کانون زنان ایرانی -دکتر محمد صابر:
یکی دو روز گذشت، وقتی اطلاعات موجود در خبرها را کنار هم گذاشتم، تمام بدنم را سرما گرفت، چشمانم خیس شد و ترانهء "بن بست" از "داریوش اقبالی" که از سروده های "ایرج جنتی عطایی" است در ذهنم شروع به خواندن کرد.
به گریه افتادم و نمیدانستم چه باید بکنم؟! من انتظار دیدن "زهرا" را در لباس سفید عروسی داشتم و حالا به زور به او کفن پوشانده بودند!گریه امانم نمیداد.خواهرانم را در لباسهای عروسی شان دوباره بیاد آوردم اما اینبار یکی "کم" بود ! از زنده بودن خود شرمگینم و اگر – اگر – روزی به ایران بازگشتم، نمیدانم چگونه به چشمان پدر و مادر "دکتر زهرا" نگاه کنم.نوبت، "نوبت عاشقی" "زهرا" بود.