۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

هنگامه ی زندگی


در لابه‌لايى كاغذهاي دنياي مجازي به دنبال هنگامه شهیدی مى گردم!
سپیدروى جنبش اصلاحات و جنبش زنان، روزنامه‌نگار و مشاور امور بانوان ستاد مهدى کروبى، بیش از نود روز است که زندانی سیاهچال کینه‌توزان و بر اساس اطلاعات منتشر شده، در چنگال زنانی اسیر است که زندگی خود را وقف بازکردن چشمان امثال آنها کرده تا شاید جز تاریکی سلولها، روشنایی خدا را هم ببینند.
شهیدی تحصیلات خود را در رشته‌ی "سیاست خارجی و دیپلماسی" گذرانده و هم اینک دانشجوی رشته‌ی دکترا در دانشگاه SOAS لندن است.
او در آخرین یادداشت خود در روز هشتم تیرماه یعنی یک روز قبل از بازداشت غیرقانونی‌اش در جواب اخبار دروغ روزنامه‌ی کیهان می‌نویسد: "روزی که از شبکه فارسی بی‌بی‌سی صدای من پخش شد، اوضاع و نحوه برخورد ماموران و افراد لباس شخصی با مردم معترض به نتیجه انتخابات، به‌قدری نامناسب و تألم‌برانگیز بود که احساسات هر ناظری را جریحه‌دار می‌کرد؛ بنده نیز به عنوان یک بانوی محجبه ایرانی که فقط ناظر عبوری صحنه بودم از ضرب و شتم بی‌نصیب نماندم. تعداد معترضان به نتیجه انتخابات، حضور جمعیت میلیونی در حد فاصل میدان انقلاب تا آزادی در روز دوشنبه به خوبی گویای صحت ادعای مطرح شده می‌باشد؛ ضمن این که مستندات و فیلم‌های موجود هم بر صدق این سخن دلالت دارد."
اما با اين توضيحات، خشم حكومت كيهانى فرو نمي‌نشيند! پس از بازداشت، تحت بازجویی قرار می گیرد تا نخست به جرم زن بودن، به روابط غیر اخلاقی اعتراف کند اما وقتی بازجویان راه به‌جایی نمی‌برند با اطلاع از ناراحتی‌های قلبی شهیدی او را مورد شکنجه قرار میدهند؛ از ضرب و شتم گرفته تا ابلاغ حکم دروغین اعدام و انداختن طناب به گردن او.
بنا به اظهارات مادر هنگامه، در ملاقاتی که بین او و خانواده‌اش صورت مى‌گيرد او خودش را مثل یک پرنده به قفس می‌زند و به در و دیوار و شیشه‌های کابین می‌کوبد و فریاد میزند که به همه بگویید مرا به شدت تحت فشار گذاشته‌اند.
تا نوبت به روايت شیوا نظرآهاری مى‌رسد. او بعد از آزادی از اوين، حكايتى تلخ از شکنجه‌ی زندانیان، حتى با ابزار "محروميت از دستشویی" دارد که در آنجا نشان می‌دهد روح مقاوم هنگامه با همه‌ی تاریکی‌های آن زندان سرد و پر از کینه، سرشار از شجاعت مطالبه‌ى"حقّ زندگى" ست:"...يك زندانی می‌گوید: ما اینجا به عنوان زندانی حقوقی داریم و... زن نگهبان، فریاد می‌زند که خفه شو، صداتو بیار پایین... هیس! دعوا بالا می‌گیرد و فریادها و توهین‌های نگهبان می‌پیچد در سکوت راهرو، ما در سلول‌های دیگر گوشهایمان را چسبانده‌ایم به دریچه‌های سلول، صدا از سلول 14 می ‌آید و من حدس می‌زنم که هنگامه باشد. زندانبان می‌گوید: می‌برمت جایی که صداتو کسی نشنوه ... هنگامه می‌گوید: هر کاری دلت میخواد بکن، ببینم چیکار می‌تونی بکنی... و بعد او را کشان کشان جای دیگری می‌برد، در بسته می‌شود و ما می‌فهمیم که هنگامه را برده است سلول انفرادی".
انگار داستانهای تلخ آنچه در پشت دیوارهای اوین با آجرهایی که از خشت نفرت پخته شده‌اند پایانی ندارد و البته که این نوشته‌ها هیچ‌گاه نمیتوانند عمق فاجعه‌های انسانی را به نگارش در آورند.
فاجعه‌ای که دل مادران اسرا و شهدا را به آه نفرین می‌لرزاند و عجب از قدرتی که ترسی از دلهای شکسته ندارد.
مادر هنگامه شهیدی که این روزها رگهای قلبش به علت فشار روحی از دستگیری دخترش بسته شده‌اند حاضر نشده تا تن خود را قبل از آزادی هنگامه به تیغ جراحی بسپارد! او آرامش تن را در آرامش روح خود و بازگشت هنگامه می‌بیند و در روز تولد فرزندش از پشت میله‌ها برایش "تولدت مبارک" می‌خواند و در خیال خود همراه او شمع‌های کیک تولدش را فوت می‌كند.
موسسین این نظام هرگز به خواب خود هم نمیدیدند که خانواده ‌ی شهدای جنگ 8 ساله، روزهای عمر خود را پشت دیوارهای زندانها و بازداشتگاه‌ها بگذرانند و آرزوی دیدار عزیزانشان را با چشمانی اشک‌آلود و دلهایی شکسته راهی کاغذهایی سرد کنند تا شاید معجزه‌آسا به گوش فرزندان انقلاب برسد.
اين صداى مادر هنگامه است!
مي شنوند آيا بزرگترهاي اوين؟:" برادرانم كه شهيد شدند من ضجه نزدم. خم به ابرو نياوردم. كه جنگ و مبارزه و دفاع از وطن بود. اما مگر الان وقت جنگ است كه دخترم را در حبس كرده‌اند و مادرش را از او بي‌خبر گذاشته‌اند؟ نمي‌توانم اين روزها به مدرسه بروم. زبان گفتن ندارم. چه بايد بگويم به بچه‌هايي كه قرار است فردا را بسازند. ‌من درس مقاومت را از مادرم آموختم و آزادگي را از برادران شهيدم ياد گرفتم و در تو به تمامي به يادگار گذاشتم. اما اكنون نمي‌دانم كه به بچه‌هاي امروز كه آينده‌ساز فردا هستند چه بگويم. هنگامه عزيز، من اين روزها خانه نيستم. مدرسه نيستم. بيرون نيستم. دور نيستم. نزديكم. پشت ديوار اوين. ناله كه مي‌كني، تنم مي‌لرزد. خدا خدا كه مي‌كني، به دلم مي‌افتد كه حالت خوب نيست... پيامت را به خدا برسان كه فريادرس بي‌كسان است..."
هنگامه، این روزهای پر التهاب را پشت میله‌های زندان می‌گذراند و با شجاعتی که از مادر خود به امانت دارد رمز به دست آوردن آزادی را در مبارزه همیشگی و تحت هر شرایطی می داند و حاکمان متوهم را بازیچه‌ی شهامت خود کرده است.
وقت اثبات "زنده بودن"، اگر در برابر آنها كه نجات خود را در مرگ تو و آرمان‌هايت مي‌بيند كم بياورى باخته‌اى! هزار چشم بيدار، به چشمهاى بي‌خواب هنگامه‌ها اميد حيات بسته‌اند و "يك هنگامه"، خوب مى داند كه حالا -و دقيقا حالا- وقت اثبات زندگى ست.
+لینک در جرس

