دوست عزیزی مینویسد:
"وطن یعنی آرامش، یعنی نگران زندگی نبودن، مهم نیست در جائیکه هستی بدهکار باشی یا نباشی، ...، مهم این است که آرام باشی و هیچکس و هیچجا مزاحم آرامشت نباشه حتی اگر وجودت را، فکرت را و آئینت را برنتابد. وطن یعنی آرامش."
و من میگویم:
چه تلخ است عزیز.
در حالیکه کلماتت عین باورمان است،
چه تلخ است که این وطن، زادگاهت و خاکت نباشد.
آرامش و عدالت را در جائی جستوجو کنی که باید برای هماهنگ شدن با محیطش ماهها و شاید سالها تلاش کنی.
غم غربت و تلخی بیهمزبانی را مزهمزه کنی و پلاک سیاه ملیتت را به ظلم دیگران بر گردن آویزی.
از بازی "وطن"، مدتها میگذرد و من هم در صدد بازی دوباره نیستم.
سال 85 با دختری آشنا شدم با تنها یک نام و یک طومار پروندهی به ظاهر سیاه که خود را در میان رنگها گم کرده بود یا شاید میخواست دوباره خویشتن را پیدا کند.
حبس میله و کاغذ و رنگ و زغال بود.
با نقاشیهایش زندگی کردم، اشک ریختم و سعی کردم به او نه به عنوان یک زندانی یا قاتل که به عنوان یک "انسان" نگاه کنم تا بلکه بتوانم آدمی را بدون در نظر گرفتن پروندههایش درک کنم.
خبر نمایشگاهش را خواندم و به خیر مقدمش امید بستم.
برای مدتی صداهایی برخاست، فریادهایی شنیده شد و قلمهایی به حرکت درآمد اما مثل روزگار ما این تلاشها نیز در میان هزارها میلهی حبس گم شد و شاید کمرنگ.
چوبهها ساخته شد و انسانها قربانی شدند، یا به جرمهای حقیقی اما قابل گذشت یا به جرمهای ساختگی اما قابل دادخواهی.
چالههای سنگسار گود شد و عشق به باران سنگ گرفتار گشت.
پشت میلهها همه پر شد از قلم و فریاد و ... سکوت.
بچهها بیپدر و بیمادر شدند و پدر و مادرها بیفرزند.
امشب اما خبر "حکم اعدام" دلارا دارابی بازهم صداها، فریادها و قلمها را به حرکت واداشت تا خبر از بیعدالتی در "وطن" دهند.
دختری که نه چپ دست بود و نه دورههای ورزش رزمی گذرانده بود و بازهم تنها به جرم عاشقی، گناه معشوق را به گردن کشید و سعی کرد با رنگهای مصنوعی سیاه و سفیدی زندگی واقعیش را روح بخشد.
اما کو دادخواهی که این ظلم را فریاد زند؟
آری دوست من
وطن یعنی جائیکه در آن آرامش باشد و هر روز و هرشب نگران شنیدن خبر دستگیری یا اعدام یا سنگسار عزیزی نباشی، وطن یعنی جائیکه هیچ آدمی خود را محبوس در رنگ یا سیاهی و سفیدی نبیند حتی اگر خود مملو از سیاهی باشد.
وطن یعنی جائیکه در آن گوشی برای شنیدن فریاد باشد و عدالتی برقرار.
ما در وطن "خود" زندگی میکنیم به دنبال روزهایی آرام که در آن خبر فاطمهها و دلاراها را نشنویم. به دنبال روزهایی هستیم که اگر افسانهها برای حفظ پاکدامنی با شهامت جلوی مرگ ایستادند ظالمان، شهدا محسوب نشوند.
ما به دنبال وطن میگردیم حتی اگر بیوطنترین باشیم.
"وطن یعنی آرامش، یعنی نگران زندگی نبودن، مهم نیست در جائیکه هستی بدهکار باشی یا نباشی، ...، مهم این است که آرام باشی و هیچکس و هیچجا مزاحم آرامشت نباشه حتی اگر وجودت را، فکرت را و آئینت را برنتابد. وطن یعنی آرامش."
و من میگویم:
چه تلخ است عزیز.
در حالیکه کلماتت عین باورمان است،
چه تلخ است که این وطن، زادگاهت و خاکت نباشد.
آرامش و عدالت را در جائی جستوجو کنی که باید برای هماهنگ شدن با محیطش ماهها و شاید سالها تلاش کنی.
غم غربت و تلخی بیهمزبانی را مزهمزه کنی و پلاک سیاه ملیتت را به ظلم دیگران بر گردن آویزی.
از بازی "وطن"، مدتها میگذرد و من هم در صدد بازی دوباره نیستم.
سال 85 با دختری آشنا شدم با تنها یک نام و یک طومار پروندهی به ظاهر سیاه که خود را در میان رنگها گم کرده بود یا شاید میخواست دوباره خویشتن را پیدا کند.
حبس میله و کاغذ و رنگ و زغال بود.
با نقاشیهایش زندگی کردم، اشک ریختم و سعی کردم به او نه به عنوان یک زندانی یا قاتل که به عنوان یک "انسان" نگاه کنم تا بلکه بتوانم آدمی را بدون در نظر گرفتن پروندههایش درک کنم.
خبر نمایشگاهش را خواندم و به خیر مقدمش امید بستم.
برای مدتی صداهایی برخاست، فریادهایی شنیده شد و قلمهایی به حرکت درآمد اما مثل روزگار ما این تلاشها نیز در میان هزارها میلهی حبس گم شد و شاید کمرنگ.
چوبهها ساخته شد و انسانها قربانی شدند، یا به جرمهای حقیقی اما قابل گذشت یا به جرمهای ساختگی اما قابل دادخواهی.
چالههای سنگسار گود شد و عشق به باران سنگ گرفتار گشت.
پشت میلهها همه پر شد از قلم و فریاد و ... سکوت.
بچهها بیپدر و بیمادر شدند و پدر و مادرها بیفرزند.
امشب اما خبر "حکم اعدام" دلارا دارابی بازهم صداها، فریادها و قلمها را به حرکت واداشت تا خبر از بیعدالتی در "وطن" دهند.
دختری که نه چپ دست بود و نه دورههای ورزش رزمی گذرانده بود و بازهم تنها به جرم عاشقی، گناه معشوق را به گردن کشید و سعی کرد با رنگهای مصنوعی سیاه و سفیدی زندگی واقعیش را روح بخشد.
اما کو دادخواهی که این ظلم را فریاد زند؟
آری دوست من
وطن یعنی جائیکه در آن آرامش باشد و هر روز و هرشب نگران شنیدن خبر دستگیری یا اعدام یا سنگسار عزیزی نباشی، وطن یعنی جائیکه هیچ آدمی خود را محبوس در رنگ یا سیاهی و سفیدی نبیند حتی اگر خود مملو از سیاهی باشد.
وطن یعنی جائیکه در آن گوشی برای شنیدن فریاد باشد و عدالتی برقرار.
ما در وطن "خود" زندگی میکنیم به دنبال روزهایی آرام که در آن خبر فاطمهها و دلاراها را نشنویم. به دنبال روزهایی هستیم که اگر افسانهها برای حفظ پاکدامنی با شهامت جلوی مرگ ایستادند ظالمان، شهدا محسوب نشوند.
ما به دنبال وطن میگردیم حتی اگر بیوطنترین باشیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر