۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

بانکوک در یک نگاه


با خودم قرار گذاشتم از امروز به مدت ده روز که در بانکوک هستم، هر شب برداشت‌ها و نظراتم رو از بخش کوچکی از آسیای شرق که همیشه برام کشف‌نشدنی و غریب بود در وبلاگم بنویسم؛ 
!خوشحالم هتل در مرکز شهر قرار داره، اینجوری میشه نبض شهر رو لمس کرد، بدون توهم

از شب تا هتل

یکبار هم قصه رو برعکس بخونیم بد نیست؛ اینجا شب شده، کوچه پس کوچه‌ها پر از جمعیته، مردم یا در حال خوردن غذاهایی هستند که اسمشون رو نمیدونم یا دراز کشیدند و یکی پاهاشون رو با روغن چرب کرده و ماساژ میده، یا این که مشغول خرید کردن از دستفروش‌ها   هستند. (با این که عکس ها رو چرخوندم بازم برعکس میان)
  












چقدر چهره کوچه و خیابون شب با روزش متفاوته؛ قدیم‌ها یک تپه‌ای بود تو کرج، به اسم "زور آباد"، زمین‌هایش وقتی صاحبی نداشت به سهم زور، تقسیم شده بود، حیاط یکی پشت بوم اون یکی بود. برای همین روز چهره شهر رو خراب می‌کرد اما شب که می‌شد از هر جای کرج که نگاه می‌کردی فقط نگین می‌دیدیی و تلولو نور که به شیشه‌های خونه‌ات می‌خورد، برای همین بهش می‌گفتند "زگیل روز، نگین شب".

حالا انگار داستان همینه؛ کوچه‌هایی که وقتی رسیدم تمام ذهنم رو پر از تناقض شنیده‌ها با دیده‌هام کرد، خورشید که حجاب گرفت از این همه تناقض، مرکز شهر یک‌ پارچه جواهر شد. شادی و صدای موسیقی و دست‌فروش‌های رنگارنگ و خوشی و دیگر هیچ!

انگار همه چهره زشت خیابون‌ها در روشنایی مصنوعی چراغ و واقعیت صدای خواننده‌ها خودش رو به رخ می‌کشید و هیچ‌کس فکر نمی‌کرد صبح که برسه باز روز از نو و روزی از نو.


فرودگاه تا هتل

بعد از ده ساعت نشستن تو هواپیما اون هم در ردیف وسط، هر جای دنیا که پیاده شی برات حکم بهشت داره. حاضری فقط راه بری و ننشینی! وارد فرودگاه بانکوک شدم، با کنجکاوی به اطرافم نگاه می‌کردم که بتونم زاویه زاویه محل زندگی بخشی از چشم بادومی‌ها رو که همه جای دنیا هستند و تشخیص ملیت‌هاشون برام سخته کشف کنم.

اول از همه دخترک‌های خندون، قد کوتاه و به شدت ظریف نظرم رو جلب کرد؛ موهای مشکی و لخت و رها، چشم‌هایی که کشیده بود اما نه خیلی ریز و نه خیلی درشت اما جذاب که همه رو سمت خودشون می‌کشید، پاهای کوتاه و لاغر؛‌ به نظرم تمام اروپایی‌ها و آمریکایی‌هایی که همیشه از قد و قواره‌شون تعریف می‌کردیم مقابل این عروسک‌های شکستنی هیولا بودند!

در مقابل این دخترک‌ها، مردانی ریزجثه، سبزه و عبوس نظرم رو جلب کرد، خیلی عبوس بودند، شاید هم چون فرودگاه بود و باید مسائل امنیتی رعایت می‌شد ترجیح می‌دادند اخم کنند؛ هرچند دلیل خوبی نیست، در راه رسیدن به اینجا فرودگاه پاریس، فرانکفورت و وین که بودم تمام ماموران گیت‌ها با لبخند و بگو بخند مسافران رو همراهی می‌کردند.

تبلیغات بیلبوردها و صفحه‌های نمایش، خونه‌های مدرن، مردم تمیز و خندون و زنی رو نشون می‌داد که نگران همسرش بود چون قلبش درد می‌کرد! تو ذوقم خورد؛ همون چیزی که همیشه از آسیای شرق و زن‌هایی که مثل پروانه دور مردهاشون می‌چرخند شنیده و خونده بودم. دومین مساله‌ای که باز تو ذوقم خورد "تعظیم" کردن دخترک‌ها بود. اولش فکر کردم فقط زنها باید تعظیم کنند اما دیدم نه، مردهای "جوون" هم در مقابل، خم می‌شوند و لبخند می‌زنند.

نمیدونم چرا قسمت من همیشه آخرین گیت، دورترین ریل تحویل بار و طولانی‌ترین صف کنترل پاسپورته، اما به ایستادن بعد از ده ساعت نشستن می‌ارزید، همه کارها انجام شد و به دنبال تاکسی باید به آخرین در خروجی رجوع می‌کردم! هوای داغ و شرجی صورتم رو اذیت کرد اما وسوسه رسیدن به هتل و دوش گرفتن بی‌خیالی رو روانه خیالم کرد.

تاکسی‌های صورتی کنار هم صف کشیده بودند و تعداد راننده‌هایی که منتظر مسافر گرفتن تو صف سرپا و ایستاده بودند بیشتر بود. این بار شانسم زد و صف کوتاهی نصیبم شد، راننده بارم رو تحویل گرفت و یک چیزهایی به انگلیسی گفت که "هیچی" نفهمیدم و تاکید کردم این آدرس هتل است و باید برم اونجا اما بازم یک چیزهایی گفت که نفهمیدم.

به محض این که خواستم بشینم توی تاکسی از پشت شیشه‌های آفتاب خورده یک چیزی دیدم که وول خورد از صندلی جلو به عقب، از این طرف به اون طرف و دوباره پرید جلو نشست، فکر کردم نشسته پشت فرمون اما تازه فهمیدم فرمون‌ها سمت راست هستند و این جوجه ولوله، دختر راننده 
تاکسی بود. خوشگل، تپل با گونه‌های چال افتاده.


راننده تمام سعیش رو کرد بگه که باید از اتوبان بریم و پول عوارضی‌ها رو هم تو باید بدی، قبول کردم، آفتاب خیلی تند بود، دخترک رو به من نشسته بود، شروع کردم باهاش حرف زدن، انگلیسی بلد نبود و باباش ترجمه میکرد آخرش هم نفهمیدم اسمش چی بود، یه چیزی تو مایه‌های "خوخان"! دنبال کمربند صندلی عقب بودم که دیدم اصلا خبری نیست، دخترک هم خودش رو انداخته بود رو فرمون، در نتیجه اینجا از قانون نباید سراغی گرفت.

خوخان برای خودش میچرخید، آخرش زبون درازی کرد و منم دیدم میشه نیمه پنهانم رو نمایش بدم، نیم ساعتی به هم زبون درازی کردیم،‌ اومد پیشم نشست و عکس‌های تو موبایلم رو دید، دست آخر هم به بازی بین‌المللی "سنگ، کاغذ، قیچی رو آوردیم" و با ناراحتی بعد از گرفتن یک عکس دو نفره دستی تکون دادیم. تو ذهنم فکر میکردم بچه که بودیم یکی از خارج میومد و نازمون میداد چه حسی داشتیم، الان خوخان همون حس رو داره. چه بد!

تو تاکسی همونطور که به زبون درازی، تف بازی یا سنگ کاغذ قیچی مشغول بودم سعی کردم نگاهی به مسیر بیاندازم، هتل مرکز شهر بود در نتیجه توفیق اجباری باعث شد خیلی چیزها ببینم. اول از همه ورودی شهر جالب بود؛ انگار وارد سوریه، ایران یا منطقه حزب‌الله تو لبنان شده بودم.
ورودی شهر طاق نصرتی داشت که عکس پادشاه و ملکه دست در دست هم خودنمایی می‌کرد؛ یاد بشار اسد، خامنه‌ای و خمینی یا سیدحسن نصرالله افتادم. ساختمون‌های نیمه‌کاره یا نیمه‌مخروبه پر بود از این عکس،‌ انگار پادشاه و ملکه فقط همین یک عکس رو داشتند!

شهر، در دو طرف اتوبان خودنمایی میکرد اما تناقض‌ها اذیت کننده بود؛ درخت‌های جنگلی که حس می‌کردی هر لحظه ممکنه ازشون تارزان بیاد بیرون، گرمای استوا رو میکوبید و خونه‌های یک طبقه با شیروونی‌هایی که حتما برای بارون‌های عجیب وحشتناک استوا طراحی شده بود هنوز مقابل مدرن شدن شهر مقاومت می‌کردند.

میون این همه زیبایی و سادگی و شرقی بودن، ساختمون‌های مدرن مثل زائده‌ زده بودند بیرون. از هر دو 5 تا ساختمون یکیشون یا مخروبه بود یا شکل خرابه داشت، با پارچه‌های پاره که از اطرافش آویزون بود.

عوارضی‌ها رو دونه به دونه رد کردیم تا رسیدیم به شهر، به سمت مرکز شهر بانکوک! از شلوغی جمعیت شوکه بودم، دود اتوبوس‌ها منو یاد خیابون جمهوری یا سمت دروازه قزوین انداخته بود. دو طرف خیابون به شکل درهمی پر بود از بازار و دست‌فروش؛ یکی ماهی می‌فروخت و دیگری میوه‌های قاچ شده، یکی داشت پارچه متر می‌کرد و یکی نگاهش رو رو تن توریست‌ها دوخته بود.

سیم‌های برقی که در هم و برهم و تو هم بود منو یاد منطقه حزب‌الله تو لبنان انداخت، نمی‌دونم دلیل این همه توهم بودن حجم سیم‌های برق مثل لبنان، برق دزدی هم هست یا نه، اما هرچی بود سیم‌های کلفت و نازک به هم گره خورده و راه رو برای رسیدن به آسمون مسدود کرده بودند.

ریل قطار و مردمی سبزه و آفتاب سوخته با لباس‌های پاره (شایدم از بس چرک بود و شلوغ من فکر کردم پاره است) که دو طرفش نشسته بودند و هندوانه می‌خوردند. نفهمیدم از این ریل، قطاری هم رد میشه یا نه!

راننده تاکسی سه بار، دور تا دور یک کوچه رو چرخید تا آخرش رضایت داد منو ببره جلوی هتل، از بس جمعیت زیاد بود که تاکسی نمیتونست راه خودش رو باز کنه. دخترک همچنان داشت زبونش رو به شیشه می‌مالید و بعد از خیس شدن شیشه، با انگشتش چشم و ابرو میگذاشت، بعد دستش 
رو میاورد بالا که با من "های فایو" کنه.

یادم رفت بگم؛ تاکسی‌ها پر بودند از نمادهای بودا، خرافات هم اینجا حضور خودش رو با صدای بلند اعلام میکرد!

رسیدم هتل، شکل آدم‌ها متفاوت، اروپایی و لباس‌های باز و بدن‌های برنزه، بعد از تلاش بسیار برای وصل شدن به اینترنتی کند با علی (همسر محترم) حرف زدم، بعد از این که براش همه اینها رو تعریف کردم گفت: "مواظب وسائلت تو هتل باش، نذارشون مثل همیشه ولو رو میز، بذار تو چمدون بعد اتاق رو ترک کن"!

این جمله آخری یکهو انگار منو از گیجی نگاه اولم از بانکوک، گوشه‌ای از تایلند در آورد؛ اینجا جهان سوم است، برای وارد شدن بهش باید از زیر عکس پادشاهان رد بشی، همون‌جایی که هر دوستی شنید قراره برم، گفت تو چرا میری، کاش ما میرفتیم!
ادامه داره... 

۹ نظر:

hosseinShariat گفت...

سلام
نميدونم چه طور اتفاقي لينك بلاگ شما خورد بچشم و گفتم يه سري بزنم ببينم برداشتت از اينجا چيه چون برا من ديگه مثله خونه شده
منم امروز رسيدم البته هاتياي.. يه شهر مرزي با مالزي.. ٣ ساعت تو ون بودم از پنانگ تا رسيدم.. انقدرم بالا پايين شدم تو دس اندازا كه ديگه عمرا با ون برگردم
١٢ ام ميام بانكوك كه يه عروسي تايلندي و هم تجربه كرده باشم..
راستي از اون ريلها هم قطار رد ميشه :)
و حتما ميوه هاشون و امتحان كن كه هميشه به ياد شون باشي
منگوستين. كه تايلندي ها ميگن منكوت،، يكي از بهترين هاست چه اينجا چه تو مالزي
نارگيل هم اونايي كه پوست كنده و فقط پوست چوبي داره خوش طمع تره
اگه وقت داشتي باغ وحش و هم برو كه واقعا متفاوته با جاهاي ديگه.. نه بخاطر حيوونا فقط چون كلي شو و برنامه دارن از صبح كه هم يه جوري سيرك هست هم باغ وحش،، ولي بايد از اول وقتش ٩ صبح اونجا باشي كه شو ها رو ميس نكني :) فقط يكم بليطش گرونه ولي ارزششو داره
ديگه خيلي حرف زدم
باي

آیدا قجر گفت...

ممنونم حسین عزیز
جالبه که از همین ریلی گذشتی که من اصلا نمی دونستم با اون حجم از مردم که روی ریل بودند وقتی قطار میاد چه اتفاقی میافته
این بار که برای کار اینجا هستم و به باغ وحش نمیرسم اما شاید دفعه بعد :)

آیدین گفت...

همسر من هم برای کشف اونجا راهی شده یک هفته ای هست با اینکه به عنوان یک خانم خیلی مسافرت تنهایی رفته و دوسالی هم در هندوستان تنها زندگی کرده اما حس مسکنم امنیت تایلند کمتر از بقیه جاهاست . . . .البته این تنها یک حسه . . . در هر صورت قلم خوبی داری

آیدین گفت...

www.aidinjavaherian.blogfa.com

راستس اینم وبلاگ منه

johmmy گفت...

کلماتت تنها یک تصویر رئال از تایلند 2012 را نشان میداد، دقیقا همانند یک تابلوی پاییزی یا بهاری، نه چیزی اضافه داشت و نه کم،..دیده ها را ردیف کردی و خواننده را میهمان یک تصویر واقعی! البته تنها برای چشم!...خب اشکالی هم ندارد...با چشمانت فکر کردی و گمانت هم شاید این بود که مردمان دیگر نیز با چشمانشان اندیشه میکنند....به هر حال برای بانکوک نرفته ها روزنه ای بود اما خیال من چز دیگر داشت از این نوشته..یعنی فکر میکردم میروی زیر پوست شهر و البته شب و بعد نیز فلاش بک میزدی به تایلند دهه هفتاد و هشتاد و نود که چگونه زنان در تولید ناخالص ملی حضور! دارند و مردان چگونه این بار سنگین اخلاقی را(البته از جانب مردمان اخلاق زده ای نظیر ما) تحمل میکنند....و یا اینکه میگفتی رهایی موهای سیاه دختران تایلندی ساده به دست نیامده است و برای لخندهایشان، تن بسیار داده اند...کاش میگفتی که در سپهر فرهنگی آن دیار اخلاق چه تعریفی دارد و نشان بانکوک نرفته ها می دادی که گاهی رگ گردن غلاف میشود اگر دست و پای نفت از اقتصاد بریده شود!....کاش نشان میدادی و میگفتی که زنان و دخترکان بانکوک از فاحشه تنها نامش را دارند و صفتشان چیز دیگر است! ..کاش میگفتی که تایلند از کجا به کجا رسیده است و حالا سرش از ما شیاد بلندتر باشد که رهاتر الست...کاش میرفتی زیر پوست شهر..ایضا شب!...ولی نرفتی...


(اتفاقی بود وب لاگ شما را دیدن..نمیدانم این اتفاق مکرر میشود یا نه)

www.jalalheidarinejad.net

آیدا قجر گفت...

ممنونم از نظر و کامنتت
اینی که من در یک پست نوشتم فقط ده ساعت نگاه کردن به مسیر تاکسی تا هتل و یکساعت بیرون از هتل بودن بود و نه بیشتر
اونی که شما میگی مقاله ایست که حتما خواندنی و مفید است. من فقط جزئیاتی رو نوشتم که باهام حرف زد نه حتی نظر شخصی خودم رو یا مقاله ای آسیب شناسی شده. :)
موفق باشید

Unknown گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Unknown گفت...

سلام
اگه برای کار اونجاييد پس زياد وقت برای گشتن نداريد. ولی خود بانکوک يک ماه هم کمه که بگرديد و ديدنيها رو ببينيد. مطمئنا چيزی که بيشتر از همه چيز به يادتون خواهد موند مهمان نوازی و اخلاق خوب مردم اين کشور است. حواستون به جيب بر ها باشه و هرجا که خواستيد بريد . امنيت در تايلند خيلی بيشتر از کشورهای منطقه است. توسيه ميکنم يک جلد از کتابهای Lonely planet یا Frommer's رو هم داشه باشيد که مخصصوص بانکوک نوشته شده باشند. خيلی کمک ميکنند.
پيشنهاد ديگه هم اينه مه شبا زود نخابيد.
خوش بگذر

آیدا قجر گفت...

:) مرسی برای این همه چیزهای خوبی که گفتی اما هم سفر کاری است و هم این که باید شبها زود بخوابم که صبح ساعت 8 تو سالن کنفرانس باشم :)))
برای همین میگم "یک نگاه" و این نگاه ممکنه فقط نگاهی گذرا باشه و نباید توقع بیشتری ازش داشت :)