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

اعدام یک زن در دادگاهی مردانه

سهیلا قدیری, مادری که فرزند 5 رو‌ز‌ه‌ی خود را کشته بود شب گذشته اعدام شد.
با توجه به تمام پیگیری‌هایی که توسط وکیل وی خانم مینا جعفری برای اثبات جنون بعد از زایمان و گرفتن رضایت از ولی دم صورت گرفت بازهم دادگاه رای به سلامت عقلی وی داد و مدعی العموم، شاکی شد تا بازهم اعدامی دیگر انجام شود و پرونده ای دیگر پر از سوال و ابهام، بدون رسیدن به پاسخ‌های عادلانه و حقوقی بسته شود.
زنان بر دو دسته اند: زنانی که طعم مادری را چشیده‌اند و می دانند فرزند پاره‌ی تن آدمی‌ست و از خراشیدن دستش نیز ساعت‌ها به درگاه خدا دعا می‌کنند و زنانی که در آرزوی مادری به سر می‌برند و باز هم به درگاه خدا ملتمسانه آرزوی برآورده نشده‌شان را فریاد می زنند.
زن حس مادری را موهبتی از جانب خداوند میداند و برای باروری ثمره‌ی وجودش هرکاری حاضر است انجام بدهد.
هر زنی معترف است که کشتن فرزند به دست مادرش جز از جنون بر نمی‌آید و درک این مطلب تنها از عهده‌ی زنان بر می‌آید نه حاکمانی که همه‌ی مقولات جهان را مردانه می‌بینند و درکی از جهان‌بینی زنانه ندارند.
این روزها پیدا کردن لیست اعدامی‌ها نیاز به جست‌وجو ندارد و به راحتی می‌توان با یک نگاه گذرا به سایت‌ها و اخبار، هفته‌ای چند نفر را بر چوبه‌ی دار تجسم کرد؛ اعدام دلاراها, بهنودها و سهیلاها کارنامه‌ی حکومتی‌ست که ادعای اسلامی بودنش می‌شود و علی(ع) را سرلوحه‌ی اقدامات خود می‌داند.
همان علی که نگران اثبات گناه در حق زنی بود که به جرم زنا و بارداری نامشروع برای مجازات پیش او می‌اوردند و براي اثبات نشدن آن تلاش می کرد!
یکبار دیگر این بخش از دادگاه را (به نقل از روزنامه اعتماد سوم مرداد 86) مروز کنید:‌ "قاضی: چرا از خانه فرار کردي؟ سهیلا: 15 ساله بودم که عاشق شدم و به پيشنهاد پسر مورد علاقه ام از خانه فرار کردم. من 4 سال با او و همراه خانواده‌اش در کشور آذربايجان زندگي کردم، اما يک روز او را در يک تصادف از دست دادم و بعد از مدتي مجبور به ترک آن خانواده شدم و به ايران برگشتم. من هيچ کس را در اين دنيا نداشتم، جايي براي ماندن هم نداشتم و در خيابان پرسه مي زدم که پسر جواني مرا به خانه‌اش برد، من فکر مي‌کردم فقط او در خانه است اما درخانه هفت نفري به من حمله کردند. بعد از يک سال تصميم گرفتم ديگر تن‌فروشي نکنم، اما آقاي قاضي مي‌دانيد تحمل سرماي زمستان در دي ماه و در خيابان يعني چه؟ در آن سرما در خيابان‌ها پرسه مي‌زدم و تا مغز استخوان مي‌لرزيدم.
شما اين چيزها را مي‌دانيد؟ در آن مدت دچارسخت‌ترين بيماري‌ها شدم و باز بي‌پناه بودم و مجبور شدم به خواسته‌هاي کثيف مردان نه به ميل باطني بلکه به اجبار تن دهم.
ديگر از من که درحال حاضر 28 ساله هستم چه باقي مانده، مي‌دانيد چقدر به من الکل و مشروب خوراندند تا بتوانم رفتارهاي وحشيانه‌شان را تحمل کنم؟ مي دانيد چقدر سيگار کشيدم تا در قالب دود عصبانيتم را بيرون بريزم؟چرا در آن زمان کسي مرا نمي‌ديد؟
قاضی: از کي فهميدي اشتباه کردي و چرا به سمت خانواده‌ات نرفتي؟
سهیلا: از 20 سالگي مي‌خواستم از اين کاردست بکشم، اما نشد البته قبل از اينکه از خانه فرار کنم پدرم که يک سارق و بيمار جنسي بود فوت شد. پدرم سه زن داشت اما با زنان ديگر نيز رابطه داشت و من اين صحنه‌ها را از زماني که کودک بودم، مي‌ديدم. پدرم به آنها پول مي داد و مي‌رفتند. او هميشه مي‌گفت نفرين اين زن‌ها و خانواده آن‌ها پشت سر من است. پس بعد از مرگم تو اين کار را بکن تا من بخشوده شوم.
البته به خاطر حرف پدرم نبود و بعد از يک سال يعني 8 سال پيش به بهزيستي مراجعه کردم ولي مرا بعد از مدتي بيرون انداختند. تمام وجودم نفرت بود، هيچ کس به من محبت نکرد، همه از من سوءاستفاده کردند و من هم بچه‌ام را کشتم، مي‌خواستم بدانم جان انسان از کجاي بدنش بيرون مي‌زند، مي‌خواستم شهامت و جسارت قتل را پيدا کنم تا بتوانم انتقام بگيرم."
شاید اگر دادگاهی زنانه داشتیم می‌توانست درک کند که سهیلا سزاوار کیفرخواست نیست بلکه جامعه‌ی بیمار ماست که مستحق محاکمه و درمان است و عادلانه نیست که سهیلا به جای همه‌ی نابه سامانی‌های ناشی از فقر و فساد و تبعیض، تاوان پس دهد.
هرچه بیشتر در جامعه‌ی امروز ایران مثلا اسلامی نگاه میکنیم بیشتر به عقده‌های موجود پی می‌بریم و بیشتر شاهد جو "مرد سالار" حاکم می‌شویم؛ فضائی که در آن "زن" موجودی بی‌پناه و ناقص‌العقل خوانده می‌شود و برای تکامل خود باید مردی داشته باشد تا برای او تصمیم بگیرند؛ از حکم زندگی تا حکم مرگ!
آنهم به دست قاضیانی که در صدور حکم فرقی میان شیشه و چاقو نمی‌بینند؛ درست مثل رومیان باستانی که برای تفریح، انسان‌ها را با دست خالی به میدان مبارزه با شیرها می‌کشاندند.
سهیلا قدیری مادری که فرزندش را با دستان خود کشت تا ببیند جان انسان از کجای بدنش خارج می‌شود بلکه بتواند انتقام مردهایی که در طول فرار از منزلش تا رسیدن به خانه‌ای امن را بگیرد به سلامت عقل متهم شد اما کسانی که به اعتراض به این حکم نامشروع به فریاد درآمدند متهم‌اند به نقصان عقل!
عادلانه است نه؟!
کافی بود برای قاضی، دادگاه داستان سهیلا و تجاوزهای حتی گروهی که به این زن شده بود را از اول می‌خواندند و او چشمانش را می‌بست و به جای سهیلا دختر یا همسرش را بر روی صندلی اتهام می‌دید شاید آن وقت می‌توانست بفهمد مادری که فرزندش را با چاقوی میوه‌خوری می‌کشد مسلما دچار جنون شده است تا به این راحتی وضوی نماز خود را با خون یک مادر نگیرد.

+ لینک در کانون زنان

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

از آزادی چی می خوام؟

به دعوت آرتاهرمس عزیز دعوت شدم به بازی "از آزادی چی می‌خواین؟"

امشبم توی یکی از همین شبهای تنهایی حس نوشتن اومد و خواستم از توقعاتم از آزادی بنویسم.
با این که مطمئنم این روزها طعم آزادی رو بیشتر از هموطنانم توی ایران می‌چشم و زندگی میکنم.
اما برای یک آدم هیچ‌جا خاک خودش نمی‌شه مخصوصا وقتی خودش رو تو خاک دیگه‌ای پیدا کرده باشه.
توقعاتم از آزادی زیادتر از اونیه که بشه مثل بعضی از دوستان در موردش فکر کرد و اونو توی پارکهای تهران بین دختر و پسرها پیدا کرد (اشاره به کامنت دو پست قبل از این که امیدوارم جواب سوالاتش رو توی این پست بخونه و بتونه به یک ایرانی با عقاید متفاوت احترام بگذارد).
دلم می‌خواست اول از همه طعم آزادی رو که میگم توی خاک خودم می‌چشیدم و بدون حسرت از دور به گربه‌ی پر بغض این روزها خیره نمی‌شدم.
دلم می‌خواست صبح‌ها که از خواب بیدار میشدم روزنامه‌ای که دوست داشتم رو می‌خوندم؛ صفحه‌هایی که پر بود از گزارش‌ها و اخبار کاملا حرفه‌ای و بی‌طرف تا نتیجه‌ رو به خوردم نده و به شعورم توهین نکنه.
دلم می‌خواست می‌تونستم با خیال راحت بچه‌ام رو به مدرسه‌ای بفرستم که ترس و نگرانی از آموزشهای مذهبی فرسوده و دور از روح دین, در مدارس نداشته باشم.
دلم می‌خواست خیالم از بابت پسرم راحت بود و میدونستم چیزی بهش دیکته نمی‌شه و تو مدرسه فقط یاد میگیره و زمان پاسخ‌گویی خودشه که "تصمیم" میگیره.. دلم میخواست تصمیم‌گیری توی فرهنگمون بیشتر از "تصمیم کبری" بود و به کلاسهای بالاتر هم میرفت.
دلم می‌خواست وقتی به عنوان یک زن, وارد یک اداره،‌ محیط کاری یا حتی مغازه میشم قبل از این که به من به عنوان یک "تن زنانه" نگاه بشه منو به چشم یک انسان ببینند و بهم احترام بگذارند.
دلم می‌خواست می‌تونستم به راحتی نارضایتی خودم رو ابراز کنم و سرکوب نشم... یادمه دبیرستانی که بودم فقط به این دلیل که دوست صمیمی‌ام "بهائی"‌بود کلاسهامون رو عوض کردند و من توی حیاط اعتصاب راه انداخته بودم!
آخرش هم یک هفته از مدرسه اخراج شدم و تنها دلیل پذیرش دوباره‌ام سطح نمراتم بود برای حفظ آبروی مدرسه!
برای همین دلم میخواست مذهب و عقیده‌ی هرکسی مال خونه‌اش بود و توی خیابون همه آدم بودیم... مثل هم... برابر با هم.
دلم می‌خواست وقتی توی خیابون راه میرم کسی بهم اهانت نکنه، کسی جرات نکنه با الفاظ رکیک باهام حرف بزنه و حتی اگر هم این اتفاق می‌افتاد کسی صدایش در میومد...
دلم میخواست پلیس توی خیابونها (یا کمیته‌ی قدیم) به جای این که این همه به فکر تارهای موی من باشه و تنگی یا گشادی مانتوم،‌ کوتاهی یا بلندیش, یک کم احترام رو فرهنگ سازی میکرد که اگر من از دست یک مزاحم بهش شکایت میکنم به حالت تمسخر بهم نگاه نکنه و به جاش به من تشر نزنه که "خانم روسریت رو بکش جلوتر".
دلم میخواست هر آهنگی میخوام گوش بدم, با صدای بلند, بدون ترس از آهن ربای آقای پلیسی که به جای این که شبهای خواب ما به دنبال دزدهای قصه‌ها باشه, داره نوارهای موسیقی رو پاک میکنه؛ یعنی روح زندگی رو از بین میبره.
دلم میخواست سر ساعت 1 به زور و برای ترفیع نمی‌رفتم برای نماز ...
دلم می‌خواست آزادی اونقدری بود که اگر ماه رمضان شده و یک نفر توی خیابون داره ساندویچ میخوره مجازات نشه...
دلم میخواست تبعیدی نبودم...
دلم میخواست به خاطر فکر و عقیده‌ام و خواسته‌هایم که حق هر شهروندی هست مجبور نبودم شبی مثل امشب که آخرین شب حضور خانواده‌ام پیشمه تو فکر ثبت خاطره‌هام باشم تا چهره‌ى پدر و مادرم رو حفظ کنم...
دلم می‌خواست مادرم به جز تلویزیون غصبی ایران و روزنامه‌های باقی مونده که همه مثل هم مینویسند (انگار کاربن زیرشونه) یک کم از دنیا مطلع بود و فقط به خاطر وظیفه‌ی شرعی نمی‌رفت به ا.ن رای بده،‌ میدونست توی دنیا هم (نه فقط اطراف خوذش) چه خبره و بهم نمی‌گفت: نوشته هاتو به اسم مستعار بنویس.
دلم می‌خواست توی وطنم وقتی اینترنت میگرفتم و میخواستم یک صفحه باز کنم یک ساعت علاف نمیشدم و وقت ارزش داشت.

دلم میخواست حق فکر کردن داشتم،‌ حق نوشتن،‌ حق فریاد زدن،‌ حق گریه کردن،‌ حق خندیدن،‌ حق مطالعه کردن،‌ حق راه رفتن، حق ایستادن،‌ حق زندگی کردن.

********

به رسم همه ی بازی ها باید یک عده رو هم دعوت کنم... منم از همسرم علی مهتدی, استادم محمدجواد اکبرین, دوست غربت نشینم مسیح علی نژاد, قلمرو سعدی, زیتون, عطیه وحیدمنش, شراره, کیمیا و هرکس که این پست رو میخونه میخوام که چند خطی به رسم دل بنویسه...

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

حکم تازه, بازی تازه

پس از تئاتر دادگاه معترضین به انتخابات ریاست جمهوری دهم، پرده ی دوم از این نمایش، صدور احکامی جالب تر از خود دادگاه بود؛ بازی از پیش معلوم.

محمدرضا علی زمانی که بعد از انتخابات غیرقانونی اخیر بازداشت شده بود، بهترین طعمه برای محک زدن سبزهاست تا بلافاصله برچسب از پیش آماده "سلطنت طلب" را به آنها بچسبانند. حاکمیت خیال پرداز بر این باور است که می تواند از زمانی و حکم اعدامی که برایش صادر کرد، "چوبی دو سر طلا" برای جنبش سبز بسازد؛ به طوریکه در باور خام آن ها، اعتراض سبزها به این حکم به مثابه سلطنت طلبی بوده و سکوت در مقابلش نیز تبدیل چراغ سبزی برای تکرار این جرم می شود.

روندی که بعد از انتخابات آغاز شد در ابتدا اعتراض به تقلب آشکار در شمارش آراء و سپس انتصاب احمدی نژاد به عنوان رئیس جمهور ایران بود؛ اما پس از ادامه ی این اعتراضات و عدم توجه حاکمیت، اعتراض شکل گسترده تری به خود گرفت و بعد از شهادت شماری از معترضین، خشم مردم به اوج خود رسید و چشم هایی که نظام همیشه به دنبال خواب کردن آن ها بود، ناگهان و به دست خود نظام به روی حقیقت گشوده شد تا مردم کوچک ترین حقوق ضایع شده ی خود را نیز به متمدنانه ترین شکل ممکن و با جدیت از حاکمیت و دولت دست نشانده آن طلب کنند.

امروز اما با گذشت نزدیک به چهار ماه از این فاجعه ی حکومتی، اشتباهی دیگر بر تاریخ کم دوام این دولت رقم خورد و حکم اعدام برای یکی از معترضان صادر شده است.

به طور قطع سکوت در مقابل این حکم، فاجعه ای انسانی و حقوقی به بار خواهد آورد؛ واقعه ای که هزینه اش بیشتر از دستاوردش خواهد بود و به قربانی شدن انسان و انسانیت ختم خواهد شد، اما ایستادگی و مقاومت برای به اجرا در نیامدن این حکم که همانا جز ترس حاکمیت نیست، لزوم ادامه ی این جنبش است.

نظام ناپخته ی ما که تمامی سرمایه ی پیروزی انقلاب 57 را بر باد داده و سعی در محکم کردن پایه های سست خود بر ظلم و خون شهدا دارد، بعد از صدور حکم اعدام محمدرضا زمانی سعی دارد ذهن مردم را منحرف کند. روزی نیست که اخباری جدید به شکل گسترده میان مردم منتشر نشود. اين رفتار حاكميت را به راحتی می توان در جنگ های زرگری مجلس پیرامون مدرک تحصیلی رحیمی معاون اول رییس دولت کودتا، موضع گیری لاریجانی در سکوت بر کشتار دهه ی 60 یا بیانیه ی جدید ناجا در مورد عدم لزوم گشت ارشاد به خوبی دید.

روند چهار ماه اخیر نشان داده که نظام برنامه های خود را قدم به قدم طراحی کرده و به اجرا در میاورد؛ اما آنچه مهم است جلوتر بودن موج سبز در قدم های خود است. این بار نیز نباید اجازه داد تا آن ها این بازی از پیش باخته را به شكلی پیش ببرند که به قربانی شدن بیشتر مردم ختم شود. جنبش سبز تاکنون نشان داده که کنش مند بوده و حاکمیت را وادار به واکنش می کند. جنبش در قدم بعدی خود قصد دارد نشان دهد که برای 13 آبان نیز مثل روز قدس برنامه دارد و قصد دارد نشان دهد که دانش آموزان امروز بیناتر از آنند تا با حذف تاریخ از کتاب های خود، ننگ امروز را فراموش کنند.

ما باید نشان دهیم که در مقابل ضایع شدن کوچک ترین حقی می ایستیم و در جامعه ی ایده آل ما عقیده ی شخصی انسان ها دلیل بر زنده بودن و یا مرگ آن ها نیست. برای ما زن یا مرد، کودک و پیر، مسلمان و مسیحی فرقی ندارند و سربلندی کشور ما باید برابری و عدالت زیر پرچمی از آزادگی باشد و ما برای رسیدن به این آزادی است که می جنگیم.

امروز ما ساکت نخواهیم نشست. هر کدام از اعضای شبکه اجتماعی جنبش سبز امروز باید با تکیه بر سلاح منحصر به فرد خود برای مقابله با این گونه احکام ننگین به میدان بیاید. سلاح ما اما آنی نیست که حاکمیت؛ کیهانی ها، پلیس های ضد شورش یا لباس شخصی ها را به آن مفتخر کرده است. سلاح ما همچنین، تفکر توتالیتر و خشونت طلب کیهان و کیهان اندیشان نیز نیست. سلاح ما بوی باروت نمی دهد، بلکه سلاحيست كه صدایش ذکر یاحسین و رنگش خون شهداست. سلاح ما بوی مرکب و دوات می دهد و تاریخ ثابت کرده و خواهد کرد کدام سلاح نزد خدا معتبر تر است و اجابتش به حق

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

تا رهایی از پادشاه و رعیت

چندی پیش میر حسین موسوی در یکی از حرف‌های عمیق و ماندگارش از مردم خواست "نگذارید حركت شما به كیش شخصیت آلوده شود. امیدوارم این كلمات مرا صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شكسته‌نفسی بی‌حقیقت و تعارف‌گونه تلقی كنید".
تاریخ ما ایرانیان اگرچه تمدنی 2500 ساله را در خود دارد اما در تمام این قرن‌ها دچار داستان پادشاه و رعیت بوده است؛ داستانی که انگار پایانی بر آن نیست. حاکمیت، حتی اگر از ابتدا نیز در جوامع مدرن با نیت دموکراسی و در جوامع سنتی با نیت خیرخواهی همراه باشد همیشه آلوده به "طمع" قدرت بوده و هست و نه تنها قدرتمندانی که دل از جاه‌طلبی نمی‌بُرند بلکه تک‌تک انسان‌ها وقتی به قدرت می‌رسند ابتدا دچار توهم و سرانجام مبتلا به این طمع و زیاده‌خواهی خواهند شد.
تا رسیدیم به تاریخ پنجاه ساله‌ی تازه‌ای از داستان پادشاه و رعیت؛ در آن روزها مردم برای فرار از روزگار تلخ و فشارهای ناشی از دیکتاتور‌منشی شاه و رهایی از جوّ خفقان، به سوی انقلاب "فرار" کردند تا طعم پیروزی را چشیدند و حوزه‌نشینان را به صندلی‌های مجلس و قضاوت کشاندند و قرار بود دین، دریچه‌ای به آزادی باشد و هرگز گمان نمی‌کردند باز هم به اسارت درآیند.
در سال 57 بعد از ماه‌ها تلاش و درگیری‌های خیابانی و زیرزمینی, مردم به قدرتی بالاتر از قدرت حاکمیت رسیدند و با استفاده از همان قدرت, مدینه‌ی فاضله‌ی خود را در حکومتی دینی یافتند و سرمایه‌های خود را فدای رسیدن به آن کعبه‌ی آمال و آرزوها کردند.
انقلابی صورت گرفت؛ جوانانی جهاد کردند و شهید شدند و امروز بن‌بست، کوچه، خیابان و اتوبانی نیست که نام یکی از آن جوانان بر آن نباشد ولی بازهم به روزی رسیدیم که توهّم و جاه‌طلبی، جای آزادی‌خواهی حاکمان را گرفت و قصه‌ی تکراری ما ایرانیان از سر گرفته شد.
سی سال پیش، مردم با آرمان رسیدن به "حکومت"ی دموکرات که شعارش برابری، عدالت و آزادگی بود در مقابل رژیمی شاهنشاهی ایستادند در حالیکه امروز با رژیمی مواجه‌اند که به نام اسلام، رفتاری مقابل مردم دارد که به گواهی بعضی از مبارزان و پیش‌کسوتان انقلاب اسلامی، "طاغوت" آن دوره هم نداشت.
با همه‌ی سرکوب‌هایی که شاه نیز در کارنامه‌ی خود مثل 17 شهریور دارد گویا در حقانیت روش‌های سرکوب گرانه‌ی خود تردید داشت چنان که به روایت اسدالله علم، در سال 42 و قیام 15 خرداد وقتی نخست وزیر از محمدرضا پهلوی خواست تا مردم را سرکوب کند پاسخ شنید که "من در مقابل ملتم سلاح نخواهم کشید" در حالیکه گویا امروز نمایندگان رهبری در حقانیت سرکوب مردم تردید ندارند و از رویارویی مسلحانه با مردم دفاع می‌کنند و فیلم‌هایی می‌بینیم که در آن پلیس، لباس شخصی‌ها و موتورسواران چوب و تفنگ بر مردم کشیده‌اند و در مقابل شعارهای آن‌ها، تیر مستقیم به هدف بدن‌هایشان رها می‌کنند و نام آن را دفاع از ارزش‌های انقلاب می‌گذارند.
حال با گذشت بیش از سی سال، همان مدینه‌ی فاضله برای فرزندان همان مردم رنگ باخت و بازهم دچار درگیری‌های خیابانی و زیرزمینی شدند با این تفاوت که این‌بار در مقابل ریشه‌های خود ایستادند و به این نتیجه رسیدند که حکومت دینی نیز می‌تواند به حکومتی استبدادی تبدیل شود؛ همانطور که دکتر شریعتی، در دوران حکومت شاه و در انتقاد به روحانیت گفته بود: دین‌فروشان در لباس دین، مذهب کفر تبلیغ می‌کنند و به اسم دین، دیکتاتوری و استبداد بیشتری از خود نشان میدهند.
