۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

گس اما تلخ

"به مرد جماعت اعتماد نکن"
"مردها جنبه ندارند"
!!
و هزار و یک جمله‌ مشابه که یا از ما شنیده‌ شده یا ما خود شنونده بوده‌ایم.
هیچ‌کجا هم نه خواندیم و نه شنیدیم که دلیل این همه بی‌اعتمادی یا نسبت خستگی ما زن‌ها به مردها از کجا آغاز شده است.

به دنیا که آمدیم یا شیرینی دادند یا غصه خوردند که چرا پسر نشدیم و نمی‌توانیم نام پدر را ادامه دهیم.

آن‌هایی که شیرینی دادند یادشان رفت که روزی این دخترک ملوس بزرگ می‌شود، کودکی پر ماجرایی می‌گذراند و یک روزی به بلوغ می‌رسد تنها چیزی که می‌دانستند فکر به تحویل سالم آن‌ها به کسی بنام شوهر بود و آن عده‌ای هم که غصه‌ پسر نشدن ما را خوردند بازهم به همین فکر می‌کردند.

روزها گذشت و این دخترک ملوس که عروسک نازی بود که هر روز موهایش را به مدلی می‌بستند و هر روز لباسی زیبا به تنش می‌کردند بزرگ و بزرگ‌تر شد،‌ به او یاد دادند که نباید با پسرها در ارتباط باشد و از یک سنی به بعد باید خودش را بپوشاند تا مورد هجوم نگاه زننده‌ پسران همسایه و فامیل قرار نگیرد،‌ بی‌خبر از آن‌که او از دختر بودن خود ناخواسته خجل خواهد شد.

و این خجالت سکوت دائمی او را به همراه خواهد داشت،‌ سکوتی آمیخته از ترس و انزوا و اضطراب!

شاید بسیار معدود باشند زن‌ها و دختران امروز که در کودکی و خردسالی گرفتار نگاه هوس‌باز و لمس تن پاکشان توسط پسران یا مردان امروز قرار نگرفته باشند.

کودکی که از همان ابتدا شهوت را بی‌آنکه بشناسد در سکوت وهم‌آمیز خود با اشک پاسخ داده است و کلمه‌ای بر زبان خود نرانده است.

گذشت تا دخترک بالغ شد،‌ خیابان‌ها پر بود؛ مشتریان تن یا مشتریان آینده
بازهم در سکوت ادامه داد؛
دل داد و دلسرد شد، دل باخت و خسته‌تر از قبل ایستاد
شکست خورد و بازهم عاشق شد

هر قدمی که خارج از مدرسه و خانه برمی‌داشت گوشش با شنیع‌ترین کلمات نواخته می‌شد که تن را همزمان با روح او آزار می‌داد.
چه بسیار مردان متاهلی که او را قربانی خامی،‌ هوسبازی یا خلأهای خود نکرده بودند و چه بسا از روزهایی که او نادانسته خلأ خود را در فضای خالی زندگی دیگران جست‌و‌جو می‌کرد.

چه روزهایی که او شاهد روابط برادران یا پدرش با امثال خود نبود و بازهم سکوت می‌کرد و اگر فریادی برمی‌آورد پیامی جز "تفاوت دختر و پسر"‌ دریافت نمی‌کرد.

برای فرار از نگاه‌ها و طعنه‌ها و خیانت‌های تن و روح به آغوش بازهم مردی پناه برد که او را کلبه‌ آرزوهای خود می‌دید،‌ مردی که شاید تنها او در میان همه‌ مردان پاک مانده باشد.

چه بسیار دختران و زنانی که در محیط‌های بسته به دنیا آمدند، بزرگ شدند و به خانه‌ مردی منتخب خانواده رفتند و در وسط بازی یا دچار شک و تردید شدند یا گرفتار عقده‌های تنهایی خود.

و چه بسیار زنانی که در پایان قصه‌ بودنشان بازهم به اول بازی بازگشتند.
و خوشا به حال آنانی که پایان قصه‌شان با "صداقت" همراه بود.

اما "زنان" و "دختران" امروز یا فردای ما هیچ‌کدام خاطرات تلخ کودکی یا بلوغ و شاید بعد از ازدواج را فراموش نخواهند کرد و تنها "عبور"‌ را آموخته‌اند.

آیا بازهم مجالی برای تردید در نگاه "زن" به "مرد" باقی خواهد ماند؟

ما همه زنانی هستیم که یا شکست خورده‌ایم یا سعی در اثبات خود داریم یا ایستاده‌ایم تا ثابت کنیم ما هم انسانیم و می‌خواهیم زنده باشیم و زندگی را مزه‌مزه کنیم.

به جرات می‌گویم طعم تلخی که در این نوشته است را شاید مردان "امروز" ما بفهمند اما درک و لمسش از آن‌ها توقعی بی‌جاست.

این ماییم؛ انسان‌هایی یا تن‌باخته یا روح سوخته که سعی در اثبات "انسان" بودن خود داریم در دنیایی که هر روز آرزو داریم کاش کلیدی داشت برای پاک کردن تمامی نقاط سیاه زندگیمان

هیچ نظری موجود نیست: