۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

روز چهارم و پنجم؛ تراجنسی‌ها در تایلند

روز چهارم سفر از شدت خستگی و کار تعریف کردنی نداشت؛ یا سر کارگاه و تو اتاق خواب بودم یا مشغول فیلمبرداری با بچه‌ها اما روز پنجم یعنی همین امروز پر بود از تجربه‌های عجیب و دوست داشتنی.


صبح طبق معمول چند شب گذشته به دلیل دو ساعت خوابیدن به سختی بیدار شدم، امروز تا ظهر آخرین مهلت بچه‌ها برای فیلمبرداری بود و اونهایی که هنوز ویدئوهاشون کسری داشت برای تکمیل، از هتل خارج شدند و بقیه مشغول تمرین ادیت بودند.

سلما و ابا (دفعه‌های قبل اسمش رو اشتباه نوشته بودم) تصمیم گرفتند با توجه به ویدئوهای موجود از میدان تحریر در یوتیوب به گپ بنشینند و من و محبوبه ازشون فیلم بگیریم تا بعد از این که همه  
ویدئوهای خودشون رو ساختند به عنوان نمونه بهشون نشون بدیم.



سه پایه‌‌ام مشکل داشت برای همین بیشتر از این که حواسم به حرف‌های بچه‌ها باشه، مشغول صاف نگه داشتن دوربین بودم. قرار شد فردا با ابا در مورد تجاوزهایی که در میدان تحریر اتفاق افتاده گفتگو کنم. برام جالبه بدونم نظر خودش که همون شب‌ها رو تو خیابون‌ها بوده چیه و در مورد حضور اخوان المسلمین چی فکر می‌کنه، در نتیجه موضوع روزنوشت‌ فردا هم مشخص شد.

سوژه‌ای که ابا برای ویدئوی خودش انتخاب کرده، تراجنسی‌ها (ترانس سکسوال‌ها) است، شب گذشته به طور تصادفی یک رستوران جلوش ظاهر شده که تراجنسی‌ها اداره‌اش می‌کردند و اون‌ها از قصه‌هاشون براش گفتند اما قصه تکمیل نشده و شات‌های خوبی هم نگرفته بود در نتیجه امشب با هم رفتیم و از اونجایی که مدت بیشتر از یکماه است که خودم روی این سوژه کار می‌کنم با 
خوشحالی استقبال کردم (امیدوارم این مقاله زودتر منتشر بشه).



پیاده تا رستوران اونها که در یک میدون بزرگ و چراغونی شده قرار داشت راهی نبود، من، ابا، نیکول و لالن (مسئولان سازمانی که وورک شاپ را ساپورت کردند) و اسرا با هم راه افتادیم و بعد از گذشتن از یک بازار به شدت شلوغ به رستوران رسیدیم.


برخورد بسیار گرم اداره‌کنندگان رستوران بسیار دلنشین بود و خیلی زود صمیمی شدیم، به راحتی باهامون حرف زدند و وقتی پرسیدیم "شماها راحتید؟ مشکلی ندارید به خاطر تفاوت‌هایتون و محیط آسیبی بهتون نمیزنه؟" جواب محکمی دادند که برای همه ما که در کشورهای جهان سومی رشد کردیم درد آور بود. جوابشون کوتاه بود: "نه، الان ما در 2012 هستیم!".

مشتری‌های زیادی به رستوران اومده بودند و همه به بهترین نحو و با ارزانترین قیمت پذیرایی شدند، با این که خودم روی این سوژه خیلی کار کردم اما نمی‌تونستم نگاه پرسشگرم رو ازشون جدا کنم. فکر کنم خودشون هم متوجه شده بودند چون یکی از ترانس‌ها که به چشم من بسیار زیبا بود نگاه منو با نگاه مطمئن و پر از اعتماد به نفسش جواب می‌داد. راه رفتنش و لباس پوشیدنش هم نشون از همین اعتماد به نفس می‌داد، وقتی دوربین فیلمبرداری رو روشن کردم ژست‌های عشوه‌گرانه‌ای داشت که زیبایی‌اش رو چند برابر می‌کرد.


(لباس سفید پشت میز صاحب رستوران و پسر صورتی‌پوش دوست‌پسرش است، زن زیبایی که نوشتم مشکی پوشیده)

مدیر رستوران با آن که بدنی زنانه داشت و موهایش را بلند کرده بود اما چهره‌اش نوعی مردانه می‌زد اما خوش برخورد بود هرچند که موقع خداحافظی شوکی به من وارد کرد که هنوز ازش خارج نشدم.
یکی دیگه از ترانس‌هایی که سر میزمون نشست و از داستان خودش گفت و اشکمون رو درآورد چهره ظریفی داشت و اصلا نشان نمی‌داد که 45 سالش است. قصه‌ای گفت که تلخی‌های زیادی داشت اما از هوش و اصرارش بر تحصیل لذت بردیم خصوصا رفتار صمیمانه‌اش.

بعضی‌ جاها قاطی می‌کردم که الان با مرد طرف هستم یا زن، به خودم یادآوری می‌کردم زنی است که در بدنی مردانه قرار دارد. نگاه، رفتار، علایق و تیزبینی زنانه‌اش جذابیتش را بیشتر کرده بود.

زمانی‌که 13 ساله بود، یک مرد 55 ساله انگلیسی تصمیم میگیرد او را از خانواده‌اش گرفته و خرج زندگی و ادامه تحصیلش را بدهد، خانواده به دلیل فقر مالی قبول می‌کنند و او به همراه شخصی که به گفته خودش از پدرش هم بزرگتر بود به خانه‌ای دیگر در شهری دیگر می‌روند.