در انقلاب سال 57 و حتی پیش‌تر از آن، اگر از مردم معترض می‌پرسیدیم آیا از رهبران انقلاب و طمع قدرت و مبتلا شدن آن‌ها به دیکتاتوری واهمه‌ای ندارید پاسخ، تعجب -حتی از طرح این سوال- بود زیرا نسل معترض پیش از ما، مطمئن بودند که زندان رفته‌های شاه، خود زندانبان نمی‌شوند. امروز هم اگر از مردم معترض همان را بپرسیم همان تعجب و اطمینان به رهبران سبز را پاسخ خواهیم گرفت.
آیا برای تغییر، نیاز ما به کسانی است که به عنوان "همراه"، در سطوح بالای کشور بتوانند صدای ما را به گوش همه برسانند؟ یا نیازمند کسانی به عنوان "رهبر" هستیم که اسمشان را در بوق و کرنا کنیم و بعد از به انجام رسیدن حرکت‌مان از آن‌ها بت بسازیم تا بعد از گذشت شاید سال‌ها، بازهم شاهد قربانی شدن فرزندان این مرز و بوم در پای بت‌های "خود ساخته" باشیم؟
آیا این روند تکراری که در به قدرت رسیدن و سقوط یا اصلاح یک نظام، طی می‌شود ناشی از تغییر نسل و تغییر مدینه‌ی فاضله‌هاست و یا دلیلی بر اقتضای قدرت و توهمات ناشی از آن است؟
آیا می‌توان از مردمی که برای نجات به انقلاب و تغییر روی می‌آورند انتظار داشت که برای خود "بت" نسازند تا دچار تکرار روابطی از جنس "شاه و رعیت" نشوند؟
اولویت چیست؟ آیا ما باید "اول" به دنبال رهبر و پیشرو باشیم یا آموختن اخلاقی که بت‌پرستی را در ما بشوید تا بتوانیم قصه‌ی این مملکت را از نو بنویسیم و دوباره به دردهای تکراری و قربانی دادن دچار نشویم؟
برای جلوگیری از تکرار تاریخ 2500 ساله باید این سخن میرحسین موسوی را جدی بگیریم و نگذاریم "حركت ما به كیش شخصیت آلوده شود". كلمات او را چنان که خود خواسته است "صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شكسته‌نفسی بی‌حقیقت و تعارف‌گونه تلقی كنیم".

+لینک در جرس

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

تاوان نقد بی‌لکنت

بيش از یک هفته از بازداشت غیرقانونی خانم "آذر منصوری" معاون دبیر کل جبهه مشارکت می ‌گذرد.

در جامعه ‌ای که بسیاری از زنان، تنها در زمان ضرورت برای تایید مردان باید در اجتماع حضور یابند ترس و نگرانی شدید حاکمیت از زنان شجاع،‌ مستقل و مقاوم، رو به افزایش است.

آذر منصوری همسر شهید است و فرزند دلبندش را نیز در حادثه ای از دست داده است. یک دهه پیش، از حوزه ورامین برای عضویت در جبهه مشارکت ثبت نام کرده و بعد از سالها فعالیت تدریجی و اثبات لیاقت و توانایی های خود تا عضویت در شورای مرکزی این حزب و سپس معاونت سیاسی دبیرکل ارتقا مقام یافته است.

او در تاریخ 14 اردیبهشت ‌ماه گذشته یعنی بیشتر از یک ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری در نشستی با انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده مهندسی نفت اهواز، شرکت در انتخابات را کم ‌هزینه‌ترین و در دسترس ‌ترین راه اصلاحات دموکراتیک در ایران خواند و شاید نمی دانست تنها 40 روز بعد از تاریخ این نشست، انتخابات به کودتایی از جانب حاکمیت تبدیل می شود.

آن روزها با همه ی آنچه چه در 4 سال ریاست جمهوری احمدی‌نژاد و قبل از آن در دوره‌ی سید محمد خاتمی بر مردم گذشته بود بازهم یک نقطه ی امید وجود داشت به نام انتخابات که علیرغم تمام تقلب هایی که در گذشته هم صورت گرفته بود توقّع کودتا نمی‌رفت؛ حداکثر نگرانی ها همان بود که آذر منصوری در همان نشست گفته بود:‌ "طیف اصول‌ گرا به دنبال مشارکت حداقلی هستند تا نتیجه را به نفع خودشان تغییر دهند."

بنا به گفته‌های او، اصلاح‌طلبان به دنبال برگزاری انتخاباتی پرشور،‌ عادلانه و قانونی بودند تا مثل همیشه در راستای خط امام گام بردارند و از اهداف انقلاب، منحرف نشوند؛ انقلابی که همیشه نوید دهنده‌ ی جمهوریت و اسلامیت از طریق انتخاباتی عادلانه و قانونی بود.

منصوری در آن نشست به حکومت یادآوری کرد که: " بنا بود پس از انقلاب، ما شاهد استقرار مردم ‌سالاری سازگار با دینی باشیم که بتواند برابری،‌ آزادی و عدالت و رفاه را برای ما به ارمغان بیاورد و مردم بتوانند در یک فضای آزاد بدون لکنت زبان به نقد حاکمیت و حاکمان خودشان بپردازند..." و همین رمز بازداشت او و دیگر فعالان سیاسی است که تصمیم گرفته اند بدون لکنت، حکومت رانقد کنند.

او امروز تاوان نقد بی ‌لکنتش را می‌پردازد؛‌ امتیازی که از دید امام علی (ع) نشانه ‌ی جامعه و نظامی موفق، مطمئن و مترقی‌ ست.

اما آذر منصوری جرم دیگری نیز دارد و آن "زنی متفاوت بودن" است.

در پی بازداشت‌های فله‌ای، و غیرقانونی، زنان بسیاری نیز دستگیر، بازجویی و شکنجه‌ شدند.

در این سالها کشور ما بیشترین اقدامات زن ستیزانه را شاهد بوده است از سهمیه‌ بندی کنکور برای دختران و‌ تقلیل ساعات کاری زنان که نتیجه ‌اش حذف زن از عرصه‌ ی اشتغال کشور بود تا لایحه ‌ی چند همسری که اگر پیگیری ‌های مداوم و فعالیت‌ فعالان عرصه‌ ی حقوق زنان نبود امروز شاهد تصویب این لایحه و سیطره ی هرچه بیشتر مردسالاری بودیم.

بعد از آغاز به کار دولت کودتا نیز دلیلی بر تغییر این روند وجود ندارد؛ مروز زنان ایرانی در نگاه حاکمیت دو دسته اند؛‌ دسته‌ ی اول زنان دولت پسندی هستند که هر روز در نظام تقدیرشان می ‌کنند و از آن ‌ها به عنوان مفاخر این سرزمین یاد می ‌شود مانند دختر 16 ساله ‌ای که توانست در زیرزمین منزل خود با خریداری کیت ‌های آزمایشی و وسائل آشپزخانه اتم را بشکافد یا زنانی که به مجلس راه پیدا کرده ‌اند و از قضا پیشنهاد دهنده یا طرفدار لایحه‌ هایی می‌شوند که تبعیض و ظلم بیشتری به زنان را رقم می زنند.

دسته ‌ی دوم زنانی هستند که به دنبال صلح،‌ عدالت و برابری ‌اند و هر روز بیشتر از قبل با آن ‌ها برخورد می ‌شود، زندان،‌ ممنوع الخروجی و شکنجه را در کارنامه‌ی "تاوان ها" ی خود دارند و در وطن خود محکومند حتی اگر از سوی جامعه ‌ی جهانی جوایز صلح و مقاومت دریافت کنند.

تکلیف قضاوت جامعه روشن است؛ می‌توان پی برد کدامیک از این دو دسته، باعث افتخار بیشتر زن ایرانی ‌ست: اتم شکافی و وزارت انتصابی یا شجاعت به قیمت حبس در زندان وطن و شکنجه! و البته تکلیف حکومت هم روشن است و سراغ زنانی می رود که در مقاومت و شجاعت با بقیه متفاوتند.سرمایه‌های انقلاب و ایران ما را یکی بعد از دیگری در سیاه‌ چال ‌های کینه‌ می ‌اندازند تا ساکتشان کنند در حالیکه شجاعت و امیدواری سرمایه ‌ایست که نسل به نسل به ارث می‌رسد و در حال تکثیر است.

امروز همه ‌ی دختران و زنانی که در این روزها "بودن" شان را در مقابل باطوم‌ها و چاقوهای حاکمیت فریاد می‌زنند نشانه های تکثیر آذر منصوری ها ‌هستند.

چند زبان بی لکنت را بسته و چند زن متفاوت رابه بند کشیده اند ، با بقیه چه می کنند؟

+لینک در جرس