندانشان را دوست دارند که خود من دوست دارم، به همان اندازه به زندگی علاقهمندند که خود من علاقه دارم، به همان اندازه مرگ برایشان علامت سوال است که خود من بیجواب ماندهام و به همان اندازه تردید برایشان پررنگ است که برای من. پس چطور میتوان انسانی را کشت که درست مثل من است؟
قدیمترها (قدیمی که شاید برای تقویم یکسال باشد و برای من و یا خیلی از ما سالها) بحث جنگ علیه ایران بود، همانگونه که امروز هم هست. ایرانی که وطنش خواندهایم و هر کدام به نوبه خود تلاش میکنیم تا سالم نگاهش داریم. ایرانی که هر کجای کرهی خاکی باشیم بازهم خاکش عطر و ارزشی خاص و والا دارد. ایرانی که از غم کودکان و ظلم به زنان و نادیده گرفته شدن یکایک مردمانش رنج میبرد.
مدتی فکر میکردم سالهاست در تلاشیم تا اصلاحاتی را در کشور به انجام برسانیم. از من نوپا تا همهی پیشکسوتان تلاش میکنیم و حال که بعد از این تلاشها در دورهی اخیر چند دهه نیز به عقب بازگشتهایم، شاید همان بهتر که حملهی نظامی در گیرد.
اما امروز که تفاوت میان دشمن داخلی و خارجی تنها از طریق زبان گویش قابل تشخیص شده است، نمیدانم که کدام راه به نتیجه میرسد و مهمتر از همه نمیدانم در این نبرد کدام سمت خواهم بود!!
به اسم ایرانپرستی و در جبههی دشمن داخلی و یا به اسم اصلاح و در جبههی دشمن خارجی؟
اوریانا فالاچی در مقدمه کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» میگوید: «هنوز درک این موضوع برایم غیرممکن است که چگونه در یک سر جهان برای نجات یک قلب همه به تکاپو میافتند اما در طرف دیگر جهان ارزش جان انسان برابر یک مشت برنج است و کسی حتی نگران هم نیست!!».
جنگ همیشه ظاهری پست اما باطنی انسانساز دارد. جنگی که روز اول همه از آن بیزارند و بعد به آن علاقهمند و چه بسا گاهی دلتنگش میشوند.
بعضی وقتها فکر میکنم برای شناخت خود بهترین مکان میدان جنگ است، اما اگر جنگی شود من کدام سمت خواهم بود؟ فرزندم چه خواهد شد؟ آیا نگرانی من برای سلامت فرزندم فرقی با نگرانی هزاران مادر در میدان جنگ دارد؟
دشمنی که به اسم آزادسازی میآید و خانهها و زندگیها را ویران میکند برتر است یا دشمنی که هر روز حق زندگی را از ما و فرزندانمان میگیرد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر