۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

حوا؛ از فرش تا عرش

هنوز هم گیجم و باور نمی‌کنم...


روزگار آدم:
از کودکی، «جنسیت» و «مونث بودن» در پس‌زمینه‌ی تمام افکارم ریشه داشت.
تفاوت‌هایی که از نظر قدرت، هیکل و توانایی انجام کارها با پسرهای هم‌سن و سال داشتیم، در منزل هم پدر جایگاه ویژه و غیر قابل نفوذ خود را داشت.
مامان بازی ما مورد تمسخر پسرانی قرار می‌گرفت که ما آرزوی هم‌بازی شدن در تیم فوتبالشان و یا همراهی‌ با آن‌ها در صف‌های طولانی سینه‌زنی شب‌های محرم را داشتیم.
هرچه بزرگ‌تر می‌شدیم، این تفاوت‌ها ملموس‌تر می‌شد، حجاب و فرم‌های اجباری مدارس، خجالت از ابروهای پرپشت و سبیل‌های ناگهانی دوران بلوغ و ...
اهمیت زیبایی ظاهری و فیزیک مناسب،‌ همه و همه ما را به سمت «خود کم‌بینی» هدایت می‌کرد.
مشاهده‌ی دختران زیبا با ابروان برداشته و لب‌های بدون سبیل و رژهای صورتی کم‌رنگ و دستانی که مخفیانه در دستان پسران پر هیجان و جذاب محل، گره خورده بود، حسرت شب‌های ما بود.
درس‌ها را به عشق شاگرد اول شدن و یا به اجبار «الف تا ی» می‌خواندیم و کم‌کم به جمع پنهان‌کاران راه پیدا کردیم.
عشق‌های داغ و تصور لباس عروسی به همراه هر پسری که وارد زندگی ما می‌شد، کنترل‌های شدید خانواده بر تلفن‌ها و گردش رفتن‌های ما را به دنبال داشت.
دوستی‌‌هایی که باید با معیار خانواده هم‌خوانی داشته باشند.
این‌ها همه و همه دختر را به عنوان موجودی استثنایی و خاص نشان می‌داد که زیباست و این زیبایی گناه همیشه و حرام ناخواسته‌ی اوست.
خواستگارهای متعددی که آمدند و رفتند،‌ یا انتخاب نمی‌شدیم و یا انتخابشان نمی‌کردیم، نشست‌هایی که پر بود از بحث‌های طولانی درباره‌ی ارزش‌های ما اعم از زیبایی و هنر و تحصیلات تا حجب و حیا و به قول معروف «آفتاب مهتاب» ندیده بودنمان که خود مهمترین ارزش محسوب می‌شد.
پسرانی که خود ختم روزگار بودند و برای همسری، تنها دخترانی را انتخاب می‌کردند که مردی را جز پدر و برادر خود در زندگی ندیده باشند؛
تا خود اولین کسی باشند که به حریم تن و روح «زن» وارد می‌شدند.
نگاهی به زندگی خسته‌کننده‌ی مادرهایمان که برای فرار از محیط‌های مردسالار و مردپرست خانواده یا به محل کار پناه برده بودند یا به جمع‌های دوستان خود؛ همه و همه باعث ترس از همسر شدن را در پی داشت.
ایستادن پای عشق‌های خیالی و گاه حقیقی و تحقیرها و توهین‌ها و تهمت‌ها؛
همه ما را از «زن» بودن بیزار می‌کرد.
و همه‌ی تندبادهایی که تن و روح زنانه‌ی ما را زیر ضربات سهمگین خود خرد می‌کرد...
و این ما بودیم که به جرم زن بودن، تاوان مرد بودن باقی را پس می‌دادیم.


انگار یا اطلاعات ما درست نبود و یا جو حاکم بر جامعه، ما را به بیزاری رسانده بود و گاه هر دو با هم هم مسیر می‌شدند.
و «ای‌کاش»‌هایی که بر لب‌های همه‌مان پینه بسته بود.



روزگار حوا:
هر دو می‌دویدیم، از صبح تا عصر؛‌ هر یک برای رسیدن به ایده‌ال خود و تلاش برای بهتر بودن. خستگی‌هایمان را بعدازظهرها پشت در خانه‌ای که آرزوی هر دوی ما بود جا می‌گذاشتیم و کلبه‌ای که با هم ساخته بودیم را از عطر تن و روح هم پر می‌کردیم.
«زن» شده بود پناه خستگی‌های مرد و تلخی‌های روزگار را با لبخند خود به آرامشی عمیق مبدل می‌ساخت.
«زن» قرار بود مادر هم بشود، قرار بود شادی و عشق بیشتری را میهمان خانه کند،‌ قرار بود ثمره‌ی لذت تن و روح را در قالب پاک‌ترین و صادق‌ترین موجود روی زمین به همه (و قبل از دیگران به خودش) هدیه کند.
نه ماه از تن و روح خود در لکه خونی دمید تا «دوست‌داشتنی‌ترین موجود روی زمین» به دنیا بیاید...


هفت سال از آن تجربه گذشته!
هنوز هم گیجم و باور نمی‌کنم.
زنی که اکثر دوران کودکی،‌ نوجوانی و گاه جوانی خود را در تبعیض و تحقیر سپری کرده بود، تنها پناه خستگی‌های مردی شد که سالها به قدرت او غبطه می‌خورد.
بزرگترین معجزه‌ی بشر نصیب او بود و عظیم‌ترین حس یک مرد‌ را که پدر شدن است، همین «زن» به او بخشید؛ معجزه‌ای که تنها و تنها از عهده‌ی همان زنی بر ‌می‌آید که روزی برای بازی در نقش مادر بچه‌های محل، مورد تمسخر واقع می‌گشت.
لبخندش تمامی بی‌قراری‌های مرد را به قراری مملو از عشق تبدیل کرد.
بهترین خطابه‌های عاشقانه در مورد او بکار برده شد و اساطیر دنیا برای رسیدن به دل «زن»، سخت‌ترین راه‌ها را پیموده و دشوارترین پرسش‌ها را پاسخ گفتند تا شاید از میان آ‌ن‌ها تنها یکی به گنجینه‌ی دل او راه یابد.
بزرگ‌ترین مردان جهان در اسارت عشق یک «زن» از تمامی جاه و منزلت و اعتبار خود چشم‌پوشی کردند تا گوشه چشمی از او ببینند.
هزاران عارف و عالم در مدح تنی که روزی از داشتنش خجل بود و روحی که از لطافت آن بیزار بود دیوان‌ها شعر سرودند..


مارک تواین در کتاب«آدم و حوا» می‌گوید:
«گناه اول بشریت چیدن سیب جاودانگی توسط حوا نبود.‌ اولین گناه عدم همراهی آدم با حوا در چیدن آن سیب بود.»


میان این «زن» و «زن»ی که کودکی‌ها و نوجوانی‌های ما را پر کرده گسلی عظیم نهاده شده است همان‌طور که میان همین «زن امروز» تا «زن فردا»یی که باید از کتاب‌ها و نقدها و نوشته‌های امروزمان به واقعیت تبدیل شود... و می‌شود.
حال تقصیر از جو حاکم بر جامعه است و یا اطلاعات غلط ما و یا شاید «انسان» بودن و «متوسط» بودن ما؟


هنوز هم گیجم و باور نمی‌کنم!
منی که سال‌ها با احساس «جنس دوم»بودن زندگی کرده‌ام،
چگونه بزرگترین معجزه بشریت نصیب من شده و چگونه آرامش «مرد»م به آرامش چشم‌های من گره خورده است؟


شاید بشود این‌گونه گفت که همه روزها، روزهای حواست...

هیچ نظری موجود نیست: