۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

واکنش پنجم


یک
صدای لرزانش از پشت صفحه‌ی مانیتور دلم را به درد آورد.
بازهم همان فضا و همان حرف‌های قدیمی که حاکی از خستگی و یکنواختی بود، داستان تلخ خیلی از ما. احساس مفید نبودن و غرق در روزمرگی شدن. با این‌که شاغل بود اما باز هم خواسته‌ی دلش جای دیگری بود و او جای دیگر. سالی یک‌بار هم‌دیگر را می‌دیدیم و هر سال همان حرف‌ها.

دو
این‌دفعه قصه‌ همان قصه بود؛ اما نقش اول فرق داشت. دوباره شکایت از یکنواختی زندگی و احساس تلخ روزمرگی.
اندکی تلخ‌تر و این بار، غم غربت و تنهایی هم چاشنی همه‌ی دردها شده بود.

سه
بازهم قصه همان قصه با نقش اولی دیگر.
درس و کار هست اما زمینه برای پیشرفت نیست،‌ قرار گرفتن کنار مردی که هر روز بیشتر از قبل پیشرفت می‌کند و احساس یک‌جا ماندن بیشتری به من القا می‌شود.

چهار
به یاد خودم افتادم، روزهایی که با کابوس بی‌کاری می‌خوابیدم و با ترس از بی‌هدفی بیدار می‌شدم.
خوش‌حالیم از پیشرفت همسرم و ناراحتی از درجا زدن خودم، پارادوکس بدی ایجاد کرده بود تا آن‌جا که نه ناراحتی‌ام، ناراحتی بود و نه خوشحالیم خالص بود.

پنج
تنها یک‌بار دیدمش، اما مهر و سادگی‌اش دلبسته‌ام کرده بود، غذای ساده و منزلی پر از صفا. همسرش از دوستان صمیمی‌مان بود، همیشه شکایت از گونه‌ای روزمرگی داشت که خانم خانه گرفتارش بود و عذاب‌هایی که راه زبان را گم‌ کرده بود و جای خود را به اشک و ناله داده بود.
در رشته‌ی مورد علاقه‌اش مشغول تحصیل در مقطع دکترا بود.

من، و همه‌ی آن‌هایی که نام بردم، در کنار همه‌ی روزمرگی‌ها و یکنواختی‌ها تنها و تنهاتر می‌شدیم.


آخرین کتابی که خواندم، «از میان ظرف‌های شسته شده» بود؛ نگاهی به زندگی یک زن از میان همه‌ی زن‌ها. یک زندگی روتین که با وجود دو فرزند یکنواختی بیشتری را همراه دارد.
نگاهی به زندگی اکثر زنانی که یا دوستان ما هستند و یا خواهرانمان و شاید مادرهایمان، نشان‌دهنده‌ی یک حقیقت تلخ است: رسیدن به «پوچی»

من از جامعه‌ای که در آن بزرگ شدم حرف می‌زنم، نه از اروپا یا آمریکایی که یا در فیلم‌ها دیده‌ایم یا سفری کوتاه داشتیم. من از جایی حرف می‌زنم که در آن به دنیا آمدم، کودکی، نوجوانی و جوانی خود را گذرانده‌ام.
جامعه‌ای که خواسته یا ناخواسته، حس جنس دوم بودن را به تک‌تک ما القا کرده است.

خواندن ای‌میل‌ها و نامه‌ها و شنیدن درددل دوستان و حرف‌های دل خودم همه نشان از جو مردسالار کشورم دارد. فضایی که زمینه‌ برای پیشرفت مرد در آن بسیار بیشتر از زن است و دیدگاه‌هایی که بازهم خواسته یا ناخواسته زن را تنها در جایگاه همسر و یا مادر می‌خواهد.

اما اگر بخواهیم به درد دل‌های همین همسران و یا مادران گوش دهیم،‌ چیزی جز یکنواختی و پوچی عایدمان نخواهد شد.‌ من از اکثریت زن‌ها حرف می‌زنم، نه از استثناهایی که بازهم خواسته یا ناخواسته توانسته‌اند یا زمینه‌اش را داشته‌اند تا از این آفت دور بمانند. من از زنان تحصیل‌کرده می‌گویم و نه از کوچه پس کوچه‌های شهرمان.

عدم توانایی و یا نداشتن زمینه برای پیشرفت، ما را به جایی می‌رساند که حس عدم مفید بودن برای خود،‌ زندگی و جامعه‌مان را به دنبال دارد.

مشکل نه از زن بودن ماست و نه از ناتوانیمان، اشکال به جامعه‌ای وارد است که نه تغییری را پذیراست و نه برای مساله‌های زنانش نگرانی دارد. مشکل از جامعه‌ایست که به زن اجازه‌ی انسان بودن و بعد زن بودن را نمی‌دهد. مشکل از جامعه‌ایست که توسط مردانی اداره می‌شود که برای تصویب لایحه‌ی خانواده تلاش می‌کنند، نه برای برطرف کردن مشکلات همسران و دخترانشان.


جامعه‌ای که من و تو در آن بزرگ شدیم، جامعه‌ای بیمار است. اگر خود به فکر نجات خویشتن نباشیم، کسی حتی نگران ما هم نخواهد شد.


هیچ نظری موجود نیست: