۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

مساله اين است؛ برنده یا بازنده؟


آخرین خاطراتی که از کودکی دارم ـ همان‌جایی که دیگر قبل از آن هیچ‌ چیز وجود ندارد ـ در مقایسه‌ای از سوی خانواده و همسایه با محوریت من، خلاصه می‌شود. اولین رقیب، دختر دایی‌ام بود. دختری نیمه تپل با موهای مشکی بلند تا کمرش، چشمانی کشیده که او را شبیه آسیای شرقی‌‌ها می‌کرد. من؟ دختری لاغر ـ به تعریف عام مردنی ـ با موهایی که بی‌توجه به علاقه‌ی من توسط مادرم کوتاه می‌شد و چتری‌هایی که هیچ‌وقت دوست‌اش نداشتم.

دختر دایی که فاصله‌ی سنی پدر و مادرش با او کم‌تر از فاصله‌ی سنی پدر و مادرم با من بود و در دهه‌ی شصت ـ همان‌ دهه‌ی گنگی
 که کشته‌ها فراوان دارد ـ مدرن خوانده می‌شدند در مقایسه‌ی با خانواده‌ی سنتی من ـ با داشتن پدری غیرتی که اجازه نداد به کلاس موسیقی بروم تا مبادا از خانه‌مان صدای دلنگ دلنگ خارج شود ـ برای‌اش عروسک باربی می‌خریدند و من؟ موهای عروسک‌های خواهرم ـ که ده‌ سال پیش‌اش با آن بازی می‌کرد ـ را کوتاه می‌کردم.

اما در ارتباط با همسایه‌ها ـ جهان‌شهر کرج ـ وضعیت متفاوت بود؛ آن‌جا همیشه «برنده» بودم! «زیبا»، «شیرین‌زبان»، «خانم»، «شیطان اما نه به معنای بی‌ادب» عبارت‌هایی بود که در وصف‌ام گفته‌ می‌شد و در آخر به خانواده‌ام کاپ قهرمانی می‌دادند که «چه دختری تربیت کرده‌اید» و «چقدر در همسایگی نمونه‌اید که از خانه‌تان هیچ صدایی نمی‌آید» و همین سکوت دایمی بود که مرا به کندن از آن خانه و راهی متفاوت کشاند؛ راهی که نهایت امروزش، تبعید است!

سال‌های قبل از مدرسه به همین مقایسه‌ها و خاطراتی دور از «مامان بازی» و «وسطی» و ... گذشت تا پا به مدرسه گذاشتم و هنوز نمی‌دانستم «برنده»ام یا «بازنده» و با خودم اعتماد به نفسی را حمل می‌کردم که هر روز بازی‌چه‌ی قضاوت‌های خانوادگی یا همسایگان می‌شد. از کلاس اول دبستان خاطره‌ای ندارم جز مسابقه‌ی هوش که آن‌هم از بس ترسیده بودم، تمام راه مدرسه تا محل برگزاری را گریه کردم و دست آخر با پفک ـ که در خانه ممنوع بود ـ آرامم کردند.

دوره‌ی تحصیلی موفقی داشتم؛ از مسابقات المپیاد ریاضی تا مدرسه‌ی تیزهوشان، از گریه‌های شاگرد دوم شدن ـ و نه اول ـ تا کمک‌ معلمی‌ها، از دانشگاه‌ رفتن و معدل خوب آوردن در حالی‌که با بچه‌ای در بغل سر جلسات امتحان شرکت می‌کردم ـ و مدرکی که هیچ‌گاه نه رنگ‌اش را دیدم و نه مهر آن را ـ و در نهایت ورزش بدمینتون و تیم ملی و نفر اول کشور در مسابقات کتاب‌خوانی و ... اما واقعا موفق بودم؟

موفق بودم که بازی 10 ـ 3 را به جای به دست آوردن امتیاز آخر از شدت استرس باختم؟ موفق بودم که در همان مدرسه‌ی تیزهوشان هر روز به عنوان دختر خلاف ـ به خاطر داشتن دوست‌پسر و شیطنت‌های نوجوانی ـ سر صف معرفی شدم؟ موفق بودم که ناظم مدرسه بهم پیشنهاد داد که جاسوسی کنم؟ نکردم و بعدتر گفت: "اخراج‌ات می‌کنیم تا معنی همکاری و اطاعت را بفهمی". موفق بودم که درس خواندم و آخرش در حسرت ماندم که به جای شنیدن پاسخ برای سوال‌های همیشگی‌ام، جواب یا سکوت بود یا تحقیر؟

در مدرسه می‌گفتند که «رقابت» کنید اما سالم! درس بخوانید اما تقلب نکنید و هزار توصیه‌ی ایمنی زیبای دیگر که می‌توانست عملی شود ـ در جایی که هیچ‌ عملی وجود نداشت و همه در تئوری‌های زیبا خلاصه شده‌ بودند ـ اما بر کدام بستر؟ انگار ما در مقایسه با دیگران به دنیا آمده بودیم و باید تلاش می‌کردیم تا نه بهتر، بلکه «برتر» باشیم؛ برتری ظاهری، برتری نجابت، برتری موفقیت‌های باز هم ظاهری، برتری چاپلوسی، برتری جاسوسی، برتری و برتری و برتری.

حالا اما سال‌ها از آن روزهای پر رقابت که خیلی وقت‌ها خلاف رغبت بود، گذشته است؛ دختر دایی در ایران و من در حسرت آن. مدال‌های ورزشی و تحصیلی در کارتن‌های مقوایی زنگ زده‌اند، مدرک تحصیلی در کشوی میز ستاره‌دار شد و من؟ فرسنگ‌ها دورتر از بستر برترپرور همچنان راغب به رقابت‌ام و هنوز نمی‌دانم آیا بهتر شده‌ام یا در ناخودآگاه ذهنم «برتری» ـ خلاف تمام باورها و تئوری‌هایم ـ جا خوش کرده است. 

.پینوشت: وبلاگستان را بیشتر دوست دارم؛ به آن بازمی‌گردم

۵ نظر:

سایه گفت...

آیدا، خیلی چیزهای ریز و درشت از خاطرات مدرسه‌ی مشترکمون به یاد دارم. یادمه از یکی از انشاهات خوشم اومده بود و اومدم بعد از کلاس بهت گفتم که چه خوب نوشتی. یادمه اون انشا اون‌قدری که انتظار داشتم از طرف معلم ادبیات و بچه‌ها تشویق نشد. این یه خاطره بود الان! :) اما حالا منظورم؟ گاهی فکر می‌کنم باید نشست و با آدم‌هایی که زمانی سر مساله‌ای (از درس گرفته تا ظاهر تا اخلاق تا هر چیز رقابت‌پذیری) رقیب ما بودند حرف زد. به نظرم این یه راه عملی‌ه واسه زدودن رقابت و رقیب‌منشی بین آدم‌ها. من می‌بینم تو توی چیزهایی از من بهتری. بعد تو میای می‌گی من فلان چیز تو رو تحسین می‌کنم، چیزی که چندان مهم جلوه نمی‌کرده برای من. بعد برای من رفته‌رفته مقایسه شدنم با تو بی‌اهمیت می‌شه چون به خودم بیشتر می‌پردازم تا دیگری.

آیدا قجر گفت...

سایه: آره شاید یکی از راه‌های موثر برای مقابله رقابتی که در ما نهاده شد همین باشه. خودم همیشه فکر میکنم و باور دارم که همه ی ماها انسان های متوسطی هستیم بی هیچ برتری. اما چه تلاشی شد تا به همه مون ـ یکی کمتر و یکی بیشتر ـ یاد بدهند که ما برتریم یا چه کارهایی کنیم که برتر باشیم.

مرسی رفیق قدیمی و هنوز.

Ali Banijamali گفت...

تست ارسال کامنت

ناشناس گفت...

test

ناشناس گفت...

سلام .
اعتراف میکنم این اولین مطلب از شما بود که خواندم و آنچنان رک و راست نوشته بودید که تصمیم گرفتم نظرات خودم را درباره موضوعات مطرح شده بگویم:

1- انسان همیشه در پی داشتن پست و مقام مثبتی در جامعه هست و از داشتن آن لذت میبرد. بنابراین رقابت برای مقام یا جایگاه یا شهرت یک پدیده قابل قبول بوده و از مواردی است که زندگی را شیرین میسازد.

2- یکی از حربه هایی که نظام ج ا از آن برای منافع خودش استفاده کرده و میکند مشغول کردن مردم به امور واهی و بی ارزش و در نتیجه گرفتن وقت و توان آنها میباشد. مسلمن بسیاری از فعالیت های رقابتی در مدارس و در جامعه بر این اساس و با این هدف از سوی رژیم برنامه ریزی میشوند. تازه آنهایی که شما نام بردید از انواع بهتر و قابل قبولتر این نوع "مشغول سازی ها" میباشند. مواردی دیگر مثل:
تشویق و یا مجبور کردن مردم به داشتن چند شغل، ترویج چشم و هم چشمی در بین خانواده ها، ترویج مهمانی های پرهزینه بین مردم، تبلیغ کالا های لوکس و مصرفی، و تشویق مردم به داشتن درآمد هرچه بیشتر، نمونه های دیگری از ایجاد رقابت های منفی در اجتماع میباشد.

3- همان طور که گفتم بر اساس اینکه برتری پیدا کردن شکلی از لذت بردن از زندگی است، وجود این حس در افراد نمیتواند نکوهش شود. ولی بسیاری از رقابت هایی که امروزه در ایران و در غرب وجود دارد طوری است که یک برنده دارد و صدها بازنده ... و این بعد ماجرا ست که آزار دهنده است. ما میتوانیم در جامعه رقابت ها و فعالیت هایی را برنامه ریزی کنیم که لزومن تعداد بازنده زیاد در آن وجود نداشته باشد و به اصطلاح حالت برد – برد برای همه موجود باشد و در نتیجه در آخر کار همه لذت برده باشند. ولی متاسفانه در حال حاضر این رقابت ها از طرف سیستمهای سرمایه داری طوری برنامه ریزی میشوند که منافع مادی آنها تامین شود و کاری به این موضوع ندارند که چه تعداد لذت و چه تعداد رنج ببرند.

4- از نظر من شما برنده هستید، نه بخاطر مدالها یا دروس ( که البته مهم هستند) یا خارج کشوربودن ، بلکه به این خاطر که به سطحی از آگاهی و شناخت رسیده اید که میتوانید راجع به این موضوعات فکر کنید و بنویسید.
ولی از یک دیدگاه کلی تر ما انسان ها همه در مقابل زمان بازنده هستیم و آن چیزی که ما را شکست میدهد نه رقیبان انسانی ما بلکه گذشت زمان میباشد. این موضوع البته برای شما شاید ملموس نباشد ولی برای افراد مسن تر مثل من ( که تقریبن یک نسل از شما بزرگتر میباشم) بسیار ملموس است و این باعث میشود که بسیاری از رقابتها و حتا دشمنی ها و حتا فعالیتهای معمولی نهایتن بی ارزش بنظر برسند.
ودرمقابل این موضوع ارزش پیدا کند که همه ما سعی کنیم در این فرصت اندک - که خیلی بصورت تصادفی از نظر زمان و مکان در کنار هم قرار گرفته ایم - برای دوستی و باهم بودن و با هم شاد بودن و صلح و آرامش استفاده کنیم.
موفق باشید
its