رابطه آن‌ها عاشقانه می‌شود و مرد همه کار برای تحصیل و زیباتر شدن و زندگی بهتر او انجام می‌دهد به طوریکه امروز هم بر حسب زندگی مرفهی که داشت روزی 10 ساعت می‌خوابد و به پوست و بدن خود رسیدگی می کند، تحصیل خود را ادامه داده و مشتاق بیشتر آموختن است اما به همراه مدیر رستوران که از همان 16 سالگی با هم به مدرسه می‌رفتند تصمیم می‌گیرند رستوران متحرکی (رستوران‌هایی که هر شب در یک محله بساط باز می‌کنند) تاسیس کنند و از آنجا که غذای تایلندی همه جا پیدا می‌شود، لازانیا و پاستا سرو می‌کنند.

لازانیایی که کمتر جایی خورده بودم حتی در بهترین رستوران‌های پاریس، با آنکه محله بسیار کثیف بود و بعضی وقت‌ها حتی تنفس هم برایمان سخت می‌شد اما از بودن در آن رستوران و گپ زدن با آن‌ها لذت می‌بردیم، شادی و راحتی از صورت تک‌تک‌مان مشخص بود، حتی با صدای موسیقی که از بلندگوها پخش می‌شد کمی هم حرکات موزون انجام دادیم. (واقعا به اون حرکات نمیشه رقص گفت!).

مرد 55 ساله بعد از 10 سال میمیرد، راوی داستان که اسمش را هم نمی‌دانیم به اینجای قصه که می‌رسد اشک می‌ریزد در حالیکه 20 سال از آن خاطره می‌گذرد، معتقد است هرچه دارد از مرد انگلیسی دارد.

آنتی،‌ مدیر رستوران به ما می‌پیوندد، با خنده تعریف می‌کند که معشوقه‌اش که مردی 45 ساله بود به طور ناگهانی ناپدید می‌شود اما دیگر درد ندارد چون عاشق شده و با انگشت دوست پسر خودش را به ما نشان می‌دهد.

دوست پسر آنتی کنار تراجنسی بی‌نهایت زیبا و خوش استایل (به نظر من البته) نشسته و مشغول رسیدگی به حساب و کتاب‌های رستوران است و با لبخند به ما چشمک می‌زند. جدا از زندگی تراجنسی‌ها به نظرم طرف‌های مقابل آن‌ها هم باید جالب باشند. دوست پسر آنتی اما حاضر به گفتگو نشد و گفت "امشب خیلی مهمون داریم، فردا شب بیایید و گپ بزنیم". اگر فردا شب کارهایم رو انجام داده باشم حتما می‌روم.

به نظرم ویدئوی ابا داستان جالبی داشته باشد، با هم قسمت‌هایی که باید حذف شود را بر کاغذ نوشتیم تا در  ادیت ویدئو بتوانیم بهترین کاری که می‌توانیم را ارائه دهیم، از نظر ابا مهمترین پیام این ویدئو این است: "تراجنسی‌ها مثل ما هستند، باهوشند و مهمان‌نواز. بیمار نیستند و تنها از ما متفاوتند. تفاوت برتری نمی‌آورد".

برای خداحافظی بلند شدیم، از شدت خستگی گیره موهایم رو تحمل نمی‌کردم، موها رو باز کردم و رو شونه‌هایم ریختم، آنتی جلو اومد و موهایش رو باز کرد، هر دو خنده‌مون گرفت. از رنگ تازه موهایش گفت و من هم تعریف کردم (هرچند که خودم هیچ‌وقت اهل این تعاریف نیستم)، بغلش کردم که خداحافظی کنم، دستش رو به بدنم کشید! ترسیدم، به شدت معذب شدم، حس بدی همه وجودم رو گرفت، نه از اون که حرکتی عادی داشت بلکه از خودم.

از خودم بدم اومد که همچنان با این همه مطالعه و مصاحبه، تئوری‌های زیبا چنین معذب شدم.

 اونهایی که تایلند هستند حتما به این رستوران بروند و لازانیای سیب‌زمینی بخورند و در فضای صمیمی و دوست داشتنی اونجا خودشون رو غرق کنند، به جرات می‌تونم بگم که از بهترین و صمیمی‌ترین پذیرایی‌های زندگیم بود و صداقتی که تو این جمع موج می‌زد بین هیچ‌کدوم از ماها با این همه ادعا وجود نداره، هنوز خیلی راه داریم تا تفاوت‌ها رو برتری ندونیم!

تنهایی برگشتم هتل، کوچه پس کوچه‌ها رو رد می‌کردم و دلم برای منطقه ثروتمند اما بیچاره‌ای که توش زندگی می‌کنیم خیلی سوخت، شاید فقط دوربین عکاسی می‌تونست کمی آرومم کنه. 




دخترک سر کوچه‌ای که هتل درش قرار داشت، مشغول خوندن بود،‌با این که صورتش پر از ستاره و ماه بود و نمی‌فهمیدم چی می‌خونه انگار راهش به قلبم باز شده بود؛ تلخ می‌خوند، تلخ می‌رقصید و تلخ نگاه می‌کرد.


شب همگی خوش

۱ نظر:

masoudborbor گفت...

بغلش کردم که خداحافظی کنم، دستش رو به بدنم کشید! ترسیدم، به شدت معذب شدم، حس بدی همه وجودم رو گرفت، نه از اون که حرکتی عادی داشت بلکه از خودم.
.
.
.

وقتی پرسیدیم "شماها راحتید؟ مشکلی ندارید به خاطر تفاوت‌هایتون و محیط آسیبی بهتون نمیزنه؟" جواب محکمی دادند که برای همه ما که در کشورهای جهان سومی رشد کردیم درد آور بود. جوابشون کوتاه بود: "نه، الان ما در 2012 هستیم!".