۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

سه تار




شب بود! مثل یکی از همین شب‌های زمستونی!

زمانی که هنوز عوامل تازه‌وارد، به جمع چهار نفری ما اضافه نشده بودند. مامان برعكس هميشه بعد از اومدن از مدرسه کلی شارژ بود و با اینکه بعدازظهری بود،‌ انگار خسته نبود، هر چند مامانم انگار خستگی‌ناپذیر بود.

بابا هم اون شب بیخیال رفقا شده بود و توی خونه مونده بود. خواهری کتابش رو پهن کرده بود وسط پذیرایی و خودش به عادت همیشه به شکم دراز کشیده بود و منم روی کمرش نشسته بودم.

برعکس همه شب‌ها، چراغ‌های اضافی خاموش نشده بود. با اون لوسترهای کریستال و تلألوشون روی سقف و دیوارها، خونه‌مون عجیب شاد و رنگی شده بود.
ضبط روشن بود و کارتریج داشت می‌خوند. نمیدونم خواننده هایده بود یا معین؟ شاید هم ویگن بود. اما هر کی بود خیلی خوب می‌خوند.

صدای خنده‌ی بابا هنوز توی گوشمه. مامان که از خنده سرخ شده بود و با همون حجب و حیای همیشگی، لبهاشو جمع می‌کرد تا دندون‌هاش معلوم نشه. نه اینکه دندون‌های قشنگی نداشته باشه، نه! حجب و حیای زیادی داشت و خیلی خانوم معلم بود.

یادمه بابا کمربندشو باز کرد و به شوخی دنبالم می‌دوید. یا دستهاشو دور صورتش می‌گذاشت و مثلا میمون می‌شد. منم مثلا می‌ترسیدم و فرار می‌کردم. از اون شب نور زیاد خونه و چهره‌های شاد یادمه و هیجانی که هنوز هم یادش می‌افتم دلم می‌لرزه.

اوایل فکر کنم می‌دونستم اون شب چند سالم بوده اما الان اصلا یادم نیست، فقط یادمه دلم نمی‌خواست اون شب تموم بشه.
همه‌ی دنیامون همین چهار نفر بود، هر چند دنیای من از اونا خیلی کوچک‌تر و بی‌دردسرتر بود.
هر چی می‌گذره خاطرات اون روزهام کم‌رنگ‌تر می‌شه، تار می‌شه و با دیدن شاید یک عکس، یادم می‌افته چه روزها و شب‌هایی داشتیم.

سال‌ها از اون شب گذشته، اون شب هم یواش یواش داره تار می‌شه.
جای خاطرات و روزها و شب‌های گذشته رو آدم‌های جدید می‌گیرن، با زندگی‌ها و داستان‌های جدیدشون.
تازه‌واردها به جمع اضافه شدند و من هنوز نمی‌دونم اون جمع چهار نفریمون بیشتر شده یا کم‌تر.
لحظه‌ها تار شدند و جاشونو به تارهای سفید موهای بابا و مامان دادند.

بعضی وقتا دلم می‌خواد بشینم پیششون تا برام از اون شب‌ها و روزها بگن (آخه پدر مادرا همه خاطراتشون ما بچه‌هاییم، مثل خود ما!) شاید تصویرهای تار و فراموش شده باز هم رنگی بشن و شاید باز هم حتی برای دقایقی بشه توی اون لحظه‌ها و اون صمیمیت زندگی کرد.
هر چند می‌دونم اینها همش آرزوست. شاید به همون تاری خاطرات، اما به سفیدی موهای مامان و بابا.
نمی‌دونم تقصیر زمستون و شب‌های طولانیشه یا تقصیر از دنیامونه که انگار هر چی می‌گذره تلخ‌تر می‌شه اما ...

این شب‌ها عجیب دلتنگم و دلم کودکی‌هامو می‌خواد
این شب‌ها با یاد اون خاطرات دلم می‌گیره
این شب‌ها با یاد بابا و مامان دلم پر می‌کشه سمت جایی که اسمش وطن منه

این شب‌ها اما دارم سعی می‌کنم خاطرات محو سال‌های آتی پسرکی را بسازم که همه‌ زندگی‌ منه تا با یادآوریشون، هر چند تار؛ یادم باشه
این شب‌ها یادش می‌ره ...

اما من با یاد این شب‌ها موهامو سفید خواهم کرد ...

هیچ نظری موجود نیست: